رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
پیدا و پنهان
|
داستان 140، قلم زرین زمانه
پیدا و پنهان
شايد اولين بار پشت در ورودي بانك ديدمش، يعنی سه ماه و شش روز پيش، بيست و هشت اسفند. با زجراتي رسيده بودم تا وقت اداري تمام نشده سي تومان مانده ته حسابم را بگيرم و شب عيد بلوز سه دكمه اي را كه پشت ويترين فری توي پاساژ جشنواره نشان كرده بودم و جان زيدش قسم داده بودم كه نفروشد، بخرم. سبز سرحالي بود با نوار دوخته شده از جين در پشت يقه، كه وقتي آدم گردن كلفتي مثل من مي پوشيد از پشت يقه بيرون مي زد و جلوه مي كرد. هميشه بخشي كه پنهان است مثل رنگ زير سرآستين يا حتي چهارخانه ي آستر توي كت، بيشتر به چشمم مي آيد تا آن چيزي كه انگار زير برق آفتاب وق مي زند.
جلوي در بانك ايستاده بودم و هر كاري مي كردم باز نمي شد، اين پا آن پا كردم، جابجا شدم حتي دستم را جلوي چشمي دراز كردم اما در باز نمي شد، به آني پيرمردي با جثه اي كوچكتر از من، پشت سرم آمد و در باز شد و هر دو داخل شديم. فكر كردم چه چيزي از اين پيرمرد هزارساله كم دارم كه چشم الكترونيكي بانك داخل آدمم نياورده، مثل مادرم و فك و فاميلش. پيرمرد تيز و بز خود را جلوي من انداخت و پشت سر او در صف باجه ي شتاب ايستادم. نمي دانم چرا حرفي نزدم. البته يك نفر جلو بودن يا نبودنم فرقي نداشت فقط اين مهم بود كه باز حقم را خورده بودند و من لال بودم و ياد حرف مادرم افتادم كه مي داند وقتي مي ميرد گورکن هم سرم را كلاه مي گذارد و يك قبر تنگ دور از آب و علف نصيبش مي شود كه هنوز به همان هم شك دارد.
نمي دانم، شايد سر و وضع و رفتار امروزي اش باعث شد كه حيا كنم . هيچ نگفتم. همان سه دكمه اي كه به خاطرش مجبور بودم يك ساعتي در صف بايستم را پوشيده بود. براي آدم پت و پهني مثل من پيراهن سه دكمه، لباس كار هم هست كه جزوي از تن مي شود و دست و بالم را نمي بندد، راحت مي توانم توپ پارچه را باز كنم و لش 3،4 متري كرباس را روي ميز بكشم و بدون ترس گم كردن خط كرسي و اين كه آستين يا گوشه ي كت بمالد و كار را كثيف كند، خوشامد و تبريك و تسليت بنويسم و باطله ندهم. اما براي اين پيرمرد جلف بود انگار يا سنگينش مي كرد، چيزي بين اين و آن. نه اين كه تعادل داشته باشد. با كت و شلوار سبز كتان كه عجيب تركيب مناسبي بود و به تنش نشسته بود هر طور مي ايستاد ديده مي شد. مدام عينك كائوچوييش را روي صورت هندسي اش جابجا مي كرد و با قلم نوري روي اسكرين تلفن همراهش مي زد و غرق در پيغامي بود كه مي فرستاد كه هر چي بود ربطي به اتفاقات دور و برش نداشت. توي دلم زنده دلي سرخوشانه اش را تحسين مي كردم اما او انگار با همه چيز قهر بود، حتي سرش را بالا نياورد كه به خاطر معطلي، ناله هاي پشت سري ها را بشنود و آهي از سر همدلي بكشد و حتي تعارفي به من بزند كه نوبتم را تقديمش كرده بودم. با تلفن همراهش، شطرنج بازی می کرد که نوبتش رسيد. پولی به حساب کسی در فلان ده کوره ي پشت فلان تپه ای که اسمش را نشنيده بودم واريز کرد. سر به زير ادامه ی بازی را پی گرفت و رفت.
دفترچه را که از زير هلال شيشه ای سراندم، نمی دانم ترس واريس بود يا غرور و شيطنتی ابلهانه از برتری به عقبی ها، با چشم نازک کردن خودم را پهن کردم روی پيشخوان. محاسبه می کردم اين بار فری را جان چه کسی قسم دهم که شلوار سبز سير کتانی را برايم کنار بگذارد و ريز ريز قسطش را تا ابد بدهم که کارمند بانک با موهای آب شانه شده که بيشتر به داديار دادگاه های خانواده می ماند تا کارمند به روز شبکه الکترونيکی و ماهواره ای شبکه شتاب در قرن 21، گفت که شبکه قطع است و شتاب که ندارد هيچ، با چهار حمال حبشی هم از جايش نمی جنبد.
