رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۹ خرداد ۱۳۸۶
داستان 150، قلم زرین زمانه

راننده‌ها

جلو ساختمانِ هتل، دو تاکسی در انتظارِ مُسافر ایستاده‌اند. اولی سیاه‌رنگ است و دومی سفیدرنگ. راننده‌ی اولی دارد تو محوطه قدم می‌زند و راننده‌ی دومی نشسته تو ماشینش. آن که قدم می‌زند نوبتِ اول است و ماشینش را جلوِ درِ خروجیِ هتل پارک کرده. تاکسیِ سفیدرنگ از ساختمانِ هتل به اندازه‌ی عرضِ خیابانِ جلوِ محوطه، فاصله دارد و سمتِ راست پارک شده. راننده‌اش کتابی در دست دارد که گاه به صفحه‌ی بازِ آن نظر می‌اندازد. حواسش به اطراف است، خیابان را می‌پاید، درِ خروجیِ هتل را می‌پاید، محوطه را زیرِ نظر دارد و حوضِ وسطِ محوطه را نگاه می‌کند و ستون‌های کُلُفتِ آب را که از فواره‌ها، حدودِ یک متر بالا می‌آیند و با سر و صدا سرریز می‌شوند توی حوض. گاهی هم نظر می‌اندازد به همکارش، که در حالِ قدم زدن است. خیلی وقت است دارد قدم می‌زند. از وقتی واردِ محوطه شده او را در حالِ قدم زدن دیده است. چند بار حوض را دور زده باشد خوب است؟ گاهی هم ایستاده و زُل زده به فواره‌ها. باید به اندازه‌ی کافی خسته شده باشد. شاید اگر باد نمی‌آمد، می‌نشست رو لبه‌ی سنگیِ حوض؛ اما باد، آبِ فواره‌ها را می‌پاشد به اطراف، و لبه‌ی حوض خیس است.
ساعت چند است؟

آن که قدم می‌زند نگاه می‌کند به ساعتش. کاش نمانده بود. کاش رفته بود. اما حالا که نوبتِ اول است باید بماند. وقتی رسیدی سرِ خط و شدی نوبتِ اول، دیگر نمی‌توانی بروی. اگر قرار است بروی، باید همان اول بروی. همان وقت که می‌بینی چند تاکسی به ردیف ایستاده‌اند پُشتِ سرِ هم، یا وقتی کمی منتظر ایستادی و دیدی اتفاقی نیفتاد، باید گازش را بگیری و بروی. وقتی نرفتی، وقتی یک ساعت انتظار شد دو ساعت، و وقتی رسیدی سرِ خط و شدی نوبتِ اول، آن وقت دل کندن کارِ حضرتِ فیل می‌شود. برای همین مانده است. دارد سماجت می‌کند. می‌خواهد آن قدر بماند تا مُسافر گیرش بیاید. شاید اگر رفته بود و تو شهر چرخ زده بود، تا حالا چیزی گیرش آمده بود. شاید هم نه. کسی چه می‌داند. آدم وقتی یک جا گیر می‌کند، خیال می‌کند جاهای دیگر خبری هست. شاید هم باشد. اصلا ایستادن اشتباه بود. نباید می‌ایستاد. باید گازش را می‌گرفت و می‌رفت، می‌رفت راه‌آهن. تو راه‌آهن چه خبر است؟ باید قطار آمده باشد. اگر رفته بود آن‌جا، دستِ کم یک مُسافر گیرش آمده بود.

نگاه می‌کند به همکارش که نشسته تو ماشین و سرش را پایین انداخته است. لابد کتاب می‌خواند. شاید هم دارد چُرت می‌زند. اگر بیاید بیرون شاید گپی با هم بزنند. آن وقت آدم کم‌تر حواسش می‌رود به ساعت، کم‌تر حواسش می‌رود به صدای شُرشُرِ این فواره‌های نکبتی. نگاه می‌کند به آن‌ها. یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت... هفت فواره ردیف شده‌اند تو یک حوضِ مَرمَرِ سیاه! با چشم سعی می‌کند مساحتِ حوض را اندازه بگیرد؛ یک و نیم در شش یا هفت متر... کاش می‌شد صدای شُرشُرش را خفه کرد. معلوم نیست فلکه‌اش را کدام گوری کار گذاشته‌اند. شاید تو هتل کار گذاشته‌اند؛ شاید هم جای دیگر.

