رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۹ خرداد ۱۳۸۶
داستان 148، قلم زرین زمانه

در مه

مرد گفت: «پاشو، كباب ‌تركی خریده‌¬م برات!»
زن تو جاش غلت زد: «یواش¬تر، بچه¬ها خوابن.» و تو تاریكی نگاه كرد به قامتِ سیاهِ مرد: «ساعت چنده؟»

مرد پاكتِ كباب را گذاشت رو پاتختی: «از همو‌‌‌نایی گرفته¬م كه دوس داری.» بعد دست برد زیر لحاف و پای برهنه¬ی زن را نوازش كرد: « تا صُب چیزی نمونده.»

زن پاش را پس كشید: «دستت سرده!»

مرد خندید: «می‌خوام گرمش كنم.» و كپلِ زن را فشرد: «پاشو تا یخ نکرده.»

زن نالید: «خوابم میاد.»

مرد دست برد تو شُرت زن. گفت: «نازتو برم خانوم خانوما.»

زن خود را پس كشید: «چه‌ت شده دم صُبی؟»

مرد ایستاد: «روشن كنم چراغو؟»

زن خواست بگوید نه، اما مرد چراغ را روشن كرده بود. پس گفت: «خاموش كن!» و لحاف را كشید رو سرش.

مرد پرسید: « میاد به¬م؟»

زن پرسید: «چی؟»

مرد لحاف را از رو سر زن پس زد: «سرتو بیار بیرون تا ببینی.»

زن با دلخوری دست را سایه¬ی چشم‌ها¬ کرد و نگاه كرد به كاپشنِ چرمِِ نیم‌داری كه مرد پوشیده بود. گفت: «مگه كرایه¬‌ش چقد می‌شد؟»

مرد خندید: «كرایه‌شو داد، خوبم داد.» بعد گفت: «آبجو كه می‌خوری؟»

زن گفت: «نه!»

مرد شانه انداخت بالا: «داستانش مُفصله.» و از اتاق رفت بیرون.

زن گفت: «یواش¬تر، بچه¬ها خوابن.»

مرد گفت: «خودت که داری بلندتر حرف می¬زنی.» و درِ اتاق بچه¬ها را بست. بعد رفت آشپزخانه و بی آن¬كه چراغ را روشن كند یك¬‌راست رفت سراغ یخچال و از طبقه¬ی بالای آن دو قوطی آبجو برداشت و در یکی از آن¬ها را باز کرد. بعد همان¬طور که محتواش را سرمی¬کشید، راه افتاد طرفِ اتاق.

زن هنوز سرش زیرِ لحاف بود.

مرد تکیه داد به چهار¬چوب در. گفت: «عجب تگریه‌ لامسّب!»

زن تکان خورد: «تازه چشمام گرم شده بود.»

مرد گفت: «یکی هم واسه تو آوردم.» و آبجوی زن را گذاشت رو پاتختی.

زن گفت: «درِ اتاقو ببند.»

مرد در را بست و نشست لبِ تخت. بعد بقیه¬ی آبجو را سرکشید و قوطی را گذاشت رو پاتختی. گفت: «می‌خوری كباب؟» و لحاف را از رو سر زن پس زد.

زن دست را سایه¬ی چشم¬‌ها کرد. گفت: «نه!»

مرد شانه انداخت بالا. بعد از تو پاكت، ساندویچی درآورد و گاز زد به آن. گفت: «شام چی خوردی مگه؟»

«سالاد.»

مرد لُقمه¬اش را فرو داد: « فقط سالاد؟» بعد گفت: «هیچ کجا كبابِ این یارو رو نداره.»

زن گفت: «لااقل یه بشقاب می¬گرفتی زیرِ دستت. اتاقو پُر کردی از خُرده نون.»

مرد گاز زد به ساندویچ: «قول می‌دم حتی تو خودِ تركیه¬م این كباب گیرت نمیاد.» بعد گفت: «مواظبم.»

زن گفت: «تو که جارو نمی¬زنی.»

مرد اشاره کرد به قوطیِ آبجو. گفت: «برا تو آوردم.»

زن گفت: «گفتم که، نمی¬خورم.»

مرد گفت: «همه¬ش چربیه لامسَّب! معلوم نیس روده‌ی سگه، چیه.» و لقمه¬اش را فرو داد.

