رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
سه گانه یک اتفاق
|
داستان 197، قلم زرین زمانه
سه گانه یک اتفاق
یک:
شنيده بود ديوانه دو مدل است .ديوانه اي كه خيلي خيلي زياد کسی را دوست دارد و ديگري حرف بدي است براي گفتن، اين اندوخته دوران خردسالي بود .
او ديوانه بود. اما خودش را دسته بندي نكرده بود .سرنگ را پر كرد چند قطره از سوزن چكيد .دستش مي لرزيد . سرنگ را روي ميز گذاشت و با دست راست و دندان هاش كش دور بازوي دست چپش را محكم كرد بلند شد ، در اتاق را قفل كرد .
پاي راستش را روي تلي از مجله هاي هفت گذاشت . روی جلد آخرين شماره زير پايش ،عكسي بود از نيكل كيدمن ،خوابيده بين سيب ها پوشیده شده با حریر ، هفته پيش از كيوسك روزنامه فروشي روبه روي خانه "ته دنيا" خريده بود.
با دست راستش پنجره را هل داد ،صداي بسته شدن پنجره در اتاق پچيد.
مادرش داد زد : "چه كار مي كني؟"
پسر به انگشت بزرگ پایش خیره شد و فریاد زد:
"Nothing"
زن نفس عمیقی کشید :
" Please .سكوت . در حال مدیتیشن ام "
پسر زیر لب گفت " مدیتیشن ، مدیتیشن ، مدیتیشن " و فرياد كشيد "ديوانه "
با شست پاي راستش به شاسي پايه آباژور فشار آورد ، اتاق نيمه تاريكش با رنگ آبی كمي روشن شد .روي كوسن ،زير آباژور نشست و سوزن را داخل ساعد دست چپش فرو برد .چند قطره خون چكيد روي شلوار كتان استخواني رنگش .دو سال قبل با "ته دنيا" خريده بود .
دانه هاي عرق روي پيشاني اش نشسته بود و از كنار گوش هاش قلت مي خورد و روي بدنش پخش مي شد .
صدای پای مادرش را پشت در اتاقش شنید.
"من مي روم jogging . چيزي نمي خو اي ؟"
پسر ابروانش را جمع کرد و گفت:
"از همسايه ها هم بپرس"
صدای پای مادرش را شنید ، صدای تق تق پاشنه کفش هایش. زن بلند گفت:
"ديوانه"
صداي در آمد . نيم خيز شد، خودش را به در اتاق آويزان كرد و كليد را در قفل چرخاند، نشست . تكيه كرد به چار چوب در . تمام بلوزش انگار شبنم زده باشد صداي خس خس نفس كشيدنش سكوت را بهم ميزد.
زير لب گفت "ديوانه كجايي"
با دست چپ در را باز کرد و میان چار چوب در اتاق و سالن روی زمین خوابید . چشم هایش را بست عطر خنکی مثل باد پاییزی روی پوستش دوید و آن را بی حس کرد . چشم هایش را باز کرد و خیره شد به سقف .دایره های تو در تو ، دایره هایی یک در میان سیاه ، سفيد . غلتيد به پهلوی چپ سیگاری از جیب راستش در آورد .گوشه لبش گذاشت و شروع کرد فیلترش را جویدن .دست راستش را روی زمین گذاشت کمی پاهایش را جمع کرد و خودش را از زمین جدا کرد .سیگار را از گوشه لبش برداشت و داخل جیب شلوارش گذاشت ،کش دور بازویش را باز کرد و انداخت روی میز اتاق .
صدای زنگ تلفن در سالن پیچید .چندین زنگ خورد و صدای بوق پیغام گیر ،میان سالن ایستاده و سیگاری آتش کرده بود .صدای "ته دنیا" در اتاق پیچید : " سلام امروز تا عصر دانشگاه می بینمت ؟ الان ساعت ا ا ا ا ساعتم را بر نداشتم موبایل ووووو هم نداشتم اگر نیایی با ایزد می روم اولین سینمای نزديك دانشگاه ،بی خود تر ين فیلم. دلت سوخت ؟! .بای بای " .
سیگار را از گوشه لبش برداشت خاکسترش را داخل گودی دست چپش تکاند،
گفت " ديوانه ".
نشست روی مبل و خیره شد به سقف .دایره های تو در تو ، دایره هایی یک در میان سیاه ، سفيد. پشت لبش خیس خیس شد خنکایی در بدنش پیچید .خاکستر ها روی شلوارش و مبل پخش شد .شانه اش می لرزید ، تمام بدنش کم کم آن خنکای سحرگاهی را حس می کرد . دهانش طعمی مثل خرمالوی گس می داد.
