رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۴ مرداد ۱۳۸۶
داستان 229، قلم زرین زمانه

پوستین

یک روزاز خواب پا می شوی و می بینی دیگرروز آنی نیست که منتظرش بودی و تو آنی نیستی که بودی و زندگی نیست.
توی جمعی زندگی می کنی که نمی شناسی ، یک پیرمرد* با زني که پیچیده شده در پارچه ها و آن قدر بد پیچیده شده که نمی تواند راه برود و دستش به طرف یک کودک درازمی شود كه بي هدف می رود و او به کودک نمی رسد، یک نمی دانم چند سال که لباس بلند و گشاد شبیه به آن چه بعضی درویش ها می پوشند ، پوشیده و حتا نمی دانم زن است یا مرد چون همیشه صورتش توی هاله تاریکی است و من هر چه قدر سعی می کنم او را به طرف نور ببرم تا ببینمش نمی شود ، یعنی می آید اما توی نور هم که می ایستم همه جایش روشن می شود جز صورتش، صدایش در ابهامي مثل باد می پیچد و فقط ادعا می کند که خیلی کاره هاست، و من.

من تا امروز که انگار از خواب پا شدم این جوری نبودم که الانم. حالا خودم هم نمی دانم آن زندگی خواب بود یا این. هر چه‌قدر سعی می کنم بفهمم که کجاست این جا نمی شود چه‌قدر بي تابم. حدس می زنم آخر کارم توی خواب شد و زندگی ام رفت و من آنی نیستم که بودم یعنی همان که می گوییم "مرد" . باز هم بودن ، زندگي ، بودن ...

من توی آن زندگی عاشق شده بودم ، این قسمتش خیلی قشنگ بود چون تا قبل موضوع خواستن ، هیچ نمی خواستم و از مرگ هم نمی ترسیدم، همه چيز براي من نقطه‌ي ثابت بود، خسته بودم و تکراری . این که می گویم "عشق" خود خواهی های من بود به لیلا. چون او عاشق بود به درست و هیچ نمی خواست اما من همه چیز بعد عشق لیلا از او می خواستم ، لیلا را هم برای خودم می خواستم و عشقم بود این لیلا.

از صبح بارها توی خودم زمزمه کردم : لیلا ، لیلا ، لیلا! ...حيف ليلا اين‌جا نبود و دلم لیلایم را می خواست. زبان‌هم را گاهی نمی فهمیدیم و اصلا شبیه به هم نبودیم . نه این که فکر کنی از هم فاصله داشتیم نه؛ نمي‌دانم چرا از نفرت و دوست نداشتن فاصله نمي‌گرفتم ، نمي‌دانم اين چه كينه‌اي بود در من به آدم‌ها . با اين حال ما به هم نگاه می کردیم و می فهمیدیم از هم چه می خواهیم ، یعنی بیشتر او می فهمید. لیلا ، اصلا نمی توانست بد شود ، شبیه به بانوهای زیاد حالا نبود از همه حتا من متفاوت بود ، یک فرق بزرگ ؛ لیلا همه را دوست داشت بي‌ خواستي ، این همان چیزی بود که من همیشه به خاطرش به او می خندیدم اما فکر که می کردم می دیدم بهتر از این نمی شود . چه می دانیم هر کداممان حقیقت کدام است و راه درست . هر کس برای خودش درست است اما لیلا حقیقت همه بود . و همان درستی که من دنبالش می گشتم بعد آن همه سر گشتگی.

بلند که می شدی روی زمین نبودی، نگاه به پایین می کردی شبیه به هیچ بود شبیه به زمین نبود جذب جایی نمی شدی ولی می توانستی مثل قدیم راه بروی. یک جای تاریک و کمی سرد با بوی نم. نورهایی از روزن می آمد تو و می توانستی آن جمع را ببینی و می توانستی چیزی شبیه به نور همراه داشته باشی و یک آیینه!

