رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
مجسمه
|
داستان 205، قلم زرین زمانه
مجسمه
خنياگر پير پله ها را يكي يكي بالا رفت و در آستانه ي تنديس بزرگ دستان اش را سايبان چشم ها كرد.
-آي مردم براي تان چه بنوازم؟
اتومبيل ها ميدان را دور مي زدند والفاظ بي سروته در دود اگزوز موتور سيكلت ها گم مي شدند.حاشيه ي ميدان از تابلوهاي بزرگ تبليغاتي پر بود و كسي به تنديس بزرگ وپيرمرد ايستاده بر سكوب مرمرين نگاهي نمي كرد.
-براي تان چه بخوانم اي مردم؟
كودكي دست مادر را كشيد وپيرمرد را نشان اش داد.سكوي مجسمه ده پايي بالاتر از زمين بود و زن گمان كرد كه پيرمرد مي خواهد خودش را از آن بالا به زمين بيندازد.كودك دست مادر را مي فشرد.مادر جيغ كوتاهي كشيد وگفت آن جا آن جا.آن پير خرفت..
عده اي برگشتند ونگاهي كردند.دست فروش ها اما زودتر ديدند اش.دوباره فرياد كشيد:
-چه بخوانم ؟چه بنوازم؟
اين بار بلند تر.شمرده تر . مغازه دارهاي دور ميدان بزرگ سر چرخاندند.بليت فروش سينما از ميان شانه هاي به هم چسبيده ي صف طولاني موهاي بلند سپيدش را ديد ومهندس شاعر در طبقه ي دوازدهم برج بلند، از پشت ميزش بلند شد تا از پنجره به بيرون نگاهي بيندازد.كودك به سمت ميدان دويد.مادر از پي اش. دست فروش ها هم.دور ميدان را زنجير كلفت وبلندي محصور كرده بود وجا به جا درميان چمن، گل هاي يخ زده ي سرخ در خواب بودند.كسي نمي توانست از زنجيرها بگذرد. مردي فرياد كشيد:
-چگونه رفته است آن جا؟
دست فروش بچه سالي گفت:نيندازي خودت را.به جواني ات رحم كن.
دو سه نفر آن دور وبر خنديدند.اما اتومبيل ها به چرخش خود ادامه مي دادند وموج جمعيت از گذر هاي خيابان عبور مي كرد. آن مرد با كراوات سرخ اش كه به شتاب قدم برمي داشت.آن دختر زيبا با شال سفيدش وآن گداي مست با آكاردئون كهنه اش.پيرمرد اما ستبر وسطوت بر بالاي سكوب مرمر چشم چرخاند وآسمان را با رعد صداي اش شكافت.
-چه بخوانم براي شما اي مردم؟
صدا چون تندر ابر در فضا چرخيد وجمعِ شتابان بر جا ميخ كوب شدند.راننده اي آب دهان اش را بر سنگ فرش خيابان پاشيد.ته سيگار آبي در جوي چرخيد وچرخيد و صداي يكي يكي باز شدن پنجره ها شنيده شد.
يك مامور پليس از ميان جماعت گذشت وبه سوي ميدان دويد.پيرمرد حالا نشسته بود وساز ظريف اش را توي مشت مي فشرد. ساز، روكشي نقره اي داشت و به هيچ سازي نمي مانست.پيرمرد زير تنديس بزرگ مرد فلوت زن نشسته بود.تنديس،افسانه اي بود قديمي از فلوت زني كه سال ها پيش از اين شهر گذشته بود وبچه هاي شان را به جبران ناسپاسي پدران ومادران در دريا غرق كرده بود. تنديس،مجسمه ي مردي بود با ردايي نازك كه ردا در كمرگاه اش چينی مي خورد وبه دستاني مي رسيد كه انگاري فلوتي را در ميان داشت. فلوتي در كار نبود وفقط زير وبم انگشتان مرد، فضايي را در بر مي گرفت كه گويي فلوتي به همان ظرافت در ميان انگشتان جا خوش كرده است.مامور پليس به ميدان رسيد وسعي كرد از زنجيرها بگذرد.نتوانست وسكندري خورد.همه خنديدند. دست فروش فرياد زد:سركار مواظب شلوارت باش.اينجا پر از دخترهاي تازه بالغ است.