چند دقیقه گذشت تا به خود آمد .این دیوانگی نو باعث می شد باز هم دسته بندی نشده بماند . دیوانه " ته دنیا " بود.
صدای تلفن در اتاق پیچید ، چند بوق و صدای پیغام گیر و بعد صدای دنیا :" نیامدی دانشگاه ، عصر میام خانه شما "
عقربه های ساعت دیواری از 2 ظهر گذشته بود و مادرش بر نگشته بود.
بلند شد به سمت اتاق رفت قلم درشت را از روی میز تحریر برداشت و سعی کرد با دست چپ روی کاغذ سفید میز بنویسد "دیوانه" .انگار نوشتن با این دست پریدن از یک سطح بود ، یک سطح مرتفع .
□□□
دو ساله بود .داخل اتاق خودش در ساختمان محله قبلی، با "دادا" کنار هم نشسته بودند.
"دادا" سیاه سیاه بود فقط روی شكمش چند تا خط بالا و پایین سفید بود . مامانش گفته بود برات یک داداش خریدیم بیا ببین ! .
رفت و دید مادرش دادا را باز کرده روی سرش و می خواند :" ما دو تا دادا شيم،...."
پدرش هم ایستاده بود و یک چوب گوشه لبش بود که با دست گرفته بودش و دست دیگرش داخل جیب شلوار راه راه قهوه ایش بود. لبخند زده و روی زانو نشسته بود. دستش را از جيبش بیرون آورده بر سر پسر کشیده بود و گفته بود "این دادا تو دنیای ما آدم ها یک چتر است. وقت باران و برف می گیریم روی سر "
همان روز عصر صدای " آسمان قلمبه" آمده بود .تا اتاق مادرش دویده بود و خودش را تو بغلش انداخته بود ، صورت مادرش خیس خیس بود .
"تو هم از آسمان قلمبه ترسيدي ؟!به پدر خبر بدیم؟"
مادرش پسر را محکم در بغلش گرفته بود و موهای پسر را غرق بوسه کرده بود . چند هفته بعد عمه خانمی آمد و وسایل پدر را برد پسر از لا بلاي در نیمه باز اتاق ،بیرون را نگاه می کرد و می شنید که مادرش می گفت "بگید هرگز سراغ ما را نگیرد با همان خانواده اش خوش باشد. هرگز سراغ ما را نگیرد " و دوباره صورت مادرش خیس شده بود درست مثل روزی که از " آسمان قلمبه" ترسیده بود.
هرگز با دادا و پدر بیرون نرفتند نه وقت برف نه وقت باران.
چند روز بعد با دادا از پنج تا پله تو حیاط بالا رفت ، بعد دو تای دیگه.....و با دادا با هم به پایین نگاه کردن و پریدند.
دایره های تو در تو ، دایره هایی یک در میان سیاه ، سفيد. پشت لبش خیس خیس شد گرمایی در بدنش پیچید و.....
□□□
زنگ ورودی زده شد . دنیا پشت در بود ،عقربه های ساعت دیواری از 4 عصر گذشته بود و مادرش بر نگشته بود.
بلند شد ، سیگاری از جیبش بیرون آورد و با آتش فندک روی مبل آن را روشن کرد.
به سمت در رفت، منتظر بازگشت دادا بود.
دایره های تو در تو ، دایره هایی یک در میان سیاه ، سفيد ....
دو :
درخت های کاج ، صنوبر و چنار پشت هم قطار شده بودند.
آسمان سپید و خاکستری بود .از خواب که بیدار شده بود یک لنگه جوراب به پا داشت و چشمهايش لنگه چپ را نمی دید. زیر پتو خودش را جمع کرد و روی تشك کمی خودش را سراند به پایین و یک باره بلند شد و ایستاد ،صورتش را به سمت آینه تمام قد اتاقش چرخاند و به دختر درون آینه سلام کرد ، سلامی دندان نما خم شد ، روی زانو نشست و زیر تخت را نگاه کرد .
"یافتم یافتم "
مادرش از آشپزخانه گفت:
"دنیا جیغ نزن "
دست برد طرف کیفش ، انگار کیسه بزرگ سیب زمینی گوشه اتاق لميده بود، برداشت و از اتاق دوید به سمت در خروجی.
خم شده بود ، کفشش را می پوشید دانه عرق از پشت گردنش غلتید ،روی پشت اش.
"رفتم مامی تا شب ، بای"
در را باز کرد، بین در و خروجی ايستاد، کمی به پادری خیره شد و بعد در را بست.
صداي برخورد در ، در فضا پیچید.