زن گفت: «می¬تونی یواش¬تر حرف بزنی؟»

مرد گفت: «تا می¬ذاریش تو دهنت می¬ماسه سگ‌مسَّب!» و گاز زد به ساندویچ: «برا من که یه‌سره پشتِ فرمونم، سَمّ خالصه.»

زن گفت: «یواش.»

مرد گفت: «خفه¬م کردی از بس گفتی یواش.» بعد گفت: «یه لُقمه بخور.»

زن گفت: «دهنم وا نمی¬شه.»

مرد گفت: «تا گرمه خوشمزه¬س، یخ کنه از دهن میفته.»

زن گفت: «نمی¬تونی یواش¬تر حرف بزنی؟»

مرد گفت: «آخریه خیلی باحال بود!» و نگاه کرد به زن که داشت لحاف را می¬کشید رو سرش. گفت: «خیال داری بخوابی؟»

زن گفت: «مگه می‌ذاری تو؟» بعد ادامه داد: «خیرِ سرم مثلاً یک¬شنبه¬س!»

مرد گاز زد به ساندویچ: «من چی؟ من آدم نیستم که نه تعطیل دارم و نه غیرِ تعطیل؟»

«خودت خواستی بیای تو این مملکت.»

«تو نخواستی؟»

«من که مِثِ تو غُر نمی¬زنم.»

مرد لحاف را از رو صورتِ زن پس زد. گفت: «برا اینه که یه لحظه¬م شب‌کاری نکرده¬ی تو عُمرت خانوم.»

زن گفت: «گُه شوری که کرده¬م آقا.» بعد گفت: «چیه، باز خراب بوده کار؟»

مرد باقی¬مانده¬ی ساندویچ را تو دهن جا داد. گفت: «کی آباد بوده، هان؟» بعد قوطی آبجو را از رو پاتختی برداشت و در آن را باز کرد و جرعه‌ای نوشید: «حالم به هم می¬خوره از این مملکت.»

زن گفت: «چی شده دوباره؟»

«جوونیمونو دادیم به این پُفیوزا. تُف!»

«هر جای دیگه¬م می¬رفتیم باید جوونیمونو می¬دادیم.»

«نه به این مُفتی.»

«همه جا مُفت می¬خرن جوونیِ آدمارو.»

«از کجا می¬دونی؟»

زن شانه انداخت بالا: «می¬تونستیم بمونیم همون جا.»

مرد گفت: «اگه می¬تونستیم که مونده بودیم.» و جُرعه¬ای نوشید. گفت: «با دستِ خودمون کبریت کشیدیم به عُمرمون.»

زن گفت: «بسه دیگه. می¬تونی یک¬شنبه مونو خراب کنی؟» و لحاف را کشید رو سرش.

مرد لحاف را از رو سر زن پس زد: «یک¬شنبه رو تو خراب می¬کنی که هی سرتو می کنی زیرِ اون صاب‌مُرده.» بعد گفت: «سرت که می‌ره اون زیر یهو تنها می¬شم.»

زن گفت: «خسته¬ای، می¬گردی دنبالِ بهونه.» بعد گفت: «هی می¬گم خُب که خیال نکنی تنهایی. خوبه؟» و لحاف را کشید رو سرش. گفت: « خُب، داشتی چی می¬گفتی؟»

مرد جرعه¬ای نوشید. بعد گاز زد به ساندویچ. گفت: «چه می¬دونم. یادم نیست.»

زن گفت: «داشتی جریانِ مُسافره رو تعریف می¬کردی، اون آخریه.»

«گورِ پدرِ هر چی مُسافره.»

«همون که کاپشنشو گرفتی؟»

«خودش داد.»

«خودش داد؟»

«یه جورایی زده بود به جدول. چه می¬دونم.»

«چطو مگه؟»

مرد خندید: «یاتاقان سوزونده بود طفلك!»

زن گفت: «باز داری مثِ راننده‌ها حرف می‌زنی؟»

مرد گفت: «راننده‌م دیگه.» ‌بعد جُرعه¬ای نوشید. آنگاه به سُرفه افتاد.

زن گفت: «یواش¬تر، بچه¬ها بیدار می¬شن.»

مرد گفت: « دارم خفه می¬شم لامسّب.» بعد ادامه داد: «پریده تو گلوم.»

زن گفت: «خُب آروم¬تر بخور، دُنبالت که نکرده¬ن.»

مرد جرعه¬ی دیگری نوشید: «حواست به منه یا به بچه¬ها؟»

زن گفت: «هم به تو، هم به بچه¬ها.» بعد گفت: «یالا دیگه، تو هم که جون می¬گیری وقتی می¬خوای یه چیز تعریف کنی.»

