رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
يکی از ماهی ها نيست
|
داستان 143، قلم زرین زمانه
يکی از ماهی ها نيست
نبود. هر چه گشتيم نبود. توی کمدها، زير کابينت ها. بعد رفتیم سراغ گنجه لباسها. جیب های کتم را خودم گشتم. نبود.
گفتم: دیگه جایی مونده؟
گفت: چه می دونم کدوم جهنم دره ای گذاشته ام.
گفتم : خب چی هست؟
چیزی نگفت.
گفتم: توی کشوها رو هم گشتم، دوبار.
گفت: من دیگه جايی يادم نمياد.
گفتم: بهش فکر نکن. وسايلت رو جمع کن.
نسرين رفت سراغ ساکها. چيزی نمانده بود.
اول من زنگ زدم. شايد هم نسرين زنگ زد. قرار شد امروز بيايد و همه چيز به همين سادگی تمام شود و هر کدام برويم پی زندگی خودمان. انگار چيزی از قبل وجود نداشته است.
شب قبلش هر چه خواستم بخوابم، خوابم نبرد. فکر کردم همه چيز را بايد کنار بگذارم تا بِبَرد. اما خوابم نبرد. بلند شدم. چند ساک آماده کردم و چمدان بزرگمان را که از سفر اصفهان خريده بوديم، کنار گذاشتم. سعی کردم هر چه به دستم می رسد بريزم توی ساکها و چمدان.اما دست و دلم به کاری نرفت. بايد خودش می آمد و چيزهايی که می خواست بر می داشت. کار من نبود. روی تخت دراز کشيدم و توی تاريکی اتاق نگاه کردم به فيلمی که از تلويزيون پخش می شد: مرد، توی تاريکی، مدام دری را می گشود و باز دری ديگر بود و باز دری ديگر. ترسناک بود. برگشتم به طرف پنجره و خيره شدم به آکواريوم کنار پنجره.نور خیابان روی آکواریوم افتاده بود. ماهيها پيدايشان نبود. نفهميدم کی خوابم برد. تا که نسرين زنگ زد و آمد بالا.
کلاهِ قرمزم را گذاشتم توی چمدان روی لباسهای ديگر. جايش نمی شد. نسرين گفته بود که می خواهدش. خودش برايم خريده بود. می گفت به کراواتم می آيد. بعدها پيرهن سفيدی هم گرفت. کار که تمام شد، نسرين بلند شد، چراغ قوه را برداشت و رفت سمت کمد. در کمد را باز کرد. چراغ قوه را روشن کرد و دستش را بُرد توی کمد. نبود. من هم دوباره کابينت ها را گشتم. روتختی را کنار زدم ودستم را بردم زير تخت.با انگشتانم زير تخت را می گشتم که چيزی به دستم خورد. برداشتم و بيرون آوردم. يک لنگه کفش نسرين بود.
گفتم: بيا .اينجا بود. و اشاره کردم به زير تخت. نسرين آمد. کفش را گرفت.
گفت: چقدر دنبالش گشتم.
نسرين دوباره شروع کرد به گشتن.
گفتم: حالا چی هست؟ چيزی نگفت.
به طرف حمام رفت. نشستم روی چمدان. به دور و بر خانه نگاهی انداختم. دمپاييهای نسرين وارونه جلوی درِ اتاق خواب افتاده بودند. دمپاييها را برداشتم. داخل حمام شدم. آنها را گوشه حمام گذاشتم، درست کنارهم. نسرين نشسته بود روی لبه وان. با دو انگشت دست راست سينه بَندِ سفيدش را گرفته بود بالا و نگاه می کرد. نشستم کنارش. سينه بَند را پرت کرد روی بخاری حمام که خاموش بود. نشستم کنارش. روی آیینه حمام با ماتیک نوسته بود: من بر می گردم. مال قبلنا بود.
گفتم: نبود؟ چيزی نگفت.
بلند شدم. يکباره چيزی را زير پايم احساس کردم. پايين را نگاه کردم. پا روی خمير دندان گذاشته بودم. خمير دندان روی کاشيهای بنفش حمام گُله به گُله ولو شده بود. در حمام را پشت سرم بستم. آمدم توی اتاق. چمدان پر شده بود. نسرين از حمام بيرون آمد و نشست گوشه تخت و زل زد به من. وانمود کردم که دارم کلاه را توی چمدان جا می دهم. کراوات را روی دست راستم گرفتم و با دست ديگر لباسها را توی چمدان فشار دادم.
نسرين گفت: جاشون نمی شه.
خسته بودم. همانجا نشستم و کلاه را روی ساکها پرت کردم. نسرين بلند شد. کلاه را برداشت. کلاه را روی سرش گذاشت. با نوک انگشت هر دو دست ميزانش کرد و سرش را به طرف پنجره کج کرد. توی شيشه پنجره چهره اش پيدا بود. دوباره نشست روی تخت و دراز کشيد و خيره شد به آکواريوم کنار پنجره.با نوک انگشت روی شيشه آکواريوم رد ماهی را گرفت. انگشت اش را بالا می برد. پايين می آورد و می چرخاند. پايين تخت نشستم و نگاه کردم به ماهی کوچکی که می آمد و می رفت و پشت خزه های ته آب پنهان می شد. به ساعتم نگاه کردم.ساعت هفت بود.شايد نسرين متوجه نبود.قطار ساعت نُه حرکت می کرد. صبح می رسيد خانه پدرش.
