رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۰ خرداد ۱۳۸۶
داستان 179، قلم زرین زمانه

ارس می ریزد به وب

روز اول:
نگفته بودی جلفای آن ور آب. حالا سر می گردانم به این ور و آن ور.دلم به همین سرگردانی خوش است؛ اینکه شال و کلاه کنم و سوار هواپیمای توپولف روسی که صندلی هاش زنگ زده و بال راستش بزرگ تر از بال چپش است، برسم به فرودگاه تبریز. با اتوبوس شرکت تعاونی ایران پیما که آینه های بغلش ترک برداشته و صدای موتورش مثل نفیر اژدها روی جاده ی آسفالته پخش می شود خودم را برسانم به این متل قدیمی لب رودخانه ی ارس و از حفاظ پنجره نگاه کنم به باغ های سرسبز سیب و انگور وگیلاس.افسوس که گذرنامه ندارم اگر نه با مهر پاسگاه مرزی ، خودم را می رساندم آن ور .

توی راه کندوهای عسل را هم دیدم، روی تپه ای پوشیده از گل های رنگارنگ.

راننده گفت"دوزتماخ ایشلتماخ."(1)

گفتم " من ترکی بلد نیستم"

گفت" تورکی باشار میسان ، بوردا نَینیسَن؟(2)

نمی دانست می فهمم اما نمی توانم حرف بزنم.

گفتم" آمده ام به دیدن ارس و جلفا."

گفت" خوش گلسین."(3)

نشسته ام پشت این میز چوبی کشودار که معلوم نیست از جنس بلوط است یا درخت سپیدار.جمله ای می بینم، ناخوانا و بدون امضا. شاید آنکه مداد سیاه دستش بوده خواسته بنویسد" اگه آب عمق نداره چرا صمد غرق شد."

یا چیزی شبیه این. هنوز سی و دو حرف الفبا را یاد نگرفته بودم که داداشی گفت " صمد جاودانه شد." ایستاده بود کنار تخته سیاه و آن کتاب دستش بود. ده سال بعد، وقتی سنگ قبرش را می گذاشتند این جمله مثل زنبورعسل نشسته بود روی مغزم. آن زنبور سمج هر جا می روم دنبالم می آید. همین که وارد این اتاق که دیوارهاش بوی خاک می دهد، شدم دراز کشیدم روی یکی از این دو تخت چوبی که برملحفه ی سفید کفنی اش، چند لکه ی قرمز می بینم.پنجره باز بود. چفتش کردم تا راه ورود آن زنبور لعنتی را ببندم.کله ام را گذاشتم روی نازبالش و رفتم تو نخ آخرین کلماتی که در وبلاگ ات نوشته ای" با چشم سبز و پیراهن آبی ... می ریزم به وب."

خواب . خواب لعنتی. چمباتمه زدم کنار آن سنگ قبر و زنبور زرد وزوزکنان دور کله ام می چرخید...

با زنگ تلفن از جا پریدم. هتلدار بود. گفت" شام تمام می شه اگه نیاین رستوران."

رفتم. سوپ " له" و پلو مرغ خوردم با زیتون پرورده ی جلفا و دوغ گازدار کاله. خیلی وقت بود که لب نزده بودم به مرغ. صفحات روزنامه ها که پر از آنفلوانزای حاد شد دیگر حتی به آسمان هم نگاه نمی کردم که نکند باد این بلای جانسوز را بیندازد به جانم. محض اطلاع باید بنویسم که از نشانه ها وحشت دارم. مثلا همین امروز صبح تو فرودگاه مهرآباد، کارت پرواز را که گرفتم ، رفتم روزنامه بخرم. ناگهان چشمم به جلد زرد کتابی افتاد روی پیشخوان روزنامه فروشی." حضرت عزراییل، مامور و معذور."

درواقع نام کتاب این بود.