مرد گفت: «چی چی رو یالا؟ همین بود دیگه.»

زن گفت: «همین؟»

مرد گفت: «پس چی؟» بعد زد زیرِ خنده. گفت: «گفتم که... خُل بود طرف.» و جرعه¬ای نوشید. آنگاه ادامه داد: «ده هزار كرون می¬داد به كسی كه طناب ‌پیچش كنه و از ُپل بندازدش پایین تو آب.»

زن سرش را از زیرِ لحاف آورد بیرون: «خُب؟»

مرد پاشد ایستاد: «« باید برم توالت.» و رفت.

زن نگاه کرد به ردِ مرد. بعد زُل زد به سقف و همان¬طور ماند تا صدای سیفون شنیده شد. آنگاه به پهلو غلتید و منتظر ماند تا مرد در آستانه¬ی در ظاهر شود. بعد گفت: «در رو ببند، صدا نره بیرون.»

مرد در را بست و نشست لبِ تخت. گفت: «بدیِ آبجو همینه. یه سره می¬شاشی. اَه!»

زن گفت: «خُب؟»

مرد گفت: «خُب که خُب؟»

«آخرش؟»

«آخرِ چی؟»

«مُسافره.»

مرد خندید: «گفتم که.»

زن گفت: «نگفتی تو چی کار کردی؟»

مرد شانه انداخت بالا: «تو بودی چی كار می‌كردی؟»

زن نیم‌خیز شد: «پرسیدم تو چی كار كردی.»

مرد انگشتِ سبابه‌اش را كرد تو دهن و لثه‌اش را پاك كرد با آن. گفت: «می‌دونی برا همچین پولی چند تا دنده‌¬ی صد تا یه غاز باید عوض كرد تو این خراب¬شده؟» و ساندویچ زن را از تو پاكت درآورد: «نمی‌خوریش كه، هان؟»

زن گفت: «خُب؟»

مرد گفت: «خُبِ چی دیگه؟» و گاز زد به ساندویچ.

زن گفت: «تو چی کار کردی؟»

«گفتم که...»

«دوباره بگو.»

مرد جرعه¬ای نوشید. گفت: «هیچی.»

زن زُل زد به مرد. گفت: «هیچی چی؟»

مرد گفت: «هیچی که دیگه چی نداره. هیچی یعنی هیچی، همین. یعنی هیچ کاری نکردم. خوب شد؟» و گاز زد به ساندویچ.

زن لحظه¬ای ماند. بعد به پهلو غلتید و پُشت کرد به مرد و نگاه كرد به رنگِ چركِ دیوار روبرو.

مرد بقیه¬ی ساندویچ را گذاشت تو پاكت. گفت: « خوابیدی دوباره؟» و دست برد زیرِ لحاف و كپلِ زن را فشرد.

زن لحاف را پس زد و از تخت آمد پایین.

مرد پرسید: «كجا؟»

زن گفت: «توالت.»

مرد نگاه كرد به تن نیمه‌عریانِ زن. گفت: «طولش ندی!» و صبر کرد تا زن درِ توالت را ببندد. بعد دست دراز کرد و قوطی آبجو را از رو پاتختی برداشت و آن را تا ته سركشید. بعد آرام پاشد ایستاد. احساس کرد سرش سنگین شده. لبخندی زد. آنگاه راه افتاد طرفِ بالکن و کرکره را کشید بالا.

مه‌ای سنگین پشتِ شیشه شناور بود. مرد سیگاری روشن کرد. بعد درِ بالکن را باز کرد و قدم در مِه گذاشت. هوای خنکِ صبح از چاکِ پیراهنش گذشت و تنش را لرزاند. مرد پُک زد به سیگارش و دودِ آن را توی مِه فوت کرد. بعد رفت جلو و دستِ چپش را گرفت به نرده¬های فلزیِ بالکن و خَم شد و پایین را نگاه کرد. آن پایین، همه چیز توی مِه گُم شده بود. دوباره پُک زد به سیگارش و دودِ آن را توی مه فوت کرد. بعد رفت طرفِ نیمکتِ چوبی که تو بالکن بود و نشست روی آن. باز به سیگارش پُک زد و دودِ آن را توی مه فوت کرد. آنگاه زانوهاش را گرفت تو بغل و زُل زد به مه که همه چیز را بلعیده بود.

Share/Save/Bookmark