تا پايان ساعت اداری همه چيز بی شتاب به سر آمد. دست از پا دراز تر به سمت بوتيک فری راه افتادم تا اگر جا دارد فردا را هم دست نگه دارد بلکه فرجی شود، دل اوس محمود به رحم بيايد و عيدی بدهد. در راه تف و لعنتی بود که نثار خودم و طالعم می کردم که بختم بخت وفاداری نيست و فقط دلم به اين خوش بود که آدم معقولی هستم و تحليل می کردم وقتی از روی تنبلی ازليم نمی روم دفترچه را با کارت عابر بانک قرض الحسنه ی شتاب که کار چند دقيقه هم نمی شود، عوض کنم بايد انتظار داشته باشم که يکی در صف جلو بزند و معطلی بکشم. پشت ويترين که رسيدم جای سه دکمه، شلوار چريکی گشادی گل قلاب بود، حال تندی و بدخلقی هم با فري نبود. فری گفت يک ساعت پيش پيرمردی آمده و بلوز را خريده و وقتی قسمی را که داده بودم به خاطرش آوردم گفت که ديشب با نامزدش تمام کرده و می خواهد سر به تنش نباشد. روز، روز من نبود.
شايد دومين بار در دهانه ی دکان ديدمش، رفته بودم به سفارش اوس محمود که به خاطر جوری جنس بود يا عقب نيفتادن از مد روز، ولخرجی کنم و علاوه بر پر کردن قوطی رنگ های خالی شده، چند قوطی رنگ شب براق بخرم و جنگی برگردم. نمی دانم بابت همان بلوز سه دکمه بود يا دو شيار قاطع وسط لپ های گود افتاده اش نمايان از پشت ريش چند روزه، توانستم لای قوطی های چيده شده تا زير چشم بشناسمش انگار که همان پيرمرد سرخوشی است که چشم الکترونيکی بانک هم ازش حساب می برد و خوب می پوشد و خوب شطرنج بازی می کند و جالب است بعد تر يادم آمد که بدون رعايت تقدم و تاخر، حقم را خورده و نگذاشته شب عيدی، حساب را خالی کنم. تا بار را زمين بگذارم و اوس محمود ليچارش را بارم کند که کجا بودم و حواس پرتم و يادم رفته دسته ی شکسته ی قلم مويی كاركرده اش را ببرم و عوض کنم، پيرمرد غيبش زده بود.
قبل از هر دست به قلم شدنی، اوس محمود، سيگار پيچيده يا نپيچيده، وضو می گرفت. به قول خودش دل قرصی خطاط است. اوايل از دلسوزی نگاهش می کردم که دل پيرمرد خوش است، پارچه نويسی را هنر مي داند و خودش هم هنرمند لابد، اما بعد تر که لای کتابخانه ی خاک گرفته اش نسخه ی اصلی دوخته شده ی باباطاهر به خط استاد محمود ذبيحی زمانخانی را ديدم فهميدم عريان تر از اين حرف هاست و ايراد از نگاه اول من است که بيشتر به بيرون آدم ها کار دارد تا تو شان.
به غير از اين ها باورم نمی شد يک آب از بالای آرنج ريختن و تا برآمدگی پشت پا دست کشيدن، شرط کافی کار ما باشد اما از وقتي که ديگر جا افتاده بودم و جلب رضايت اوس محمود در ميان نبود و مسح سه انگشتی جلو سر را جزئی از آداب نوشتن می دانستم، قلم توی پنج انگشتم قرص می شد.
اوس محمود ناخوش بود آن روز. گفت که پيش پايم پيرمردی آمده و سفارش پارچه خوشامد برای حج رفته ای داده و پولش را که دشت اول هم بوده، به خاطر شگونش، دو دستی داده و رفته. اوس محمود باز به سرفه افتاد و حالا بود که بگويد می رود منزل و حواسم باشد مغازه را دستم داده و من با هر خس خس نفس هايش، نگران می شوم که باز دود اين توتون های خشکيده ی سال ها پس حلق و بارش جا خوش کرده و دست بردار نيست انگار. تا بپرسم که چرا لااقل سيگار فيلتردار نمی کشد و براق نگاهم کند که انگار به مادرش فحش داده ام جواب می دهد که سيگار فيلتر دار آدم را از مردی می اندازد و من درست يا غلط، می فهمم از غرور يا ترس غريزی خاص مردان است که در شصت و هفت سالگی هم، مردی از خود سلامتی مهم تر است.
