رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۰ خرداد ۱۳۸۶
داستان 175، قلم زرین زمانه

ویرانی

ریشی که انگار با‌عجله تراشیده شده. جا‌به‌جا بریده‌گی‌هایی کنار ‌صورت دیده می‌شود.... به جای این فکرها باید موهایم را خشک کنم. از توی آیینه تخت را می‌بینم. با‌لش ِ سمت ِ چپ، پف‌کرده و بدون ِ چروک است ولی سمتِ راستی جوری صا‌ف شده و به تشک چسبیده انگار همین حالا یک سرِ ده منی رویش بوده.
خواب دیدم توی جاده‌ای خاکی می‌رفتم. از پشتِ سرم قلوه‌سنگ‌هایی پرتاب می‌شد و به قوزک ِ پایم می‌خورد. برمی‌گشتم، هیچ‌کس پشتِ سرم نبود. تا راه می‌افتادم، دوباره سنگ‌باران شروع می‌شد.

شاید اگر خطِ چشم بکشم، پفِ چشم‌هایم کم‌تر دیده شود.

چند تا پیش‌دستی و لیوان را از روی میز و کنار ِکامپیوتر جمع می‌کنم و توی سینک ِ ظرف‌شویی می گذارم.... خال‌هایی که حالا از نزدیک، عجیب توی چشم می‌زند.... زیاد طولانی نمی‌شود، چند تا قرار که بیشتر نیست.... سیاهی ِ موهایی که از یقه‌ی پیراهن بیرون زده است... خوبی‌اش این است که آن‌قدر ادامه نمی‌دهند که زندگی‌شان به خطر بیافتد.... پیراهنی که روی ِ شلوار افتاده، انگار هول‌هولکی اطو شده.... دو سه تا شام، قدم زدن در خیابان‌های پرت، چند تا میهمانی ِ خصوصی، بعد تمام می‌شود. پتوی مچاله شده‌ی روی کاناپه را تا می‌کنم. پیژامه و حوله‌ی حمام را از روی دسته‌ی مبل برمی‌دارم و توی اتاق می‌گذارم.... بوی بدنی که با بوی ادکلن یا سیگار قاطی شده و ترکیب ِ عجیبی ساخته.... لباس‌های توی کمد را پس‌و‌پیش می‌کنم. زیاد دکمه نداشته باشد. یقه‌‌باز باشد. انقدر نه، بسته‌تر. رنگش روشن باشد.

یادداشتِ کنار ِ تلفن را برمی‌دارم: صبح ِ زود رفتم مأموریت، سعی می‌کنم تا شب برگردم.

آخرین‌بار با هم به یک نمایشگاه عکس رفته بودیم. یک سالن پر از عکس‌های سیاه و سفید از اتاق‌هایی بدون ِ اسباب و اثاث ِ آن‌چنانی. یک تختِ دو نفره، گاهی قاب ِ عکسی به دیوار، به ندرت میز یا صندلی‌ای و زن‌هایی که لب ِ تخت نشسته بودند. جوری به لنزِ دوربین نگاه می‌کردند انگار هیچ خانواده و آشنایی برای پنهان شدن نداشتند یا دیگر غیرتی برای خانواده‌شان نمانده بود.

توی عکس‌های سیاه و سفید نمی‌توانستی گل و بتٌه‌ای روی پیراهن‌شان ببینی. حتی نمی‌شد فهمید روی صورت‌شان بزکی بوده برای جلب توجه مردهایی که هر روز به آن اتاق‌ها می‌آمدند و خودشان توی هیچ کدام از عکس‌ها نبودند؟ از شوهرم پرسیدم. نمی‌دانست.

اولین بار آن‌جا به بوها فکر کردم. بوی آن‌همه تن ِ غریبه که زیر ِ دماغ‌شان می‌زده و کِیف‌شان را

نصفه نیمه می‌کرده.

شیشه‌ی ماشین را پایین می‌کشم.

ــ گرم است؟ می‌خواهی کولر را روشن کنم؟

ــ نه، هوای بیرون بهتر است. خانم و بچٌه‌ها خوبند؟

معمولأ راحت از بچٌه‌هایشان حرف می‌زنند. دخترش سال ِ چندم ِ کدام دانشگاه چه رشته‌ای می‌خواند و پسر ِ کوچک‌تر توی دبیرستانش نمونه است. قرار است هر دو را به خارج بفرستند ولی اوٌل باید برای سربازی پسر فکری بکنند. خیلی دلم می‌خواهد بدانم زنش کجا‌ست، کارش چیست، شب‌ها بعد از شام وقتی تمام ِ خانواده جلوی تلویزیون می‌نشینند چه حرف‌هایی می‌زنند، جلوی بچٌه ها تا کجا پیش می‌روند؟...

حتمأ نمی‌توانند خیلی بی‌پرده باشند، این‌طور که با من راحت‌اند:

ــ دیگر چیزی بین‌مان نمانده. نه حرفی، نه رابطه‌ای. فقط بخاطر ِ بچٌه ها ادامه می‌دهیم. خب، دوست دارید کجا برویم؟

ــ یک پارک ِ دنج. که درختِ کاج داشته باشد. با حوض و فوٌاره.

ــ یا یک جای خلوت ِ دو‌نفره. چطور است؟!

بهتر است این خطِ چشم ِ کج و کوله را پاک کنم. زیر ِ کاغذ یادداشت ِ کنار تلفن می‌نویسم: وقت ِ دندان‌پزشک دارم. شاید دیر برگردم.

Share/Save/Bookmark