رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
نامزدهای دریافت جایزه
>
صيد قزل آلا
|
داستان 189، قلم زرین زمانه
صيد قزل آلا
مرد بازنشسته شد.او بيست و هفت سال در يك استخرِ بزرگِ پرورش ماهی كار مي كرد. ماهی های قزل آلا. زن نگران بود. مرد تمام روز گوشه ای می نشست. به يك نقطه خيره می شد.حرف نمی زد و مدام سيگار می كشيد. دكتر می گفت: ـ افسردگی او از نوع حاد است.
در يك غروب ساكت و دلگير زمستانی، وقتی زن در فنجانها، چای دارچين می ريخت، صدای مرد را شنيد.فنجان از دستش رها شد.دويد.با تعجّب به مرد نگاه كرد كه در اتاق راه می رفت و با صدای بلند حرف می زد.
ـ چرا ماهيا گروهی زندگی می كنن؟ ماهيا دنيارو چه جوری می بينن؟ ماهـيام دلشون مي گيره؟ گريه می كنن؟ ماهيا .....؟
مرد آن شب و تمامِ شب های بعد سؤالهای عجيبی در مورد ماهی ها پرسيد.آن شب زن از شدّت شوق اشك ريخت.تكّه های شكسته ی فنجان را جارو كرد.زخمهای پايش را شست.آنها را ضد عفونی كرد و رويشان چسب زد.
دكتر می گفت: ـ درسته كه همه ی سؤالاش مربوط به ماهياس، امّا همين كه حرف ميزنه نشونه ی خوبيه. بايد اميدوار بود.
يك روز صبح، وقتی زن از خريد برگشت، يك سيب درشتِ سبز از سبد بيرون آورد. آنرا شست. پوست كند. چهار قسمتش كرد و در بشقاب گذاشت. به اتاق رفت. با ديدن مرد جيغ كشيد. اتاق دور سرش چرخيد. مرد روی زمين، دمر افتاده بود و دست و پا مي زد.
دكتر می گفت: ـ اينكه اون فكر می كنه يه ماهی واقعيه و بايد شنا كنه، خُب جای نگراني داره، امّا شايد با تعويض داروها بشه كاری كرد. ولی زيادم اميدوار نباشيد.
داروها بی اثر بودند. مرد گاهی آنقدر روی فرش دسـت و پا می زد تا نفسـش بنـد می آمد و كفِ سفيدی از دهانش خارج می شد. گاهی هم به كلّی از هوش می رفت.
دكتر می گفت: ـ بايد فكر كنم. شايد بشه يه كاری كرد.
زن با دهان باز و چشمهای گرد به دكتر خيره شد.
ـ مثلاً می شه برای اينكه زياد انرژی مصرف نكنه، يه مدّتی تو آب باشه.
زن كيفِ دستی اش را محكم به سينه فشرد.
ـ يعنی بندازمش تو رودخونه؟
دكتر، كاغذ زير دستش را خط خطی كرد.
ـ عاقل باشيد خانم. راه ساده تری هم هست. مثلاً وان حمّام.
مرد افسرده و بی رمق، تمام روز در وان حمّام دست و پا مي زد. زن نگران بود. دكتر می گفت: ـ از اونجايی كه هر موجود زنده ای به آفتاب نياز داره، می تونيد موقّتاً يه وان تو يه اتاق آفتابگير بذاريد تا اون بتونه از نور خورشيد استفاده كنه.
شنا كردن در وان سفيد، گوشه ی اتاقِ آفتابگير برای مرد لذّت بخش بود. رنگِ زرد و پريده ی صورتش، شاد و با طراوت شد. زن خوشحال بود. امّا مشكل تازه ای پيش آمد. مرد ديگر لب به غذا نمیزد. داروهايش را نمی خورد. او هر روز لاغر و ضعيف تر مي شد. دكتر نگران بود. می گفت: ــ شايد واقعاً داره يه ماهی مي شه.
... و برای مـرد غذای ماهی تجويز كرد. گفت: ــ بهتره قرصاشـم بكوبيد و با اين غـذا مخلوط كنيد. بايد ببينيـم چی می شه.
زن تمام روز كنار وانِ سفيد، در اتاقِ آفتابگير می نشست. نگران، به مرد نگاه می كرد كه با ولع، غذای ماهی شناور روی سطح آب را می خورد. زن كم كم به اين وضيعت عادت كرده بود. خوشحالی مرد، زن را راضی می كرد، امّا اين خوشی زياد دوام نياورد.
مرد دوسـت داشت هميشه زير آب باشد. گاهی آنقـدر زير آب می ماند تا نفـسش بند می آمد.
دكتر می گفت: ـ برای اينكه اون بتونه نفس بكشه بايد گولش بزنيد.
زن مات و مبهوت به دكتر نگاه كرد. دكتر گفت: ـ مثلاً می تونيد نشون بديد كه شما يه ماهيگيريد و می خوايد اون رو صيد كنيد. مثلاً با يك...
زن همان روز به يك شاخه ی شكسته،نخی بلند وصل كرد.هر روز از باغچه تعداد زيادی كرم جمع می كرد.آنها را يكی يكی به نخ می بست و نگران كنار وان سـفيد در اتاق آفـتابگيـر می نشـسـت. يك كلاه حصـيری روی سـرش می گذاشت و قلّابِ دست سازش را در آب می انداخت.
نگاه مرد به كرمها كه می افتاد، جسـت می زد. زن سريع قلّاب را بالا می گـرفت. مرد ســرش را از آب بيـرون می آورد و نفس كوتاهی می كشيد. گاهی كرمها را می خورد. زن عق می زد.
با شروعِ فصل تابستان،حال مرد كم كم بهتر شد.گاهی سرش را از آب بيرون می آورد و نفس میكشيد. ديگر نيازی به كرمها، قلّاب، نيازی به غذای ماهی نداشت. او از وان بيرون آمد. گاهی روی فـرش دسـت و پا می زد. ده يا دوازده ثانيه. امّا اين عادت خيلی زود برطرف شد.
حالا مرد غذاهائی را كه دوست داشت درست می كرد. روزنامه می خواند. موسيقی گوش می داد. تلويزيون تماشـا می كرد. چای دارچين می خورد.
زن امّا بی توجه به او، تمام روز كنارِ وانِ سفيد، گوشه ی اتاق آفتابگيرمی نشست. كلاهِ حصيری اش را روی سر می گذاشت. قلّاب را در آب تكان می داد و مطمئن بود روزی قزل آلای بزرگی صيد میكند.
|