مامور ،بچه را ابلهي فرض كرد ورو به پيرمرد با صداي زير جيغ كشيد:چه مي گويي مردك با آن صداي نكره؟مردم كار وزندگي دارند.چه مي خواهي؟
پيرمرد رها ويله به آهستگي نجوا كرد:نفس تو را.
پليس گوش اش را جلو برد.
گفتم كه نفس تو را ونفس همه را مي خواهم. پرسشي دارم.يك كلام.
ومانند جواني نيرومند وزور آور از جا برخاست.رداي اش را صاف كرد وبغض اش تركيد.
-صداي تان را به من بدهيد تا آخرين آوازم را براي تان بخوانم.اما چه؟ چه بخوانم براي تان؟
هياهو بالا گرفت.
-چه مي گويد مردك ديوانه؟
-گداست حتمن.نان اش بدهيد برود.بيا پيرمرد.بيا اين اسكناس نو را بگير.
-به گداها شبيه نيست.لباس اش از تازه گي برق مي زند.
-وآن ساز كه روكش براقي دارد.
-سازت چيست پيرمرد؟
مرد سال خورده اي بود كه فرياد مي زد و جمعيت را مي شكافت وجلو مي رفت.اتومبيل ها پشت هم ايستاده بودند وتا خياباني آن طرف تر همه چيز بند آمده بود.سرها از شيشه ها بيرون.همه مي شنيدند كه چه مي گذرد.مهندس شاعر از آن بالا.روسپي ميان سال در آن كافه ي پر دود و بليت فروش خميده ي سينما.
-سازت چيست پيرمرد؟
خنياگر گفت: فلوت كوچكي.
-پيكولو؟
-از آن كوچك تر.
-به فايفه ودامور هم نمي ماند.مردم من همه ي سازها را مي شناسم.
رو به مردم گفت:او يك شياد است.سازش من درآوردي است.
بلند خنديد وادامه داد:سركار مي تواني جلب اش كني.
پليس سر در بي سيمي برده بود و بي صدا از ميدان دور مي شد.
جمعيت شلوغ مي كردند.
كودكي كه دست مادر را فشرده بود جيغ كشيد:پدر بزرگ آهنگ تولد من را بزن.ديم ديم ديديم ديم.
مادر دخترك را بوسيد.دست فروش بچه سال فرياد كشيد:نه نه از آلبرت بزن.شب توفاني يا دستان خسته.
كناري اش گفت اگر واقعن می خواهد بزند بگو داستان آن موج را بزند كه به ديوار سنگي مي شكند.
آهنگ ساز دادكشيد:مي گويم او يك شياد است.برويد پي كارتان.
از دور صداي كاميون هاي نظامي مي آمد كه در خيابان هاي نزديك مي غريدند.آسمان زمستاني از ابرهاي به هم فشرده انباشته مي شد وپيرمرد با لبخند براي دخترك بوسه اي مي فرستاد.بليت فروش لنگ از دكه اش بيرون خزيد واز جلوي سينما غريد:از خاطرات من بزن.شبي در مه از مونيكا.يا آورد عشق از رايان.
مردي با لباس مندرس ولهجه اي از جنوب گفت آري از رايان بزن.ماده ي پروار.چه صدايی.چه صدايی.
روسپي ميان سال گفت چه مي گوييد؟از آناستازيا بخوان.او زماني در اين كافه مثل من مي رقصيد.همه می دانند.می نشست روی زانوی مردها.من ماندم اما او...
بادي وزيدن گرفت.پسران موبورِ تابلوهاي تبليغاتي حالا در قاب شان چشم مي چرخاندند.
پيرمرد گفت فقط يك ترانه ،فقط يك ترانه مي زنم.آخرين آهنگ..