همه مسیر را با تا کسي رفت ، مي شد روی شیشه تا کسي کاغذی چسباند، چهار چسب زخم زد گوشههای کاغذ و رویش نوشت "دوست داشتن دیوانگی است ؟ ".
دنیا، او را بیش از هر چیز دوست داشت.
وارد دانشگاه شد، درخت های کاج، صنوبر و چنار پشت هم قطار شده بودند. آسمان سپید و خاکستری بود. دستش را داخل کیفش برد، با انگشتانش کیف آرایشش را لمس کرد، کارت تلفنش را و ناگهان خودش را روبروی باجه تلفن دید.
دستش روی شماره گیر رفت ،بعد از چند بوق تلفن رفت روی پیغام گیر ،دنیا شروع کرد به صحبت ، حتي پلک هم نمی زد :" سلام امروز تا عصر دانشگاه می بینمت ؟" آستین مانتو اش را بالا زد :" الان ساعت ا ا ا ا ساعتم را بر نداشتم " ،دستش را داخل کیفش برد و شروع کرد به لمس اشیاء داخل کیف ."موبایل ووووو هم نداشتم ،اگر نیایی با ایزد می روم اولین سینمای نزديك دانشگاه ،بی خود تر ين فیلم. دلت سوخت ؟! .بای بای."
محوطه دانشگاه شلوغ بود . ايزد هم کلاسی سابقش به درختی تکیه داده بود و به او نگاه می کرد. دنيا رفت و روی اولین نیمکت نشست .
"تنها نشستی"
دختر سرش را بلند کرد و به او نگاه کرد.
"روزه سکوت گرفتی؟"
پسر با نوک کفش به سنگی زد.
"حال شما؟"
نزدیک نیمکت ایستاد و گفت:
"کی تشریف میارن؟عینک لازم شدی؟"
دنیا کاغذ های جزوه را بیشتر به چشمانش نزدیک کرد.
"می خوام درس بخوانم ، لطفا شرتون کم کنید."
دنیا دائم دستش را داخل کیفش می برد ،انگار دنبال چیزی بگردد.جزوه ها را جمع کرد و داخل کیفش چپاند.
ایزد سر دیگر نیمکت نشسته بود و به او نگاه می کرد."احمق نشو ، کلاس امروز را بمان"
او از جایش بلند شد ،مانتو اش را مرتب کرد ،کیفش را روی شانه اش جا بجا کرد و گفت "بای بای"
دختر قدمهای بلندی بر می داشت به بیرون دانشگاه رسید ،چشمش به اولین تاکسی که افتاد ،داد زد :"دربست".
سوار تاکسی شد ،دستش را داخل کیفش برد و کیف لوازم آرایشش را بیرون کشید." آقا لطفا جلوی یک گلفروشی نگهدارید"
راننده از داخل آینه نگاهی به دختر کرد و گفت "آفتاب اذیت تان نمی کند؟"
دنیا کمی رژ به لبهاش زد و بعد داخل آینه کوچکش نگاه کرد و صورتش را مرتب کرد.
" گل فروشی ، خانم"
از گل فروشی بیرون آمد دسته ای گل مریم در دست داشت.سوار تاکسی شد ."ببخشید آقا ، اولین کوچه داخل آصف سمت چپ"
راننده از داخل آینه خیره شد به دسته گل.زیر لب حرفی زد و با دست راستش دنده را عوض کرد.
تاکسی داخل کوچه پپچید.
دستش را داخل جیب شلوارش برد ،مانتو اش انگار بلوز شد و کرایه تاکسی را داد.
دوید به سمت در قهوه ای بزرگ انتهای کوچه ،زنگ در را زد ،در زده شد و او بادسته گلی پر از گلهای مریم داخل شد.
سه :
پسر با هر ضربه قلم تراش خراشي روي انگشتان دست چپش ايجاد مي كرد و بعد آرام و با تامل سيگار را از گوشه لبش برمي داشت و خاكستر آن را روي خراش انگشتانش خاموش مي كرد .
پلكهايش را بهم مي فشرد و لبش را مي گزيد و بعد لبخندي مي زد .
چند ساعتي بود گوشه اتاق نيمه تاريك و پر از رنگهاي غروب زده اش نشسته بود ، تنها پنجره اتاق رو به خياباني باز مي شد كه با پرده اي از درختان كاج تصوير خيابان را غير قابل ديد مي كرد فقط صدا بود و صدا. صداي موتور كولر از كانال سقفي ، صداي كشيده شدن انگشت شست پاي پسر بر روي پاركت و صداي نفس هاي بي رمق دختركي زير ملافه سپيد.