آیینه را یادم رفت ، یک آیینه بود که همه ی روزن های نور به آن ختم می شد . من از همان صبحی که شبیه به صبح های دیگر نبود می آمدم پای آیینه و دقت می کردم که خودم را ببینم اما شبیه به چیزی نبودم . هر کدام از این جماعت که پشت‌ام می ایستادند شبیه به آنها می شدم و اصلا نشد که بروم جلوی آیینه و یکی از آن‌ها نیاید. آن قدر از خودم بدم می آمد که می خواستم بالا بیاورم ، اما چیزی نخورده بودم که بتوانم بالا بیاورم . حتا گرسنه هم نشده بودم. دست که می گذاشتم روی تنم می توانست فرو برود بدون آن که درد بکشم و استخوان هایم را حس کنم .

با این حال ترسی در وجود من نبود ، توی آن دنیا هر وقت کابوس می دیدم می ترسیدم ، اصلا هم به کابوس دیدن عادت نکرده بودم و حتا به ترس هم عادت نکرده بودم . اما با این همه اتفاق عجیب و این جماعت غریب که شبیه به هیچ نبودند که بتوانم روشن کنم نمی ترسیدم! برای همین می گویم حس "مردن" چون من قبلا از مردن نمی ترسیدم! کاش لیلا این جا بود می فهمید چه می گویم . چیزهایی که او می گفت هیچ وقت پسند من نبود ، بازنده بود در بحث با من و سکوت می کرد ، می دیدم چه قدر تحمل می کند اما زندگی می کردیم با فاصله! و حالا حضورش را می خواستم و حتا نگاه اش را که من همیشه به عاقل اندر سفیه تعبیر می کردم و او قبول نمی کرد و می گفت فقط کمی گیج می شود، من لج باز اما می خواستم خردش کنم با آن نگاهش . لیلا ! من از هیچ کدام این ها نمی ترسم اما چندشم می شود و این صحنه که می روم جلوی آیینه و می شوم شبیه به این جمع را اصلا دوست ندارم .

حساسیت شدید من به دانستن زمان به مرور از بین می رود ، حس تهوع رنگ می بازد و من به این جمع و تاریکی آن عادت می کنم. صدای لیلا توی گوشم می پیچد که می گوید : آدمی عادت می کند به همه چیز ، به زندگی ، به مردگی ، به روز مرگی ، به سیاه چاله و نموری ، به تباهی ... آدمی زود فراموش می کند !

حالا باید عادت کنی به نبودن و فراموش کنی .

لحظه این جا معنا ندارد اما لحظه هایم با این جمع می گذرد و نمی توانم باور کنم بی لیلا! پیرمرد چار چنگولی چنگ زده به پاهایم و گاهی هر جا می روم دنبالم کشیده می شود و صدای غیژمی آید وقتی چنگ می زند به پایم. و من یاد لیلایم و فریادهایم که بی حساب تمام می شود چون او بی خواست دوست می دارد و سکوت می کند و می گذارد با غرورم و این که فکر می کنم شکستش دادم خوش باشم.

زن همیشه دستش به سمت کودک دراز است و ضجه می زند و با این همه نجوا که در گوشم است ، از پشت سرم شروع می کند به تیر کشیدن و تا کمرم ادامه دارد . هربار دنبال راهی می گردم که ازآن همه پارچه پیچیده بیرون بکشمش ، یا پیرمرد به پایم آن چنان چنگ می زند که توان ندارم و یا می ایستد جلوی زن و من می ترسم به چشم هایش نگاه کنم که فکر می کنم خالیست. به ترس ، به ترس عادت نکردم. تلاش می کنم کودک را بیاورم ، فرار نمی کند اما هر قدم که بر می دارم راهی است که او یک قدم دورتر شود . این حس توی آن دنیا نبود . اصلا هیچ چیزش شبیه آن جا نیست . جالب است که سر راهت هیچ چاله چوله ای نباشد ، هیچ سیم خاداری روبه رویت ، هیچ مینی که بترسی بترکد و تکه تکه شوی و هیچ حتا ترس... اما نتوانی . راه بروی ، برسی ؛ دست بلند کنی و دقیقا همان زمانی که می گویی تمام شد ببینی یک قدم دور شدی. یک قدم به عقب ، گویی! نه این که کودک میل نداشت بیاید، نه! چشم هایش این را نمی گفت اما انگار مجبور باشی ، یا توان نداشته باشی ، درست مثل این که با چیزی ببندنت و وقتی کسی به تو نزدیک می شود به عقب بکشند و این هی خود به خود تکرار شود ، تکرار شود. تکرار . تک راررر... نمی دانم ، اصلا هم نمی دانم آن زن چه کاربه او دارد اما آن طور لااقل دیگر ضجه نمی زند.