خوب که نگاه کردم دیدم در متن خاکستری طرح جلدش ، عکس بال های یک زنبور دیده می شود. به دلم افتاد که بروم پرواز را کنسل کنم و بی خیال سفر شوم. رفتم اما یاد آن حکایت معروف افتادم که مردی به حضرت سلیمان می گوید عزراییل را دیده که با تعجب به او نگاه می کرده و از حضرت سلیمان می خواهد او را سوار قالیچه اش به هندوستان برساند... با خودم گفتم اگر نشانه همان باشد ، چه روی زمین، چه توی هوا. برگشتم به روزنامه فروشی و از تو چه پنهان که جای خالی کتاب را روی پیشخوان دیدم. به روزنامه فروش گفتم" همین چن دقه پیش یه کتاب این جا بود، کجاست؟"

گفت" پیش پای شما یکی خرید و برد."

دوباره دو دل شدم. آن قدر این پا و آن پا کردم که چیزی نمانده بود از پرواز جا بمانم.

وقتی هواپیما بلند شد و رفت روی ابرها ، نشسته بودم روی صندلی ردیف 12 شماره ی B2. روی صندلی سمت چپم مردی پا به سن گذاشته هی با بندهای کمربند ایمنی ور می رفت و بسته نمی شد. زیر لبی فحش خواهر مادر می داد به ولادیمیر پوتین که کرور کرور دلار می گیرد و همچین هواپیماهایی تحویل می دهد. صندلی سمت راستم خالی بود. اما نشان به آن نشان که وقتی زن محجبه ی مهماندار، ظرف یک بار مصرف حاوی نان باگت، پنیر و مربای گیلاس صبحانه را می داد به دستم، گفت" یه فاتحه برای شادی روح اون آقا بخوونین."

گفتم" شادی روح کی؟"

گفت" همون آقای جوانی که قرار بود بشینه رو این صندلی و همسفرمون باشه."

دلم هری ریخت پایین.

گفتم" مگه اتفاقی افتاده؟"

اشک توی چشم هاش حلقه بست :

" بعله. از پله های هواپیما که بالا می اومد دچار حمله ی قلبی شد. خدا بیامرز همسن و سال شما بود."

مرد مسن بغل دستی ام که بی خیال کمر بند ایمنی شده بود، جمله ی آخر را مثل پتک کوبید روی کله ام: " یه کتاب دستش بود؛ نامش چی بود؟ اها ... حضرت عزراییل ،مامور و معذور."

از پنجره نگاه کردم بیرون. روی قالی هزار نقش ابرها با سرعت 750 کیلومتر، شاید هم بیش تر، جلو می رفتیم.توپولف روسی که توی چاله های هوایی می افتاد و تکانه هایش لرزه بر اندام مسافران می انداخت با خودم زمزمه می کردم آیا دوباره رنگ زمین را می بینم و خواهم نشست رو به روی آن صفحه ی روشن؟

توی وبلاگ ات نوشته ای" داداشی ، معلم بود . سنگ قبرش آن ور رود است."

کدام رودخانه؟ کدام سنگ قبر؟ دم غروب رفتم کنار ارس قدم زدم . از این طرف صدای اذان می آمد، آن طرف زیر درخت گیلاس به سلامتی پیاله به پیاله می زدند ، دو مرد و یک زن با پیراهن آبی.

می گویند ارس پر از چاله های مکنده است.جایی خوانده ام صمد غرق نشد بلعیده شد. می خواستم با همین کت و شلوار خوش دوخت ترک بزنم به آب . ترسیدم . نشانه ها دروغ نمی گویند. زنبور عسل دور سرم می چرخید و ترس عینهو سگی هار پاچه ام را به دندان گرفته بود. جا پای چپ اندر قیچی یک نفر مانده بود روی گِلِ لایه به لایه ی ساحل رودخانه.

انگار هلش داده بودند...