پسر روي صندلي كمي خودش را به عقب پرتاب كرد و با پاي راستش ضربه اي به بدن بي حركت دختر زد. صداي ناله اي خفيف شنيده شد ، انگشتان دختر از زير ملافه بيرون افتاد .جايي در نزديكی شقيقه هاي دختر ملافه سرخ سرخ شده بود اما همچنان با ضرب آهنگ كند نفس هاي دختر ملافه بالا و پايين مي رفت .
□□□
زنگ زده شد و دسته گلی پر از گلهای مریم داخل آمد ، صدای خنده و فریاد ، دختر با پای چپ در را بست .
پسر نزدیکی های ورودی ، پای راستش را از زانو جمع کرده به دیوار تکیه داده بود و با دست چپ سیگار را از گوشه لبش بر می داشت با دندانهایش گوشه سمت راست لبش را می جوید . با صدایی لرزان از دختر پرسید :"دوباره برایت گل آورده بود؟"
دخترک ناگهان ساکت شد به پسر خیره شد و گل ها را روی میز اتاق گذاشت ، آرام نشست پای راستش را روی پای چپش انداخت و شروع کرد به تکان دادنش، کیفش را روی پایش گذاشت و شروع کرد به داخل آن را گشتن ، از داخل کیف دستمال سپیدی بیرون آورد و اشک ها و بینی اش را با آن پاک کرد .
دست راستش را داخل جیب شلوارش فرو کرد انگار پیراهن و شلوار به تن داشته باشد مانتو اش بالای دستش جمع شد به پسرک خیره شده بود و آب بینی اش را مدام بالا می کشید.
پسر سیگار را از گوشه لبش برداشت و تکرار کرد : "دوباره برایت گل آورده بود؟"
دخترک آدامسی از داخل جیبش بیرون کشید و داخل دهانش گذاشت بلند شد و به سمت پسر رفت روبروی پسر ایستاد .پسر پک عمیقی به سیگارش زد و همه دود را یک باره روی صورت دختر بیرون داد .
دختر صورت پسر را بین دستانش گرفت و به چشمان پسر خیره شد ،آدامسش را باد کرد و مستقیم روی لب های پسر چسباند و باز صدای خنده اش همه اتاق را پر کرد.
پسر با پشت دست چپش باقی مانده آدامس را از روی صورتش پاک کرد و به سیگار دست راستش آخرین پک را زد.
پایش را از روی دیوار برداشت و به سمت اتاقش رفت و چندین بار بلند تکرار کرد :"دوباره برایت گل آورد؟"
مستقیم وارد حمام اتاقش شد و ته سیگارش را داخل دستشویی حمام خاموش کرد شیر آب را باز کرد و سرش را بلند کرد تا داخل آینه خودش را نگاه کند.
دخترک پشت سرش ایستاده بود.
به آرامی گفت : "نه ،اما امروز صبح داخل محوطه دانشگاه دیدمش به تو سلام رساند ."
یک لحظه همه چیز سیاه و سپید شد و دخترک احساس گرمای شدیدی پشت سرش کرد.
پسر دستش را بغل کرد ضربه ای که زده بود خیلی سنگین بود دستش به چارچوب آهنی در خورده بود و می سوخت .
دخترک روی زمین بین اتاق و حمام افتاده بود و لكه های خون روی چارچوب دیده می شد .پسر پای راستش را جمع کرد و بالای سر دختر نشست دستانش را میان موهای دختر برد و به آرامی در گوش دختر گفت :" گفته بودم هرگز او را نبینی .یادت هست؟ "
دخترک به سختی نفس می کشید ،چشم هایش را کمی باز کرد و شمرده شمرده گفت "کمکم کن،اتفاق بود."
پسر بلند شد و بالش را از روی تخت آورد تا زیر سر دخترک بگذارد یک لحظه ایستاد و به دخترک خیره شد بالش را رها کرد و دخترک را به روی شکم غلت داد، صورت دختر را روی بالش گذاشت و ملافه سپید تخت را با دست راستش کشید و روی دخترک انداخت ، صدای آرام دخترک مثل نجوا در اتاق گم می شد "کمکم کن، اتفاق بود."
پسر روی صندلی نشست با خودش تکرار کرد : "اتفاق بود."
قلم تراش روی میز را برداشت و خراشی روی ناخن اش ایجاد کرد از روی میز سیگاری برداشت و با آتش فندک داخل جیبش آن را گیراند و دوباره تکرار کرد :" اتفاق بود."
صدای ماشین های داخل خیابان ، صدای کانال کولر سقفی ، صدای زنگ تلفن و بوی مریم فضای اتاق را پر کرده بود.
|