رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱ شهریور ۱۳۸۶
داستان 193، قلم زرین زمانه

بدون نام

روز سوم
مي داني فقط دود نيست كه از درونم بيرون مي رود: دريازدگي ، رطوبت ، سرما و همه چيز را كه شايد براي تو معني ندارد با خود مي كند و بيرون مي برد.

نه اينجا نه! نمي شود! اينجا كه گهگداري ، از تو هم طلب بخشش مي كنم ، حتما نمي شود . از تو ، كه رگهاي گردنت را به درد آوردم. مي داني! صداي بوق آتش نشاني هنوز در سرم است .

روز چهارم

شايد قوي تر شده ام اما با اينكه به صورت سرباز ها هم نگاه نمي كنم ، دود سيگار را آرزو مي كنم. حالا ديگر مطمئنم كه به چوبه مي رسم.راست روی چهار پایه می استم و طناب را با تمام وجود دور خرخره ام حس می کنم.آخرین جرعه های هوا را.

می دانی

میدانی! آمدم شعر بگویم اینجا برای آن ها که یعنی آمدی از پس عریان ابرها اما ترا چگونه بیابم از پشت این بتون های مسلح تا بگویم من مجرم نیستم . تا روی برج ها بایستم و بگویم من قاتل نیستم ، شاعر شاید. اما قتل ، هرگز! من مقتولم ، من یونسم و اینجا معده ی نهنگ است . قرار نیست محکم بالای چهارپایه بروم . خودم را خیس می کنم .آنها مرا به زور بالا می برند و تا چوبه خرکش می کنند بدون هیچ دادگاهی . و تو هنوز نمی دانی مچ دستهایم حلقه های آهنی دارد که به هم چفت شده اند. چراغ قرمزی که می گردد!

روز پنجم

میدانی !

هیچ نمی دانی دمای زیر 20 درجه و سکوت گند و پر صدای اینجا چیست. حتی از دریچه ای بالا نمی توانی بروی که بپری با پرواز بعدی شاید اروپا ، امریکا یا شاید جزیره ی گمشده ای که تو می خواستی بروی و من حتی نامش را نمی دانستم. به زمین هم نمی رسی . شاید اگر گلوله بود چرا . با رد خون و دمپائی جامانده .

پدر بزرگ!

توتون هما بکش در اطاق کوچکت . بگذار تا روی پوست کف اطاقت صدای خیام را بشنوم، آخر می دانی من قاتل نیستم.

و اکنون

بادمجان های گندیده ای که میان مشتهایم له می شوند.

روز ششم

و خداوند انسان را آفرید. بدن تو باقی ماند. شب گلویت را فشرده بودم شاعرانه. خودت خواسته بودی نبینی ام. ترسیدی اما،

وقتی که بوسه بر گیسهایت می کشم

شور زنده ماندنی

تا سحر ایستادم بالای سرت . پگاه سر زد و نمی دانی هنوز فکر می کردم چطور باید یکدفعه بروی، و من ندانم کجا .حتی با دروغ های پشت سر هم تو.

گزلیک را آرام از زیر بالشت درآوردم و روی گردنت سراندم. تمام تخت قرمز شده بود. طلوع خورشید مانندغروب.می دانی! مطمئنم در لحظه هیچ نفهمیدی. بالای برج که رسیدم همه ی دکترها را صدا زده بودی . پایین برج پر بود از آتش نشانی! گزلیک را رها نمی کردم . تو آن پائین فریاد می زدی و می خواستی بالا بیایی . سربازها نمی گذاشتند آخر بدون سر چگونه می توانستی. چادر مشکی ات را رها کردی روی کف و دویدی .....!

و حالا.......

..................................................

..........................................................

شکم این ماهی بزرگ.

روز هفتم

می دانی شاید بیرون آمدم و به بهانه ندیدن دکترها و سربازها کمی نور دیدم.چگونه، نمی دانم. اصلا شاید طناب پاره شد و یک تلفن از اداره ی نمی دانم چه گفت که تو زنده ای .....به هر حال هفتمین روز است که در این اطاقک بتونی3*2 سرم را میان دست هایم فشار می دهم و هنوز برای بردنم نیامده اند. اینبار می توانم صدای نهنگ را بوضوح بشنوم.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

salam peiman jan...man nemidoonestam in dastane toe vali az shive dastan nevisi hads zade boodam ke shayad male to bashe...dastane khoobiye refigh...moayad bashi

-- kaveh oveisi ، Aug 23, 2007 در ساعت 09:00 PM