شايد من اشتباه کرده باشم و پيرمرد خودش نبوده. برای اطمينان خواستم زنگ بزنم به اوس محمود که پيرمرد چی پوشيده بود بعد يادم آمد که سئوال احمقانه ايست و غير از اينکه اوس محمود می گويد حالا که چی و به عقلم شک می برد ، آن بلوز می توانسته تن هر کسی باشد و هر جايی. کنجکاوی و برانداز کردنش را گذاشتم برای وقتی که پيرمرد برای دريافت پارچه خطاطی شده می آيد که اوس محمود زنگ زد و گفت فراموش کرده به من بگويد و خودم بايد پارچه را ببرم و تحويل پلاک 80 کوچه ميدان کوچک دهم.
کوچه ميدان کوچک دو کوچه پايين تر از دکان است که در گشاد ترين قسمتش شش قدم می شود و بيشتر بخاطر درختان صف کشيده ی تبريزی اش که انگار يونيفورم پوشيده اند معروف است تا تک و توک ارمنی های ساکن در آن. توپ چلوار را پهن کردم و قد شش قدمم بريدم. قلم مويی را مثل فر شازده خانم ها که روی چراغ گرد سوز نگه می داشتند تا چتری موها حلقه حلقه شود، روی چراغ الکلی بالا پايين کردم تا موی اضافی قلم گز داده شود. وقتی گرمای چراغ به مويی قلم می زد و با بوی رنگ و تينر يکی می شد می فهميدم قلم حالت گرفته و می توانم دُنگ خط را سرتاسر پارچه حفظ کنم.
وضو گرفتم. سطل ماست را که جزيی از لوازم شغلمان است، تا نيمه از مرکب سياه پر کردم و برای رواني مرکب کمی ليز کن و چند قطره تينر ريختم. برای من که می دانم سادگی کشش بيشتری دارد، تقارن ساده ترين راه است. چشم، از اول سطر تا آخر، نرم حرکت می کند و آدم آرام می شود. مثل هميشه وسط پارچه را با تکه نخی که انگار شاغول بنا هاست، نشان کردم تا با انتخاب درست کشيده ها و گذاشتن شان در جای مناسب سطر، تعادل دو طرف حفظ شود.
در دفتر کاهی سفارشات، پيرمرد آنقدر "حاجيه خانم رئوفه نوری نژاد" را با خطوط منحنی نرمی نوشته بود که انگار مير علی تبريزی بر اساس دست خط او، عروس خط ها، نستعليق، را ابداع کرده است. تا به سر "ف" برسم و طوری در يک حرکت قلم، نوک مويی را، بين زايده ی سمت راست و گردی زيری سمت چپ حرف بچرخانم و فضای خالی کوچکی درست شود، مردي كلاشينكف به دوش، با سبيل چكيده و پيراهن پاگون دار، قاب در ايستاده بود. كاغذي دستش بود و گفت از بانك سر خيابان آمده تا برايشان روی پارچه ضخيم، نام برنده ي خوش شانس جشنواره ي حساب هاي قرض الحسنه را با حروف رنگ و وارنگ بنويسم. از اوس محمود ياد گرفته ام قلم که دست می گيرم، سرم با دمم بازی نکند و تا کار تمام نشده، زمين نگذارم. گفتم دستم بند است و برود پشت ميز هر چند کلمه ای می خواهد، در دفتر سفارشات بنويسد و فردا بيايد تحويل بگيرد. کاغذ را لای دفتر گذاشت و رفت. با خودم فكر كردم در دنيايي كه هيچ چيز سر جايش نيست، بايد نگهبان پادو شود و لابد آبدارچي هم، كنار ورودي ايستاده و تي به بغل، از بانك محافظت مي كند. آن موقع اگر اوس محمود هم جاي من در دكان بود، مي شد با همين قلم مويي ترك خورده بروم و به غير از انتقام گرفتن تمام توی صف ايستادن ها، حساب هاي كوتاه و بلند و جاري و ساكن و راكد را خالي کنم.
