شکار با پای خودش آمده بود . شهره می خندید و من رگه های خونی روی سنگفرش باغ را می شمردم . چراغ های باغ خاموش بود . صندلی های سفید، دور میزهای گرد و رومیزی های گیپور ، بی نظم گذاشته شده بودند . ضیافت عمه جان پایان نداشت . هر شب همین اوضاع تکرار می شد و شکار با پای خودش می آمد و من هر شب رگه های خونی روی سنگفرش باغ را می شمردم . عمه جان ناخن های مصنوعی اش را می جوید و عماد با پیر دختری که تازه دوست شده بود سرگرم عشق بازی بود . روی پله ی اول نشسته بودم و دگمه های کنده شده ی روپوش کار عماد را جمع می کردم و می ریختم توی گیلاسی که دست ام بود . شهره تیغ را به دست چپ اش داد . مرواریدهای لباس اش سرخ و سیاه شده بود و روی دامن اش خون دلمه بسته بود . مکثی کرد و رگ دست راست را نشانه گرفت . عمه جان به پوست شکار دست می کشید و رطوبت دهان اش را می بویید . صدای نفس نفس زدن های عماد، فضای باغ را پر کرده بود . زیور با سینیی پر از بشقاب های حلوا و گل های بهار نارنج از عمارت خارج شد . از کنار عمه جان گذشت . نزدیک شهره که رسید ، خم شد و از خون دلمه بسته به لب هایش مالید . بوی خون ، بهار نارنج و نفس های عماد مثل شب های قبل عمه را نشئه کرده بود . زیور در حالی که آوازی محلی را با صدای زنانه ی کشداری می خواند و با هر قدمی که برمی داشت ، نگاهی به سینه هایش می انداخت از در باغ خارج شد . صدای ناله ی در و لولاهای زنگ زده در فضا پیچید . منطقه ی صفر 2 عمه جان فراموش کرده بود دستبندش را به همراه زیور بفرستد تا راه را گم نکند . تا انتهای پله ها با نگاهی نگران به دنبال زیور رفت و بعد از مکثی کوتاه برگشت و روی صندلی عاج دارش میان ایوان عمارت نشست . عماد نیمه برهنه و خسته روی ایوان آمد . خمیازه ای کشید . ساعت اش را پرت کرد میان تاریکی باغ ، بطری را سر کشید و کنار اولین ستون پهن شد روی زمین . - دیگه لذتی برام نداره ، خسته شدم ، باید یه جوری تموم بشه . عمه جان بدون این که سرش را برگرداند طرف عماد ، دست دیگرش را هم روی عصای عتیقه اش گذاشت و بلند و شمرده گفت : ساکت شو معشوقه ی عماد از طبقه ی بالا خم شده بود و در حالی که موهای قرمزش مثل شنلی کوچک از دور سر گردش آویزان شده بود ، سعی می کرد آب دهان اش را روی سر عمه جان بریزد . ساعت دیواری سی و سه بار نواخت و همه را به سکوت وادار کرد . برای چند ثانیه همه چیز ایستاد و دوباره شروع شد . این روال کار نواختن ساعت بود . عمه جان به لباس شب تور دوزی مشکی اش دست کشید . - باید آماده شویم . مهمان ها به زودی می رسند . بعد رو کرد به من : برو به شهره کمک کن . گیلاس را روی پله گذاشتم . کفش هایم را از پایم بیرون آوردم و لی لی کنان رفتم طرف شهره ، هنوز مشغول نشانه رفتن بود . هیچ شبی از این جلوتر نرفته بود . هر شب خون رگ دست چپ بند می آمد و او در حالی که مشغول نشانه رفتن رگ دست راست بود فرصت اش تمام می شد و دوباره باید آغاز می کرد . کلافه تیغ را به دست ام داد و بدون این که نگاه ام کند ، لباس عروسی را از تن اش بیرون آورد و رفت طرف حوض کوچکی که به سفارش عمه جان در وسط باغ ساخته شده بود و در تاریکی باغ ناپدید شد . از تعقیب اش پشیمان شدم . یکی از