مهندس شاعر از فراز برج دو دست اش را دور لب ها گرفت وگفت از يوحنا بزن.آسمان برفي.وانگار كه كسي نشنيده باشد دوباره گفت آسمان برفي .آسمان برفی.صداي ساز او از قلب قرن ها هنوز مي آيد.
پيرمرد به پهناي صورت خنديد.
دختر زيبا شال سفيدش را چرخاند و با كم رويي گفت حالا كه كسي مي خواهد بزند چرا براي رقص نزند؟دامن اش را چرخاند وكراوات سرخ مرد را به سوي خود كشيد:بزن نوازنده.از انبان شادي ها يكي را بيرون بكش.با زيبايي من...
و دست هاي مرد كراواتي را در دست هاي اش فشرد وبراي تانگو آماده شد.
گداي مست ناليد:همه ي آهنگ هاي خوب براي از مابهتران است.اي پيرمرد چيزي بنواز تا بتوانم قلب سنگ اين ها را براي سكه اي به درد آورم.
جوانكي با ريش نتراشيده وموهاي بلند نزديك تر آمد وگفت چرا از موسيقي سياه نمی زنی؟نعش معشوقه ي من.
دختر زيبا گفت چرا نمي زني؟ ديگر نمي توانم صبر كنم.مي خواهم يك دور كامل برقصم.
صداها بالا گرفت.چرا نمی زنی.چرا نمی زنی.پيرمرد دست بر سازش برد.همهمه آرام شد.مامورين پليس به ميدان نزديك مي شدند وتا ده ها خيابان آن طرف تر زندگي از حركت ايستاده بود.كارمندان بانك ها پشت پنجره ها سيگار مي كشيدند.برف شروع شده بود.
يکی گفت بزن پيرمرد.منتظريم.
پليس ميدان را محاصره كرده بود و رييس شان با بي سيم از دور مي رسيد.پيرمرد دستان اش را بالا برد ومانند مجسمه انگاري فلوت كوچكي در ميان انگشتان اش بود.چيزي آن ميان برق مي زد كه به هيچ سازي نمي مانست.لب هاي اش را لحظه اي از روي ساز برداشت و به آهنگ ساز سال خورده گفت استاد تو چيزي نمي خواهي؟
مرد سال خورده كه انگار بر صورت اش شن داغ پاشيده بودند دست بر روي چهره از ميدان دور شد و در ميان شيون فرياد كشيد محبوب مرا درپای اين آدم ها قربانی نكن.
و به سرعت گريخت.پيرمرد لبخند تلخي زد وموسيقي آغاز شد.رييس پليس در گوشه اي ايستاده بود ونمي توانست اسلحه اش را بيرون بكشد.نت ها يكي يكي توي هوا مي چرخيد واز ميان خيابان ها و كوچه ها رد مي شد.
دست فروش زمزمه كرد آره شب توفاني از آلبرت.
بليت فروش مشت هاي اش را بالا برد وگفت رايان .همين است.همين.
و دستان روسپي را براي رقص در دست گرفت كه با گريه مي ناليد : آناستازيا.آناستازيا.چرا مرا با خودت نبردي؟
مهندس شاعر پنجره را تا آخر گشود پشت ميزش نشست وسيگاري روشن كرد. از يوحنا مي زني.مي دانستم.
شال سفيد وكراوات سرخ دور ميدان در هم گم مي شدند. مردمان يكي يكي دست هاي يكديگر را مي گرفتند ورقص در اوج نفس مي كشيد.خنياگر پير دست برساز ناپيدا از سكوب مرمر پايين مي آمد وبه دختركي كه آهنگ تولد مي خواست لبخند مي زد.رييس پليس دست زني را گرفته بود ومي چرخيد.بي سيم در ميان شان زير برف لگد كوب مي شد.برف مي نشست آرام آرام تا پاشنه ي كفش ها.ساق ها وزانوها.وپيرمرد كه از ميدان بيرون آمده بود سازش را در روكش براق نقره اي اش گذاشته بود ودور مي شد.لب هاي موسيقي هم چنان لب هاي برف را تا بي نفس شدن مي فشرد.
|