توی آن چهارشنبه ی آفتابی، ميدان کوچک خلوت تر از آن بود که کوچه ی يک حاجيه وجيهی از مکه برگشته. نه از هفت دست شام و نهار خبری بود نه از بوی تاپاله ی گوسفند قربانی بسته شده به درخت. پلاک های آبی رنگ و رو رفته را به زحمت خواندم تا به ته کوچه رسيدم. پلاک 80، خانه ای بود قديمی با ديوارهای کهنه و نمور، که جابجا نرمه های کنده شده کاهگل، تُنُکش کرده بود و با هر باد، سرپوش گرد حلبی چراغ سردر خانه، آنقدر لق می زد که انگار حالاست ول شود و فرق سر را دو تا کند. تا انگشت روی زنگ بگذارم و بلبلش بزند زير آواز، فکر کردم صاحب خانه به حتم از آن پيرزن هايی است که عمری به مخده مخمل قرمزش لم داده و حالا در هفتاد سالگی دست از قل قل کردن کنار کوزه ی بلوری قليان برداشته و خواسته اين آخر عمری از سر توبه يا هر چيز ديگر، مکه ای هم رفته باشد.
زنی جاافتاده در را باز کرد. نيمی از صورتش پشت لبه ی چارقدش پنهان بود و آنقدر محترم بود، يا آنقدر با وقار ملکه ها حرف می زد که وقتی گفت اشتباهی شده و نه به حج رفته ای دارند و نه از حج برگشته ای، تنها کارم نگاه کردن دوباره ی پلاک بود. ياد آوردم که اوس محمود هر چه نا خوش احوال هم باشد حافظه اش عين ساعت وست اندواچش کار می کند و يک پلاک جابجا گفتن را شروعی بر ناکوک شدنش گرفتم. تا بخواهم عذرخواهی کنم و برگردم، بوی نهار پرادويه بيرون زد و ميخ شدم. به سرم زد اسم حاجيه خانم را ببرم و گفتگو را کش بدهم تا کيف بوی غذا بگيردم و امحاء احشايم بلکه آرام شوند. اسم "رئوفه نوری نژاد" را که بردم زن جاخورد و زل نگاهم کرد. تا بگويد اسم دخترش را از کجا می دانم واز کی، پارچه ی تا شده، پهن شده بود کف کوچه و جريان را گفتم. گفت رئوفه همين صبح ناشتا رفته دانشگاه و حتم منظوری در ميان است. تا بيشتر پايم گير نشود، قيد بوی ادويه را هم زدم و پارچه را همانجا گذاشتم و برگشتم.
حوصله کار کردن نداشتم اما هر آن ممکن بود پادو مسلح يا برعکس، بيايد و سراغ پارچه را بگيرد. برگشتم دكان. در باز بود. گفتم حتم مثل هميشه يادم رفته قفل بزنم. لای دفتر را باز کردم تا سفارش بانکی ها را بخوانم که هر چه گشتم كاغذ نبود. تا پشت و پسله را بگردم بوي سوختني زد بالا. پرده پستو را كه كنار زدم كتري ورشويي اوس محمود كه گاه گداري براي سينه اش جوشانده اي دم مي كرد، سياه سياه شده بود. تا دسته را با گوشهي آستين بگيرم و در سينك بيندازم اوس محمود آمد و به من خيره شد. گفتم حالاست بد خلقي كند كه پريد و بغلم كرد. اين جوري نديده بودمش تا حالا. شانه چپش مي لرزيد. نمي فهميدم اطراف چه خبر است. فهميد بي خبرم. گفت تا اسمم را روي كاغذ، لاي دفتر سفارشات ديده دکان قفل زده يا نزده، بانك سر خيابان عقبم آمده. گفت برنده ی سفر زيارتی به خانه ی خدا شده ام. باور نمي كردم. كارمند بانك گفته سی تومان ته حساب سه امتياز شده و کار خودش را کرده و با خالی نکردنش تا شب عيد، در قرعه کشی شرکت داده شده ام. زدم بيرون. فقط دنبال کسی می گشتم که زير آفتاب ملايم عصر ارديبهشت، امروزم را با او مرور کنم. غريبه بودن يا نبودنش فرقی نمی کرد، فقط از آمدن پيرمرد و غيب شدنش بگويم، با تعريف چندباره ی بوی نهار خانه ی خانمی حاجيه شده يا نشده، گرسنه شوم و بخاطر برنده شدن خدايم را به رخ بکشم.