رومیزی ها را برداشتم و بر سرم کشیدم . بعد هو هو کنان دویدم طرف عماد . قهقهه ی عماد مثل هر شب کشدار و آرام بود . خودش را به ستون می مالید و ناله می کرد . منطقه ی صفر 3 التماس کرد لباسی برایش ببرم . رومیزی را که روی سرم کشیده بودم ، به طرف اش پرت کردم . شب های پیش هم نتوانسته بود چیزی بپوشد . صدای باز شدن در باغ پیچید و زیور دوان دوان در حالی که یک دستمال را دو دستی گرفته بود آمد روی ایوان . سعی کردم امشب بتوانم ببینم چه چیزی درون دستمال است . ساعت پنجاه و یک صبح است . رایحه ی قهوه و صدای ورق زدن روزنامه از سرسرا می آمد . عماد و عمه جان پشت میز نشسته بودند و چیزی نمی خوردند . آلخاندرو دستمال قرمز ریشه داری به دور سرش بسته بود و برای عمه جان قهوه وافسنطین می ریخت . این اسم را عمه جان الله بختی رویش گذاشته بود . آلخاندرو کاملن آگاه بود که سرنوشت واقعی اش در نوازش های عمه نهفته است و این سرنوشت را با کاهلی و سستی دنبال می کرد . بدون این که توجه کسی را جلب کنم با نوک پنجه ی پا از سرسرا گذشتم . زیور گوشه ی کتاب های درسی چمباتمه زده بود و مرا به پرستش حافظ و فردوسی دعوت می کرد . معتقد بود کشف الرموز تورات و دشواری دستگاه اقلیدسی و این که قدرت تخیل اش از او فیلسوفی توانمند خواهد ساخت که در او چیزی به جز سربازی که جنگ هایش را در دیگر کشورها کرده و اکنون مجسمه ای بشود برنزی و نام اش را به یک خیابان و میدان بدهند ، خواهند دید . سلاخ بود و در کشتارگاه کار می کرد . با این حال به ترجمه ی تراژدی بزرگ یونان پرداخته بود و تنها خودش می دانست تا چه حد موفق شده است . سینی سبزی را به کناری هل داد و دست های همیشه خونی اش را با فرش ابریشمی پاک کرد . بعد مثل این که سال ها دنبال چیزی می گشته و حالا آن چیز را جلوی رویش دیده باشد ، چشم هایش را گشاد کرد و بدون حرفی نگاه ام کرد . تنهایی مرا به درون خود می کشید و این اغتشاشی که زندگی می نامیدیم وادارم کرده بود که در خانه ی بدنامی گم شوم . از قفسه ی کتاب های قدیمی که خاک چندین ساله ، نوشته ها و مشخصات جلدشان را پوشانده بود ، کتابی بیرون کشیدم ، و بدون این که نگاه اش کنم راهی سرسرای سیاه و کابوس آور دیگری منطقه ی صفر 4 شدم . از پلکان های شیبدار و گیج کننده ، بالا و پایین رفتم . عماد که خودش را نقاش چیره دستی می نامید و مرتب قلم مو ها را با روپوش کار آبی رنگ اش پاک می کرد ، صدایم کرد . پشت سه پایه ی بلندی ایستاده بود و روی تخته چوب بزرگی کار می کرد .گفتم : ببینم . لبخند مرموزی زد و به صندلی چوبی بزرگ اشاره کرد . نشستم . ظرف شیشه ای بزرگی پر از چشم های آبی را روی میز گذاشته بود . نمی دانم چند وقت به ظرف خیره مانده بودم که صدایم کرد . - می خواهی با هم والس برقصیم پرسیدم : نقاشی نمی کشی ؟ بدون این که چشمان اش را باز کند ، گفت : کلمات سمبل هایی از خاطرات مشترک اند . انبان خاطرات فراموش شده . نقاشان برای فراموشی می کشند . خاموش و بی حرکت نگاه اش می کردم . حالت تهوع از پوست شکم به صورت ام موج برمی داشت . نای بلند شدن از پاهایم رفته بود . نمی توانستم به رنگ نارنجی دیوارها نگاه کنم . به دودی که از ظرف عود بلند می شد اشاره کرد . - من دیگران ام . با این همه ، تقدیر، نوعی قهرمان در اختیار من گذاشت که مایه ی تاسف هر دوی ماست . شاید این اولین بار است که نام اش را می شنوی : عماد . در نگاه اش آشنایی چند دقیقه پیش را نمی دیدم . رنگ چشم هایش آبی شده بود و ترسی غریب را منطقه ی صفر 5 روانه ی من می کرد . آلخاندرو بی صدا وارد شد . فقط صدای خش خش تور پیراهن سفیدی که دست اش بود از او بلند می شد . بدون این که به حضورم توجه بکند ، به سمت عماد کشیده شد و در یک لحظه آن دو را چون ماری پیچیده به هم دیدم . گویی زمان یک تکه برش داده شده بود . اندام هیچ کدامشان را نمی شد تشخیص داد . کتاب که تا چند لحظه پیش در آغوش عماد بود ، به کناری افتاده بود . می خواستم کتاب را که چندان اهمیتی هم برایم نداشت بردارم و از آن جا بیرون بروم . عماد دست دراز کرد و زودتر از این که من به آن برسم کتاب را از روی زمین برداشت . شهره با موهای آشفته و تنی عرق کرده از آغوش عماد جدا شد . گیج و سست ، رو به نور راه راه کرکره ایستاد . تمام تن اش از نوارهای نور پر شده بود و دانه های عرق چون دانه هاب الماس در گودی کمرش می درخشیدند . چرخی زد و بیی آن که مرا ببیند ، نگاه ام کرد . زیبایی عجیب اندام اش فریب ام نمی داد . با قدرت تمام زیر نور کرکره ای آفتاب ، ادرار کرد و برهنه در حالی که قطره های ادرار روی ران های خوش تراش اش چکه می کرد و سر می خورد ، از اتاق بیرون رفت . عماد سیگار برگی رابرداشت و بی آن که روشن اش کند رو به نوار راه راه نور ایستاد و پشت به من نجوا کنان گفت : کسی خواهد آمد که مانند من حس کند و آن کس دیوار من را نابود خواهد کرد و یاد مرا محو خواهد ساخت آن چنان که آرزومند ان ام و سایه ام خواهد شد و خود این را نخواهد دانست . صدا و لحن اش تغییر کرده بود . این بار بلند و خطاب به من گفت : کسی که طرف صحبت من است، اصلن قابلیت چنین تغییری را ندارد اما تغییر کرده است ، می بینی ؟ عمه جان لاشخوری شکم پر را برای ضیافت شب آماده می کرد و طنین دستورات اش در تمام تالارها می پیچید . ساعت چهل و دو بار نواخت و همه چیز ساکت شد . نمی فهمیدم من منظور عماد چیست و این از نگاه و حرکات ساده ام معلوم بود . عماد خشمگین نگاه ام کرد . رنگ چشم هایش سیاه شده بود و نگاه اش مرا نمی دید . منطقه ی صفر 6 - با من برقص تسلیم باش دهان ام به سختی تکان می خورد ، به زحمت گفتم : شهره تکان شدیدی خورد و رهایم کرد . به نظر ضعیف و بیمار می آمد . دست به ستون سه پایه اش گذاشت و فوری روپوش کارش را پوشید و شروع به نقاشی کرد . نگاه بیمارش روی تخته ی کارش می چرخید . بدون این که نگاه ام کند ، گویا مخاطب اش من نباشم گفت : آلخاندرو پژواک سخنان مرد دیگری ، زنی ، یا زنانی ست . وقتی به این موضوع فکر می کنم به این نتیجه ی موهوم می رسم که جایی زنی هست که با این نور برابر است و به نوار نور کف اتاق اشاره کرد . پیر دختر مو قرمز با تنگ شراب وارد اتاق شد . و من قبل از این که در بسته شود از اتاق خارج شدم . ساعت سی بار نواخت . ایوان عمارت تاریک شده بود . روی پله ی اول نشسته بودم و دگمه های کنده شده ی روپوش کار عماد را جمع می کردم ، می ریختم توی گیلاسی که دست ام بود . . .