و بیشتر از همه ی این ها، این نمی دانم چه جنسی و نمی دانم چه سنی مرا مشغول می کند به این که صدایش حضور داشته باشد . اصلا انگار تو مخاطب او نباشی و طرف صحبتی نداشته باشد حرف می زند و مدام حرف می زند حتا وقتی که تلاش می کنم زن و کودک را به هم برسانم حرف می زند و برایش مهم نیست کسی گوش نمی دهد ،آزارم مي‌دهد. تنها ادعا می کند آن قدر که بخواهی خفه اش کنی. یاد لیلا می افتم که می نشیند و فقط نگاه می کند با همان لبخند ، بی توقع چیزی و من هی حرف می زنم بدون آن که نظرش را بخواهم و آرام نگاه می کند، عصبانی می شوم که با نگاهش انگار در گوشم می گوید : خفه شو! خفه شو، خفه ، خفه.

.

.

.

رو به روی آیینه که می ایستم چشمم را می بندم که شبیه این ها نشوم ، چند بار پلک می زنم می خواهم یادم بیاید تصویرم را! فرصت های زیادی را از دست دادم توي سرم دور مي‌زند كه بميري فرصت ها هم با تو مي‌ميرد كه يك بار به دنيا مي‌ايي يك بار، من چه‌قدر كار داشتم هنوز، فایده نمی کند.هربار شبیه یکی از آنها ، و وقتی شبیه به او می شوم می خواهم ببینم زن است یا مرد اما صورتم توی تاریکی فرو رفته و حسی از هیچ جنسی ندارم. فقط صداست که تو در تو می پیچد توی سرم و ردی نمی ماند.

این جا حالا یک یادگاری از آن دنیا دارم و آن دلم است که پر می شود از خواستن لیلا. این چشم و ذهنم نیست که زمزمه می کند ، دلم است. چرا من به ليلا مي‌گفتم حرف از دل نزن، دل تكراري‌ست؟!

لیلا ، لییی لااا . لی لا ... نجاتم بده!

ایستاده ام جلوی آیینه ، کاش لیلا بیاید حالا که من نمی توانم بر گردم. دلم می گوید : لیلا تو حقیقت منی. چشم باز کنم توی نور ایستاده ام، لیلاست که پشت من ایستاده و لبخند زده ، شبیه به لیلا شده ام ! دست بلند می کند به طرف شانه ام ، حتا جرات نمی کنم پلک بزنم، ترس برم داشته، نکند برود. ما توی آیینه با هم ایستاده ایم و هیچ شبیه به دنیایی نیست که فکر کنی مرده ای .

* شبیه به همان پیرمرد خنزر پنزری "بوف کور"

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

هیچ کدام از لینک ها جز چند لینک تکراری دیده نمی شود. آیا این بود آن همه وعده و وعید؟ اگر قرار است فقط چند لینک بگذارید و بقیه داستان ها را محروم کنید چه معنایی دارد جز ترجیحات نا عادلانه؟ البته کو عدالت، شاید هم...
______________________________________
دوست عزیز: هدف از درج گزیده ای از مطالب داستان خوانی در صفحه اول تنها آگاهی کاربران از درج مطالب است و اگر قرار می شد تمام داستانها در صفحه اول کار شوند مکان و مجالی برای مطالب دیگر در سایت باقی نمی ماند.
اطمینان داشته باشید که زمانه تمام تلاش خود را برای ارائه و قضاوت عادلانه داستانها به کار خواهد بست
در ضمن تمامی داستانها در این نشانی در دسترسند.
http://www.radiozamaneh.org/story/archives.html
زمانه.

-- farshad ، Jul 22, 2007 در ساعت 01:14 PM

سلام. یک سوال. آیا با این ساز و کار علی‌اصغری شما در ریختن فله‌یی داستانها به این شکل و شمایل، کمکی به جشنواره می‌کند؟ الان واقعاً این دویست و خرده‌یی داستان دارند خوانده می‌شوند؟ واقعاً؟

-- بدون نام ، Jul 26, 2007 در ساعت 01:14 PM