می‌ایستد و دست‌ها را می‌گذارد به کمر و تا آن جا که می‌تواند، خودش را به پُشت خَم می‌کند و چند لحظه به همان حال می‌ماند. آن‌وقت کمر راست می‌کند و چند بار کِش و قوس می‌دهد به خودش. بعد نگاه می‌کند به درِ گردانِ هتل. روشناییِ بیرون، با نقشِ حوض و فواره‌ها و نقش سنگ‌فرشِ کفِ محوطه، منعکس شده رو شیشه‌های بلند و دودی در. برای همین آن تو را نمی‌بیند. فقط چند سایه‌ی سیاه معلوم است؛ سایه‌های سیاهِ ثابت! دست می‌برد تو جیبِ کاپشن و پاکتِ سیگارش را درمی‌آورد و سیگاری آتش می‌زند. کاش رفته بود راه‌آهن.

آن که نشسته پُشتِ فرمان، پاکتِ سیگارش را از جیبِ کاپشن درمی‌آورد و سیگاری به لب می‌گذارد، بعد پاکت را می‌گذارد تو جیب و می‌گردد پی فندک. اول جیبِ سمتِ راست را می‌گردد. جز پاکتِ سیگار چیزِ دیگری آن تو نیست. پس دست می‌کند تو جیبِ سمت چپ‌. انگشت‌هاش چند کاغذِ تاشده را لمس می‌کنند. درمی‌آورد آن‌ها را. همان فاکتو‌های قدیمی! چند بار خواسته دور بریزدشان؟ اما نه، شاید یک روز به درد بخورند. آن‌ها را دوباره تا می‌کند ـ‌ رو همان تای قدیمی، و می‌گذارد تو جیب‌اش. بعد دست می‌مالد به جیب‌های شلوارش. پس کدام گوری فندک را گذاشته است؟ تو جیبِ پیراهن هم که نیست. ماشینِ بدونِ فندک به لعنتِ خدا هم نمی‌ارزد! باز شروع می‌کند به گشتن جیب‌ها. بی‌فایده است. بهتر است برود بیرون و سیگارش را با فندکِ همکارش آتش بزند. گُم شدنِ فندک بهانه‌ی خوبی برای گپ زدن است. اما همین که می‌خواهد در را باز کند، یادش می‌آید که آخر بار فندک را گذاشته بوده تو پاکتِ سیگارش. کُفرش می‌گیرد. مگر می‌شود آدم سیگار را از تو پاکت دربیاورد و فندک را نبیند؟ مغزِ آدم می‌پوسد تو این شغلِ سگی؛ جوری که حتی از فهم چیزهای به این ساده‌گی هم درمی‌ماند. فندک را از تو پاکت درمی‌آورد و سیگارش را آتش می‌زند. بعد آن را می‌گذارد تو پاکت و پاکت را برمی‌گرداند تو جیب.

همکارش خیلی وقت است که سیگارش را دور انداخته و حالا به درِ خروجیِ هتل خشکش زده است. نیم‌رُخَش پیداست. گونه‌‌اش سُرخ است و عینکِ ته‌استکانی‌ ‌سیاهش نشسته رو قوزِ بینی. و تاسیِ سرش تو روشناییِ روز پیداست. چند وقت است که می‌شناسدش. می‌شناسدش؟ نه؛ فقط او را دیده. بارها و بارها او را دیده؛ پُشتِ فرمان، یا جلوِ در هتل. احتمالا با هم حرف هم زده‌اند. راجع به چی حرف زده‌اند با هم؟ لابد حرف‌های معمولی زده‌اند. از همین حرف‌ها که آدم‌ برای وقت‌گذرانی می‌زند. شاید هم اشتباه می‌کند. اگر قبلا با او حرف زده، پس چرا تا حالا متوجه‌ی تاسیِ سرش نشده؟ نکند به خاطرِ موهای بلند و پُرپشتِ جلو پیشانیش بوده؟ ولی حالا که از دور نگاه می‌کند، تاسیِ وسطِ سرش به خوبی پیداست. لابد عرب است. شاید هم کُرد است. شاید هم ایرانی باشد. بی شک مالِ همان اطراف است. این را از رنگِ مو و رنگِ پوستش می‌شود فهمید.

