رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۹ خرداد ۱۳۸۶
داستان 162، قلم زرین زمانه

چشمان کاملا بسته

نقش و نگارهای قالی با من حرف می زد . زنم باور نمی کرد . می گفتم : نگا کن ، این آهو که دیروز وسط گل قالی بود ؛ امروز اومده گوشش ایستاده و با چشمای درشتش زل زده به من .
ازآشپزخانه بیرون می آمد و دست به کمر بر و بر نگام می کرد . چت شده ، نکنه زده به سرت ، دستهای خیسش را با پیشبند خشک می کرد و کنترل تلویزیون را به دستم میداد . بیابشین تلویزیونو

روشن کن تا برم دو تا چایی بیارم . تلویزیون را روشن می کردم . پلنگی به دنبال گله ی آهوان می دوید . نگاهی به آهوی قالی کردم ؛ چشمانش وحشت زده شده بود و نفس نفس میزد . خاموشش کردم . شروع کرد به چریدن ، گلهای کناره ها را آرام آرام می جوید و جلو می رفت . دویدم به سمت آشپز خانه و بهت زده بی آنکه حرفی بزنم دست زنم را گرفتم و کشان کشان به اتاق نشیمن آوردم . ببین حتی گلای قالیم داره می خوره ، انگار چیزی نمی دید چون با دلخوری دستش را از دستم بیرون کشید و گفت : تو رو خدا بشین خودتو یه جور دیگه سر گرم بکن تا من برم به کارای خونه برسم . گفتم : پس اگه سبزی خوردن داریم بیار تا بریزم جلوی حیوون ؛ دست کم گلای قالیو نخوره ... اه ، خسم کردی ؛ و بی توجه به من دوباره می رفت به آشپزخانه . با خودم گفتم : شاید توهم باشه ، میرم به اتاقم یه چیزی می خونم ، آره اینطور بهتره ، تا اون موقع آهو برگشته جای اولش و گلای قالیم سرجاشونن . به اتاقم رفتم . نگاهی به کتابخانه ام کردم ، بیشتر کتابها را خوانده بودم ، نه ؛ حوصله ی مطالعه نداشتم . روی تختم دراز کشیدم تا شاید کمی بخوابم . چشمانم تازه گرم شده بود که صدای تقه هایی به در اتاق آمد . با تعجب چشمانم را باز کردم ، زنم به در زدن عادت نداشت . از روی تخت بلند شدم و رفتم به سمت در ، بلند صدا زدم ؛ آذر تویی ، اگه چایی اوردی نمی خوام .

چته منصور ؛ چته ... چشمانم را باز کردم . زنم بود که تکانم میداد . چی شده آذر؛ کجاست ، کجا رفت.

کی ؟ چی کجا رفت ؟

آهو رو میگم ، مگه پشت در اتاقم نبود .

بازم خواب بد دیدی ، مگه نگفتم قرصاتو بخور ، حالا بلند شو صورتتو یه آب بزن بریم سر میز شام .

بلند شدم و از اتاقم بیرون رفتم . جرات نداشتم به قالی اتاق نشیمن نگاه کنم . با خودم گفتم ، خواب بوده همش ، الان میرم و سر و صورتمو با آب سرد حال میارم . به دستشویی رسیدم ، درش نیمه باز بود و بوی بدی به مشام میرسید . در را باز کردم و از آنچه دیدم حالم به هم خورد ، انگار گله ای گوسفند و بز آنجا با هم پشکل ریخته بودند . دیگر آذر را صدا نزدم ، پا تند کردم به سمت آشپزخانه ، بدون اینکه بخواهم حواسم به گل قالی جلب شد ، بیشتر گلهای قالی خورده شده بودند عصبانی و پریشان به چشمهای آذر که انگار به آدمی روانی برخورده ؛ زل زدم . گفت : چیه ،

نکنه منم یه آهو می بینی ، ها . بدون اینکه حرفی بزنم پشت میز نشستم تا آذر شام را بیاورد . آرنجهایم را روی میز تکیه دادم و چشمانم را بستم ، باید کارهای امروزم را مرور می کردم تا بفهمم چه بلایی بر سرم آمده . صبح مثل همیشه ساعت شش از خواب بیدار می شدم . دست و صورتم را می شستم . صبحانه ی خودم را آماده می کردم . بعد از خوردن صبحانه چون میدانستم

آذر نان گرم و تازه دوست دارد می رفتم و برایش نان می خریدم . ساعت شش و چهل و پنج دقیقه سر کوچه میرفتم تا سرویس شرکت با آن تاخیر پنج دقیقه ایش از راه برسد . در سروس با همکارانم سلام و احوال پرسی های تکراری را مرور می کردم . ساعت هفت و پانزده دقیقه به شرکت می رسیدم و پشت میز کارم به کارهای عقب مانده رسیدگی می کردم . ساعت ده وببست دقیقه رییس بخش با عصبانیت وارد اتاقم می شد و چند پرونده ای را که قرار بود هفته ی پیش آماده کنم ولی نرسیده بودم اینکار را انجام بدهم به همراه حکم توبیخ کتبی و کسر یک هفته از حقوقم را پرت می کرد روی میزم . ساعت یازده و چهل و پنج ...

منصور ، منصور ، بیا ببینش .

چشمانم را گشودم و می خواستم آذر را صدا بزنم که صدای خر خری از حلقم درآمد و خودم را محصور در قفسی آهنی دیدم که آذر به همراه مردی آز پشت آن به من خیره شده بودند .

ببیین منصور ؛ این آهو چقدر نازه ، پوستش مثل مخمله ، چه چشای خوشگلی داره ؛ اگه بچمون دختر بود اسمشو میذاریم آهو .

نه خانم ، نه عزیزم ، من از اسم جک و جونورا خوشم نمیاد...

و من با نگاه بهت زده به آذر نگاه می کردم که اخم کنان ازکیسه ی نایلونی توی دستش از لای روزنه های قفس آهنی جلویم آشغال سبزی می ریخت

Share/Save/Bookmark