رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
داستان کوتاه فرهادوبگرد
|
داستان 144، قلم زرین زمانه
داستان کوتاه فرهادوبگرد
شيرين كه از دوري خسرو، غمگين و افسرده بود و از حكايت عشق پنهان او با مريم در روم، مدتها بود كه خبر داشت جان اش به لب آمد و هر چه خواست خوابش نبرد.
نشست پشت لپ تاپ و رفت به يك چت روم كه از ناله ي عشاق پر بود. ديد كه جيغ و داد عاشقان بلند است و چون حوصله ي فرياد نداشت همينجوري عشقي، به سايت ها سر مي زد و وبلاگي به نام بيستون ديد. كليك كه كرد ناگه تصوير خود را ديد و خسرو را كه با تكيه بر شبديز، خنده بر لب به گردشگراني مينگرند كه هر كدام پياله اي شير از جويي باريك و سنگي مي گيرند كه سالهاست از فراز كوهها روان است. كنجكاو شد و آي دي اش را گذاشت كه فردا شب همين ساعت، صاحب وبلاگ با او تماس بگيرد. اين اتفاق هم افتاد و فهميد كه با فردي بنام فرهاد طرف است و او با تلفن همراه اش دزدكي عكسي از آنها گرفته و ماههاست كه عاشق اوست و به دهها نام و عنوان وبلاگ هايي راه انداخته كه شايد روزي رخ در رخ آن زيبا بدوزد و بگويد كه دوستش دارد.
شيرين به لج خسرو هم بود از اين رخداد فرخنده خوشحال شد و ساعتهاي مديدي از شبها و روزها را به چت كردنِ باهم مشغول بودند كه آخر سر، وعده ديداري گذاشتند تا از نزديك گپي بزنند. در خيابان ميرداماد بود كه شيرين، شبديز مشكي و متاليك اش را پيش پاي فرهاد نگه داشت و آنها چون غنچه از شادي در پوست نگنجديدند. اما آه تلخ فرهاد، شيرين را آزرد. فرهاد گفت: »من آدم صبوري نيستم و فكر اين ام كه با خسرو چه بايد كرد؟« شيرين آنقدر خنديد و خنده اش گرفت كه فرهاد، رنجور شد و پرسيد: »پس چرا مي خندي؟« شيرين گفت: »جوري حرف مي زني كه انگار با تيشه بايد به جان كوهي بيفتي. كار خيلي ساده اي است! با خرج من يك سفر، خارج مي روي و برمي گردي. نميخواهدبا خسرو كاري داشته باشي، فقط داغ مريم را تو دل خسرو بگذاري كافيست. بخاطر تو، طلاق كه مي گيرم هيچ، خانه خرابش هم مي كنم. دو هزار و شش سكه ي طلا، مهريه ام است و قلمبه از حلقومش مي كشم بيرون.«
فرهاد بينوا كه مي دانست بناي عاشقي بر بيقراريست با شتاب خود را به روم رساند. رفت سراغ آدرسي كه داشت و وقتي خسرو و مريم را يافت و او با مريم و مريم با او آشنا شد آن بيوهي ونيزي، فرهاد را با كلاس ديد و فرهيخته و پرشور و در كمال ناباوري، از خسرو بريد و دار و ندارش را ريخت پاي فرهاد. فرهاد كه سر و ساماني گرفت و توانست جا پايي در روم بيابد روزي كه حوصله اش سر رفته بود ايميلي به شيرين فرستاد و گفت: »مي دانم كه از طرف مريم خيالت راحت است و خسرو را هم كنارت داري. خوشحالم كه حداقل من كمك كردم زندگي تان از هم نپاشد. من نه ولگرد بودم و نه عاشق. مهندس معدن بودم و بيكار. فقط پول و پله اي مي خواستم كه بگذارم و بروم. وبگردي مي كردم و وقتم تو چت روم ها مي گذاشت كه تو روم واقعي را به من هديه كردي.
حالا با مريم، بيوه ي ونيزي ازدواج كرده و اقامت دائم دارم. در حدِ نوكِ سوزن هم شده، از زندگي ام راضي ام و تو يك معدن طلا كاري گير آورده ام. با زندگي لج نكن. سعي كن يك جوري با تلخي هايش بسازي. خصوصاً كه دو بچهي قد و نيم قد هم داري.«
|