رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
نامزدهای دریافت جایزه
>
اما تو روسپی نبودی
|
داستان 250، قلم زرین زمانه
اما تو روسپی نبودی
زانو هایت می لرزد وقتی پله ها را از طبقه ی دوم ساختمان پایین می آیی. مانتوی سیاه ات را روی تن صاف می کنی. به نرده ها تکیه می دهی، آینه ی کوچکی را در می آوری، به صورتت نگاه می کنی.جز محو شدن آرایش چیز دیگری نمی بینی. دوباره راه می افتی،دستت را روی زانویت می گذاری، ریز می لرزد. بی سر و صدا به در خروجی می رسی. در را که پشت سر می بندی به هیبت ساختمان با ستون های قطور یونانی اش نگاه می کنی. سرت را بالا می کنی، می دانی دیدن چهره ی مرد پشت پنجره انتظار بیهوده ایست، اما نگاه می کنی، انتظارت بیهوده بود، مرد نبود. سرت را پایین می اندازی و به داخل کیفت نگاه می کنی. اسکناس های دو هزار تومانی لباس ها و خوشی های زود گذر را یادت می آورند. زیپ کیف را می کشی" اولین و آخرین بار است." به آسمان نگاه می کنی، ساختمان زیر ابر های بارانی و کدر تو را به یاد قصر شیاطین می اندازد.می خواهی لبخند بزنی، لبت انگار خشکیده، سفت روی هم فشارش می دهی، نمی خندی. باران شروع می کند به نم نمک باریدن.چترنداری. وقتی از خانه در امدی آسمان ابری نبود. به همسایه گفتی می روی به یک شرکت سر بزنی و دو ساعته می آیی. چهار ساعت گذشته و مانده ای چه بگویی. به قنادی روبرویت نگاه می کنی
،چند تکه شیرینی دسری راضی اش می کند، شاید بخری. دلت می خواهد زود تر به خانه برسی،تمام لباس هایت را در آوری و دوش بگیری، حتما سولماز را هم می بری. از کنار قنادی می گذری ،باران دیگر شره می کند. دلت می خواهد هدیه ای برای سولماز بخری.مغازه ای آن اطراف نیست. هنوز پاهایت می لرزد. می ایستی، تا کمی فکر کنی و کمی هم پاهایت آرام بگیرد. صدای بوق ماشین ها بر سرت هوار می شود.به طرف پارکی که خالی از کسی است می روی. مانتوی خیس ات برق می زند، رطوبت و سرما به پوست سرت رسیده. روی نیمکتی می نشینی. به ساعت های قبل فکر می کنی، همیشه می دانستی وقتی اتفاقی بخواهد بیفتد، می افتد. آنچنان ذهن فرمان می دهد که راه فراری نیست.ذهن ات به تو گفت سوار ماشین مرد شوی ، برای یک بار. بدون هیچ درگیری با تابو های ذهنی. ذهن ات انگار قبلا جنگیده بود. چیزی در گلویت بالا می آید، خم می شوی . هر چه هست را بیرون می دهی. تکه های سفید سیب را میان مایعی غلیظ می بینی، به زور خورده بودی تا دهانت خوشبو شود، شراب هم نوشیدی، قرمزی اش وسوسه ات کرد، حتی اگر زهر بود. طعمش هنوز آشنا بود و دلت می خواست در گرمایش حل شوی، اما حل نشدی و تکه تکه همه چیز را بالا می آوری ، حتی اشک را.دلت می خواهد با کسی حرف بزنی. اما با کسی جز ان مرد نمی توانی حرف بزنی. چه چیز را می خواهی به چه کسی بگویی! کارت مرد را از کیف در می آوری. بلند می شوی و به تلفن گوشه ی پارک خود را می رسانی.مرد شماره ی موبایلش را پشت کارت برایت نوشته بود. از تو خوشش آمده بود. به او نگفتی اولین و آخرین بار است. فقط می خواهي با او صحبت کنی. حتی اگر تمام پول ها را در قبالش می خواست. شماره را می گیری، مرد برمی دارد. صدایت را که می شنود " می تونم ببینمت؟" می ترسد. کمی مکث می کند. صدای گرفته ات هر کسی را شاید بترساند. می گوید" نه نمی تونم.کار دارم." لحن قاطعش جواب قطعی را می دهد. اما دوباره می گویی"فقط چند دقیقه. فقط می خوام حرف بزنم." و مرد می گوید" نه. کار دارم." و تلفن را قطع می کند. گوشی را می گذاری. دیگر گریه نمی کنی. انگار فقط صدای مرد آرام ات می کرد. به طرف خیابان راه می افتی. باران هنوز شره می کند.راننده های کنجکاو دوباره بوق می زنند. همه جز او می خواهند حرف هایت را بشنوند. دیگر چیزی نمی شنوی و صدای مرد باز در ذهن ات تکرار می شود.صدای ترمز بلندی در صدای مرد گم می شود و دیگر تنها سکوت را می شنوی و خیسی و خنکی آسفالت را حس می کنی. جایی خوانده بودی روسپی ها مثل کارمند هستند. کارشان که تمام شد می روند پی کارشان، بی هیچ توقعی. اما تو روسپی نبودی.
|
نظرهای خوانندگان
تا حد واقعي بود....
-- ديداد ، Sep 19, 2007 در ساعت 02:14 PMدرود بر يك "علويه خانم" نگار تازه!
شايد نه چون "علويه خانم" هدايت، اما شايد چون "اودت"
dastane khoobi bood vali soolmaz ki bood?agar soolmaz az dastan hazf beshe hich latme ee be dastan nemikhore pas behtare nabashe ta zehne khanande baraye lahzeye dargire soolmazi ke nemishenase nashe
-- بدون نام ، Oct 13, 2008 در ساعت 02:14 PM