آن که ایستاده بیرون و به درِ خروجیِ هتل خیره شده، ناگهان برمی‌گردد و نگاه می‌کند به همکارش. آن که تو ماشین نشسته غافلگیر می‌شود و فرصت نمی‌کند جهتِ نگاهش را تغییر دهد؛ و لبخند می‌زند. آن که ایستاده نیز لبخند می‌زند. حالا فرصتِ خوبی دست داده. بهتر است برود جلو و سرِ صحبت را باز بکند. لابد اول کمی با هم گپ خواهند زد، بعد کنارش تو ماشین خواهد نشست. آن وقت، هم خستگی‌اش در خواهد رفت و هم از آن‌جا راحت‌تر درِ خروجیِ هتل را خواهد پایید. از تو ماشین خودش اگر بخواهد این کار را بکند، مجبور خواهد شد گردنش را نود درجه به سمتِ راست بچرخاند. برای همین ترجیح داده تو محوطه قدم بزند. اما حالا که نگاهش با نگاهِ همکارش تلاقی کرده، بهتر است برود جلو و سر صحبت را باز بکند با او. از هر دری می‌شود حرف زد. راجع به هر چیزی می‌شود ساعت‌های طولانی گفتگو کرد با یک نفر. اما هر چه فکر می‌کند چیزی به ذهنش نمی‌رسد. لابد این هم از اثراتِ این شغل نکبتی است. کُفرش بالا می‌آید. دوباره نگاه می‌کند به درِ خروجیِ هتل. کاش فلاسکِ چای یادش نرفته بود.

سیگار دیگری آتش می‌زند. شکمِ گُرُسنه و سیگار! فحش می‌دهد به خودش. باز بنا می‌کند به قدم زدن. حتما همکارش هم دارد از همین فکرها می‌کند و به خودش فحش می‌دهد. پس کی از نشستنِ توی ماشین خسته خواهد شد؟

نگاه می‌کند به همکارش که به درِ خروجیِ هتل زُل زده. چه قدر شبیهِ اسب است! اسبی سیاه و مُردنی؛ با لب‌های کُلُفت و دو حُفره‌ی بزرگ و سیاه بالای آن. شاید هم شبیهِ شُتُر است. لب‌های شُتُر کُلُفت‌تر است یا لب‌های اسب؟ آرواره‌هاش بیش‌تر به آرواره‌های اسب می‌ماند، تا شُتُر؛ درشت و زُمُخت‌اند. روزهای اول چاق‌تر نبود؟ چند سال است می‌بیندش؟ خیلی سال باید باشد. اوایل این قدر سفید بودند موهاش؟ شاید او را با کسِ دیگر اشتباه گرفته. اما نه، باید خودش باشد. چه قدر پیر شده! پیر و لاغر. آدم پیر می‌شود از بس زُل می‌زند به این در کوفتی. کو تا نوبتش بشود؟ باز اگر نوبتِ اول بود، حق داشت بماند. بیهوده سماجت می‌کند. باید برود راه‌آهن. چیزی به آمدنِ قطار نمانده. اگر همین الآن خودش را برساند آن‌جا ، حتما چیزی گیرش خواهد آمد. اگر هم گیرش نیاید، می‌تواند منتظر قطارِ بعدی بماند. آخرین قطار همه‌ی تاکسی‌ها را از جا خواهد کند. اگر تا آن موقع از شَرِ این هتل خلاص بشود، حتما خودش را به راه‌آهن خواهد رساند.

