رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۰ خرداد ۱۳۸۶
داستان 190، قلم زرین زمانه

ليستِ خريدِ روزانه

مرد هر روز چاق تر مي شد. مرد هر روز سبك تر مي شد. مرد هر روز كم وزن و پر حجم و سبز تر مي شد. زن غصه مي خورد، پير مي شد. زن گاهي روي صندلي آشپزخانه، كنار پنجره ي رو به خيابان مي نشــست، به برگهاي تازه و ترِ درختِ چنار خيره مي شــد، فكر مي كرد، بعد ليست خريد روزانه را مي نوشت. هميشه جلوي شمــاره ي يك را خالي مي گذاشت بعد مي نوشت:
2 ـ سيب زميني

3 ـ تخــم مرغ

4 ـ شـــــامپو ...

5 ـ .....................

شماره ي يك مخصوصِ مرد بود. مرد هيچ چيز نمي توانست بخورد. او فقط نفس مي كشيد. آرام و كُند. دوقلوها پر جنب و جوش بودند، زن را كلافه مي كردند. زن گاهي از شدّت عصــبانيّت دامن هاي كوچكشان را پاره مي كرد، گوشه ي اتاق كِز مي كرد و تا غروب اشك مي ريخت.

زن چند روز درهفته عكسهاي كلّيه و كبد، جواب آزمايش خون، ادرار، برگه ي سونوگرافي و نوار مغزي مرد را به بيمارستانها مي برد. پزشكها چند بار كميسيون تشكيل دادند. بررّسي ها بي نتيجه بود. آنها قطع اميد كردند.

بيماريِ مرد در يكي از روزهاي آخرِ سال، وقتي از اداره به خانه برگشت شروع شد، با يك جوشِ كوچكِ سبز روي پيشانيش. طيّ ِچند هفته، جوش بزرگ شد و متورّم. آنقدر بزرگ كه تمام صورتش را پوشاند. مرد خجالت مي كشيد، از راننده ي اتوبوس، رهگذرها، همكارهايش، از گداي ســرِ خيــابان. او ديگر به اداره نمي رفت. او هيچ جا نمي رفت. دوقلوها از پدر مي ترسيدند. هر شب خوابهاي بد مي ديدند. خواب تونلهاي تاريك، گرگهاي سبـز. مرد غصّه مي خورد. پير مي شد.

زن گاهي روي صندلي آشپزخانه، كنارِ پنجره مي نشست، به برگهاي پير و زمختِ درخــتِ چنار خيره مي شد، فــكــر مي كرد و بعد ليست خريد روزانه را مي نوشت. هميشه جلوي شماره ي يك را خالي مي گذاشت.

جوشِ سبــزِ مرد بزرگ و بزرگ تر مــي شــد. تمــام بدنش سبــز شــد. مرد هر روز پر حجــم تر مي شــد. مــرد هر روز كم وزن تر مي شد. مرد يك توپِ كاملِ كاملِ سبز شده بود.

زن ميز ناهارخوري را فروخت، مبلها، ظرفهاي كريستال، تلويزيون، بوفه، ضبط صوت، عروسكهاي دوقلوها. آخرين چيزِ به درد بخوري كه زن فروخت تا با پولش نان بخرد، بيسكويت، قند، پنير و روغن بخرد، تا پول آب و برق و گاز را پرداخت كند، پيراهن سفيد عروسي اش بود.. آن روز مرد خواست چيزي بگويد امّا تمام تنش كشيده شد. مرد ترسيد بتركد. از حفره هاي ريز چشمهايش چند قطره اشك ريخت و چشمهايش را بست. مرد ديگر پلك هم نزد. او با خود فكر مي كرد؛ همه ي آدمها از تركيدن ميترسند.

دوقلوها با هم بازي مي كردند. گاهي دعوايشــان مي شد. موهاي بلند هم را مي كشــيدند. گريه مي كردند. جيــغ مي زدند. زن اشــكهايش را پاك مي كرد و ســرشان فرياد مي كشيد. دستش را بالا مي برد. دوقلوها زير تختهاي كوچكشان پنهان مي شدند و ريز ريز مي خنديدند. مرد گاهي تكان خفيــفي مي خورد.

يك روز زن كاغذ و خودكار برداشت. به اتاق رفت. در را بست. روي صندلي نشست. ته خودكار را جويد. فكر كرد. كاغذ را خط خطي كرد و بعد ليست بلندي نوشت از تمام كارهايي كه قادر به انجامشان بود. نوشت:

1 ـ گردگيري

2 ـ دوختن دستگيره با دور دوزي توري

3 ـ واكس زدن

4 ـ اصلاحِ ابرو...

5 ـ ...

29 ـ تعويض لاستيك...

33 ـ رانندگي با ماشينهاي سنگين...

48 ـ ...