صداش را می شنیدم:

گئجه نین ایلک بانی دیر

سحرین صبح دانی دیر

ایچمیرم آراز سویون

صمدین آل قانی دیر (4)

فردا بر می گردم تهران و همه را توی وبلاگ ام می نویسم.امیدوارم اولین خواننده اش خودت باشی اما دیگر تکرار نکنی جلفا تنها شهری است که قبرستان ندارد.

روز دوم:

پیام های دیگران وبلاگ ات را خوانده ای؟ یکی که من نیستم از نشانه ای دیگر نوشته:

" می خواستم بیایم آن ور رود و پیاله ای بزنیم با هم. ماشین ام روشن نمی شد هر چه استارت می زدم انگار نه انگار که موتور دارد. این جا نمی دانی چه خبر است از دیروز که بنزین سمهیه بندی شده ، در همه ی آژانس ها تخته شده. ماشین دارند بنزین ندارند. می گویند توی تهران دوازده تا پمپ بنزین آتش زده اند و حالا حکومت نظامی شده. القصه ، همین الان زنگ زدند و خبر دادند که همکار ده ساله ام توی ارس غرق شده. همان که دیروز با هم نشسته بودیم زیر درخت گیلاس. مترجم آثار صمد به ارمنی بود ..."

این نشانه ها را وقتی کنار هم می گذارم و نگاه می کنم به سنگ قبر آن شهید گمنام توی حیاط خلوت اداره ی گردشگری و جهانگردی ، سرگردان تر می شوم. روی سنگ قبر به خطی بچه گانه نوشته شده " قارداش "(5) حجار ننوشته، یکی از همین بچه های جلفا نوشته که می روند کنار ارس،قلاب و تور دستی می اندازند به آب و ماهی قزل آلا می گیرند.

زنبور لعنتی نشسته بر لکه ی قرمز روی ملحفه. معلوم نیست از کدام سوراخی وارد اتاق شده.

زنگ می زنم به دفتر هواپیمایی و بلیت برگشت را کنسل می کنم.باید با قطار برگردم.

روز سوم:

راننده ی اتوبوس از جلفای قدیم و جدید گفت تا رسید به منطقه ی آزاد تجاری و جذب500 میلیون دلار سرمایه ی خارجی در یک سال گذشته.

اگر خوب ترکی می دانستم بیش تر از زیر زبانش حرف می کشیدم. مثلا می خواستم بدانم نظرش درباره ی طرح جامع پرورش زنبور عسل و صادرات آن به کشورهای آسیای میانه و روسیه چیست. می گفت روزانه هزاران نفر پا می گذارند آن طرف مرز. صبح می روند جلفا و نخجوان و عصر بر می گردند خودش نرفته بود. می گفت همین مانده آخر عمری از دخترهای روسی ایدز بگیرم.نشان به آن نشان که عکس پسرش را از جیب کتش درآورد و گرفت جلوی چشمم. ترسیدم. جذام، دماغ و نیمی از چانه اش را خورده بود.

گفت: چاین اوطرفه باشنا گلده.( 6)

ماه آینده دوباره بر می گردم .خدا کند همان راننده اتوبوس سر راهم سبز شود.

باید بروم کلید اتاق را تحویل بدهم ، شناسنامه ام را از هتلدار پس بگیرم و خودم را به قطار جلفا- تهران برسانم.

زنبور عسل توی اتاق می چرخد، وز وز کنان.

یکی از تخت ها دست نخورده، پتوی پلنگی و ملحفه ی سفید اتو کشیده اش بوی الکل طبی می دهد.

زیر نویس ها:

1- از تولید به مصرف

2- ترکی بلد نیستی این جا چه می کنی؟

3- خوش آمدی.

4- بانگ اول خروس است / سپیده صبح می دمد / دیگر آب ارس را نمی نوشم / چرا که خون سرخ صمد است

5- داداش

6- آن ور به سرش آمد.

Share/Save/Bookmark