گفت: همين يکی مانده؟
گفتم: نه اون يکی ديگه هم هست. و باز به ساعتم نگاه کردم.
گفت: کجاست؟ و با انگشت چند تلنگر به شيشه آکواريوم زد.دراز کشيد روی تخت و زل زد به ماهيها.کنارش دراز کشيدم. دستم را گذاشتم روی شانه اش. برنگشت. آرام دستش را بالا آورد و گذاشت روی دستم.تمام تنم لرزيد.سرد بود.انگار یکباره مشتی آب به صورتم پاشیده باشند.انگشتم را لای انگشتانش جا دادم و به آکواریوم زل زدم. حبابهای کوچک ته آب آرام بالا می آمدند. نگاه کردم.از توی کوزه شکسته ته آب ماهی بيرون آمد. رسيد به ماهی ديگر. هردو آهسته آمدند. دور هم چرخيدند. ايستادند. به سطح آب تُک زدند. روی هم غلتيدند. لغزيدند. همديگر را لمس کردند. دور کوزه شکسته گشتند. بالا آمدند. پايين رفتند. باز بالا آمدند و پايين رفتند. يکباره توی کوزه شکسته فرو رفتند.
نسرين گريه می کرد.
گفتم: لباسهات رو بپوش.
پيراهنم را پوشيدم و رفتم سراغ چمدان. به زور بستم. کلاه را هم توی ساک جا دادم، با فشار.روی تخت چمباتمه زده بود. به آکواریوم خیره شده بود.با آستین چشمش را پاک کرد.
گفت: ولی اين اون ماهی نبود.
گفتم: چيزی نمونده بر داری؟
گفت: من که چيزی نمی خوام.
گفتم: می خوای دوباره بگردی؟
گفت: نيست. پيدا نمی شه. نمی دونم چی بود.
دستم را گذاشتم روی ساکها و چند بار با کف دست رویشان زدم.فکر کردم شايد هنوز چيزی باشد که بر نداشته و هميشه فکر می کند که بايد بر می داشت.
گفنم:خب؟
گفت: هيچی.
دوباره دور تا دورِاتاق چشم گرداند و زير تخت را نگاه کرد. همه چیز آماده بود. باید سه ساعت ديگر توی ايستگاه باشد. سعی کردم همه جا را نگاه کنم. پرزهای تخت را از روی لباسم تکاندم.
گفت: جاشون شد؟ سری تکان دادم و به ساکها اشاره کردم.
گفتم: خيالت راحت باشه.
گفت: خوبه،چيزی نيست که به خاطرش دوباره برگردم. و باز گريه کرد.
در را باز کردم.ساکها و چمدان را پشت در گذاشتم. نسرين جلوی آيينه ايستاده بود و رژ لبش را پُر رنگتر می کرد. روسريش را محکم کرد. برگشت. دور تا دور خانه را نگاه کرد و گفت: تمام شد.
قبل از آنکه در حمام را ببندد ، توی حمام را نگاه کرد. در را بست.
گفت:اگه کاری داری می تونی نيايی. خودم ماشين می گيرم.زياد دور نيست.
از در گذشتم. جلوی در ايستادم و به نسرين خيره شدم. نسرين آمد. از کنارم گذشت. بوی اُدکُلنش پيچيد توی دماغم. دو تا از ساکها را برداشت و راه افتاد. در را بستم.
از پله ها پايين رفتيم. در ساختمان را خودش باز کرد. برگشت و به من نگاه کرد که چمدان را با زور از پله ها پايين می آوردم. روی پله جلو ساختمان ايستاد. ساکها را زمين گذاشت. چمدان را زمین گذاشتم و در ساختمان را بستم. آسمان ابری بود.
نسرين يکباره برگشت طرف من .
گفت: وای.
روسريش کج شده بود.
گفتم: چی شده باز؟
گفت: فکر می کنی چيزی جا گذاشته باشم؟
گفتم: نمی دونم.
گفت: همه اش دلشوره دارم.
گفتم: خوب گَشتيم . نگشتيم؟
گفت: بايد يه بار ديگه برم بالا.
و دستش را رو به من دراز کرد و تند تند تکان می داد: کليدها رو بده.
گفتم: منم ميام.
گفت: نه.
دست توی جيبم بردم. گشتم. نبود. تمام جيبها را گشتم. جيبهای بغل، جيبهای پُشت، جيبهای جلو. نبود.
گفتم: احمقانه اس. توی خونه جا گذاشتم.
نسرين روی پله جلوی خانه نشست.
گفتم: اون بالا چيزی جا مونده؟
گفت: نمی دونم، نمی دونم.
|