ساعت چند است؟

نگاه می‌کند به ساعتش، بعد نگاه می‌کند به همکارش که حالا سرش را انداخته پایین. لابد چُرت می‌زند. شاید هم سرش به کتابش گرم است. مطالعه هم حوصله می‌خواهد. کتاب را می‌بندد و پرتش می‌کند رو صندلی. بعد نگاه می‌کند به همکارش که کنار حوض ایستاده و سیگار دود می‌کند. کاش ‌آمده بود و ‌نشسته بود تو ماشین و گپ ‌زده بودند با هم. مهم نیست چی می‌گفتند. هر چیزی می‌شود گفت. راجع به هر چیزی می‌شود گفتگو کرد. فقط کافی است بنشینند کنارِ هم. بعد چه آسان می‌شود وقت را کُشت.

پاکتِ سیگارش را درمی‌آورد و سیگاری به لب می‌گذارد. بعد فندک را از تو پاکت درمی‌آورد و آن را روشن می‌کند. همکارش حالا دستِ چپش را گذاشته به کمر و خودش را به پُشت خم کرده است. کمرش باید حسابی درد گرفته باشد. پاهاش هم همین طور. عجب طاقتی دارد! هر کسِ دیگری بود تا حالا از رو رفته بود و نشسته بود تو ماشینش. عجب آدمِ سِمجی است! تا مُسافر نگیرد این خرابشده را وِل نخواهد کرد. کاش سِمِج نبود. کاش ‌رفته بود. کجا؟

آن که قدم می‌زند سیگارش را می‌اندازد تو آب حوض. بعد نگاه می‌کند به ساختمانِ هتل. از بالا به پایین. چند طبقه است؟ می‌شمارد آن را؛ از پایین به بالا: یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نُه، ده، یازده. لابد دو طبقه هم زیرِ زمین دارد که با اکتسابِ آن می‌شود سیزده طبقه. شاید هم چهارده طبقه. اگر هر طبقه دستِ کم ده اتاق داشته باشد، می‌زند بالای صد تا. صد و چند اتاق تو ساختمانی از سنگِ مرمر سیاه! پنجره‌ها را یکی یکی نگاه می‌کند. از هیچ کدام نور بیرون نمی‌تابد. رنگِ دودیِ شیشه‌ها مانعِ نفوذ نور به خارج است؛ اما آن‌ها که تو اتاق‌ها هستند، اگر هوس کنند می‌توانند تا دوردست‌ها را تماشا کنند. حتی اگر دلشان خواست، می‌توانند محوطه‌ی جلوِ هتل را ببینند و آن دو نفر را که آن پایین، تو محوطه، مُنتظرِ مُسافر ایستاده‌اند.

نگاه می‌کند به همکارش که حالا سیگارش را انداخته بیرون و به درِ شیشه‌ایِ گردان چشم دوخته است. مگر می‌شود یک هتل با این همه اتاق خالی مانده باشد؟ حتما آن تو خبرهایی هست. حتما برای خوشایند مهمان‌ها برنامه ترتیب داده‌اند آن‌جا. یک برنامه‌ی نمایشی و یا کنسرتِ موسیقی. شاید هم کسی که شخص مهمی است، دارد سخنرانی می‌کند. و حالا مهمان‌ها تو سالُنِ مخصوص جمع شده‌اند و برنامه دارد اجرا می‌شود. شاید هم جمع شده‌اند تو رستورانِ هتل تا در موقع تماشای برنامه، ازشان پذیرایی بشود. رستورانِ هتل کجا می‌تواند باشد؟ تو طبقه‌ی بالا یا طبقه‌ی پایین؟ لابد تو طبقه‌ی بالاست، تا مهمان‌ها وقتِ صرفِ غذا بتوانند منظره‌ی شهر را خوب تماشا بکنند.

از همان‌جا که نشسته گردَنَش را خَم می‌کند و از شیشه‌ی جلوِ ماشین سعی می‌کند طبقه‌ی بالا را ببیند. برنامه که تمام بشود، مهمان‌ها برمی‌گردند به اتاق‌ها تا لباسشان را عوض کنند و یا دوش بگیرند. بعد بیرون خواهند آمد. پس باید مُنتظر ماند. دیگر چیزی نمانده. حالا که این همه مُنتظر مانده، بهتر است باز هم مُنتظر بماند. نگاه می‌کند به همکارش که دارد قدم می‌زند. کاش می‌شد با هم گپی بزنند.

Share/Save/Bookmark