بعد از دو روز جار زدن مادرم در فك و فاميلش و قربان صدقه ي پسر شدن، زنگ زد وگفتم حالاست كه باز اسفند آتش كرده و مي خواهد براي تركاندن چشم حسود و بيگانه، دود را توي گوشي فوت كند كه داد زد چرا هنوز دكانم و مي خواهد برايم برود خواستگاري. جا خوردم. نمی دانم کدام آشنای خير نديده ای به مادرم سفارش کرده بود حالا كه اين، يعنی من حاجي مي شوم اگر يکی هم پيدا شود كه جمعم کند و تر و خشک، اين، يعنی من، از بلاتکليفی در می آيد، يعنی خوشبخت می شوم و خيال مادرم ديگر راحت که من گفتم اين، چوب و ميز و درخت و جد و آبادش است. مادرم گفت شهين جون، نوه عمويش، زحمت كشيده و ترگل ورگلي برايم پسند كردهاند. لحنش مي زد كه شهين جون ور دستش باشد و گوش چسبانده، مي شنود. بلند گفتم به آن ور آب هاي درياي قلزم كه پسند كرده. از حس حضور چيزي يا كسي ميان قاب در، سر از توي گوشي برداشتم. دختري بود با چشم هاي براق و بيني كشيده كه تيغه اش تا بالاي خط لب مي آمد. جوري ايستاده بود انگار كه به چارچوب تكيه داده باشد. تا وقتي به زور از مادرم خداحافظي كردم و گوشي را گذاشتم فقط به كف دكان نگاه مي كرد. حيا داشت. چادر را روي سرش جابجا كرد و بدون اين كه به من نگاه كند به حرف آمد. تا گفت اسمش رئوفه است من زود به تته پته افتادم كه سوء تفاهم شده و منظوري نداشتم كه حرفم را بريد. مثل مادرش آرام و شمرده حرف مي زد شايد به خاطر رديف دندان هاي سفيدش بود انگار كه كپي برابر اصلش باشد. گفت از كجا مي دانسته ام كه مي خواهد به سفر خانه ي خدا برود. مات و مبهوت نگاهش كردم. گفت امروز صبح دانشگاه بوده و اسمش براي حج عمره دانشجويي درآمده. لال شده بودم.
تا ماجرا را تعريف كنم و از پيرمرد با كت و شلوار اصل كتان سبز رنگ بگويم، رئوفه شروع مي كند. در تاكسي پيرمردي كنارش مي نشيند، پاكتي جا مي گذارد و پياده مي شود. گفت عقب پيرمرد پياده شده تا بدستش برساند كه هرچه صدايش مي كند محل نمي دهد و پيرمرد آنقدر تر و فرز بوده كه كت و شلوار سبز كتانش هم دست و پا گيرش نشده و سر پيچ گم مي شود. در پاكت، فرم ثبت نام حج دانشجويي بوده و آخرين مهلتش هم همان روز. آنقدر از روي سرخوشي و به قول خودش بازيگوشي فرم را پر مي كند و براي دبيرخانه ي ستاد مي فرستد كه هر آن باور اسم در آمدنش سخت تر مي شود. وقتي تعريف مي كرد برق چشمانش دو برابر شده بود.
دو ماهي از آشنايي من و رئوفه مي گذرد. پنكه سقفي دكان روي آخرين درجه اش است و هرم گرماي تيرماه تو نمي آيد. دو روز ديگر عازم هستيم و پارچه ي خوشامدم را مي نويسم كه وقت برگشتن آماده باشد. آخر سطر است و قاعده ي صعود در پايان خط را رعايت مي كنم و آخرين جزء سطر را نسبت به خط زمينه در بالاتر از جاي معمولش قرار مي دهم. پارچه او تا شده روي طاقچه است. رئوفه خم شده و قلم دست گرفته و حاشيه پارچه، اسليمي مي كشد. براي بار هزارم از او مي خواهم اتفاقات اين اواخر را برايم معني كند، و مثل هميشه زود تر چشمانش را ريز مي كند و مي خندد و سر تكان مي دهد يعني نمي داند. هر بار كه به رگ هاي ريز خون دويده چشم هايش خيره مي شوم به سرم مي زند كه از او بپرسم در مكه عقدم مي شود؟ نمي دانم،مثل او. انگار تنها چيزي كه براي هر دو مان مثل روز روشن است اين است كه پيرمرد سبزپوش را در مكه مي بينيم. شايد وقت طواف شايد هنگام گذر از زير زلف بيد مجنون، آويز بر ديواري گلي.
چشمه پنهان گشت و ما در تيرگي پنهان شديم
خـضر بـايد تا نشـان از رستگـاران آورد
نادر نادر پور
|