زن ليست را خواند. دوقلوها پشت در اتاق بازي مي كردند. زن ليست را دوباره خواند. حجم مرد زيادتر مي شد. زن كنار ســه تا از شماره ها علامت زد. مرد بي وزن تر مي شد. زن از بين سه شماره يك شماره را انتخاب كرد. دوقلوها مي خنديدند. زن دور پختن شيريني هاي خانگي خط قرمز كشيد. دوقلوها گريه كردند. زن خط قرمز را پُررنگ تر كرد. دوقلوها جيغ كشيدند.

زن با عصبانيّت در اتاق را باز كرد. دست دوقلوها را گرفت. جلوي مرد ايستاد. لبهايش را جويد. اشكهايش را پاك كرد و ناخواسته لگد محكمي به مرد زد. مرد آرام و سبك بالا رفت، كمي به سقف ساييده شد. چرخي زد و نرم پايين آمد.. زن با حيرت به مرد نگاه كرد. جلوي دهانش را گرفت.. به اتاق رفت و با صداي بلند گريه كرد. دوقلوها دست زدند. بالا و پايين پريدند.

زن گاهي روي صندلي آشپزخانه، كنار پنجره مي نشست، باران كه مي باريد، رعد كه مي زد دلش مي گرفت، به شاخه هاي خشك، به برگهاي زردِ درختِ چنار خيــره مي شــد و بعد ليســت خريد روزانه را مي نوشت. همــيشــــه جــلوي شمــاره يك را خــالي مي گذاشت.

زن مدام از آشپزخانه مراقب دوقلوها بود. آنها با مرد، بادكنك بازي مي كردند. زن تخم مرغها را با آرد مخــلوط مي كرد، وانيل، جوش شيرين، مغز بادام، كاكائو... . بادكنكِ سبز گاهي، آرام وارد آشپزخانه مي شد. بالاي ظــــرف زن مي چرخيــد. زن با آرنج آنرا را دور مي كرد. موهــاي كوتاهــش را از روي پيشــاني كنــــار مي زد و سر دوقلــوها فــــرياد مي كشيد.

دوقلوها محكم به بادكنكِ سبز لگد مي زدند. هورا مي كشيدند. مي خنديدند. بادكنك چند بار در ظرف مواد شيريني زن افتاد. زن يك روز عصباني شد. به بادكنك، نخِ بلندي وصل كرد. دوقلوها بادكنك را به حياط بردند.

... زن هر روز تا غروب تمام سفارشها را كامل مي كرد.

زن گاهي روي صندلي آشپزخانه كنار پنجره مي نشست، بخارِ شيشه را با دست پاك مي كرد. به دانه هاي ريز و تند برف خــيره مي شــد، فكر مي كرد و بعد ليـسـت خريد روزانه را مي نوشــت. هميــشــه جلــوي شمــاره ي يك را خالي مي گذاشت.

دوقلوها هر شب خوابهاي خوب مي ديدند. خوابِ بسنتني هاي قيفي، خرگوشهاي سبز. بادكنك وقتي همه خواب بودند گوشه ي اتاق تكان مي خورد. سفارشهاي زن هر روز بيشتر مي شد. زن به داشتن كارگر فكر مي كرد، به خريدن يك گاز بزرگ. يك كارگاه كوچك...

زن تلويزيون را خاموش كرد. كاغذ و خودكار برداشت. خميازه كشيد. روي صندليِ آشپزخانه، كنار پنجره نشست. به آسمان تاريك شب، به ستاره ها خيره شد. دوقلوها آرام بودند. زن نوشت :

1 ـ

جلوي شماره ي يك را خالي گذاشت. خميازه كشيد.

2 ـ پكين پودر.

دوقلوها در گوش هم چيزي گفتند.

3 ـ وانيل.

زن خميازه كشيد.

4 ـ پودر پسته.

دوقلوها به هم نگاه كردند.

ـ مامان... مامان نگاه...

زن چشمهايش را با پشت دست ماليد.

5 ـ پودر كاكائو

ـ بادكنكمون تركيده مامان.

زن ته خودكار را جويد.

ـ مامان حالا دعوامون مي كني؟

ـ مامان برامون بادكنك مي خري؟

زن به شماره ي يك نگاه كرد.

ـ قرمز... قرمز باشه مامان.

زن ته خودكار را جويد. به شماره ي يك نگاه كرد.

ـ باشه مامان؟

زن فكر كرد، چرا هميشه جلوي شماره ي يك را خالي مي گذارد. دوقلوها پاي زن را تكان دادند.

ـ گوش مي كني مامان؟ مامان؟

زن خميازه كشيد. فكر كرد. بعد جلوي شماره ي يك نوشت:

2 تا بادكنك قرمز.

خميازه كشيد و پلكهايش آرام روي هم افتادند.

Share/Save/Bookmark