رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
استامینوفن
|
داستان 129، قلم زرین زمانه
استامینوفن
خیلی ساده اتفاق افتاد .خیلی ساده.
ماشه اسلحه را کشید و بعد مغز داریوش بد بخت، چسبید به دیوار آجری پشت سرش .منهم هرچی در وجود داشتم بالا آوردم .
﷼﷼﷼
- توی این دنیا دوتا چیز را بیشتر دوست ندارم ... یکی خدا ... یکی سیگار ...
- هه ... خدا را دوست داری؟
- نه؟! ... پس توی شاغال رو دوست داشته باشم؟
﷼﷼﷼
سرش را چسباند به شیشه سرد و بخار گرفته ماشین .انگشت کشیده اش را روی شیشه گذاشت و به آرامی بر رویش سُر داد. بزرگ و بد خط نوشت ، عوضی.
نسرین چشمش را از روی جاده برداشت و به نوشته او زیر چشمی نگاهی کرد.
- با کی بودی؟
- هان؟
-کی عوضیه؟
- ولم کن نسرین ...
- مریم ... من که می دونم ... خودت بگو ...
مریم با خشونت و در یک لحظه نوشته سردش را با دستان گرمش از روی شیشه پاک کردو رو به او فریاد زد:
- همان کثافتی که می دونی ... همان عوضی ...
﷼﷼﷼
از حال رفته بودم . با اینکه می دانستم بالا می آورم ،باز دو سه بار دیگر به صورت آش و لاشش نگاه کردم و بار آخر یک ماده زرد چسبناک از دهنم بیرون ریخت .
با تمام توانم از روی زمین خودم را بلند کردم .رو به سعید که از ریشه خشکیده بود ایستادم و در حالی که زلزله ای عظیم صدای گرفته ام رامی لرزاند گفتم :
- چرا؟ ... چی... کا...ر کردی ؟... از... کجا اینقد... مطمئن بود...ی ؟... سعید! ... سعی...د تو... چی کار کردی؟ ...
آهسته ، انگارکه شکستنی ای را جابجا می کند گردنش را بسوی من چرخاند و پس از مکثی طولانی گفت:
- عوضی ... کار خودش بود ... بهروز ... کار خود ناکسش بود ... حالا چی شد ؟... مُرد؟...
- سعید تو کُش...تیش ... می دانی چی... کار کردی ؟... کُشت...یش ... کشتیش ...
﷼﷼﷼
- آقا سعید ...
- جونم؟ ...
- ...
- چی شده ؟ ...
- من دوستش دارم...
- معلومه ...بر منکرش لعنت ... ولی خوب قبول کن که اونم دیوانه است ...
- اگه شما دوتا چیز بیشتر دوست نداری ، من فقط یه چیز رو دوست دارم ... می فهمی که آقا سعید ؟ ...
- آره شا غال جونم ... خوب می فهمم ... مریم دوست داشتنیه ... تَکه ... خوب می فهمم ...
﷼﷼﷼
باران تند شد . برف پاکن را روشن کرد . آب بینی اش را بالا کشید و خیره به جاده شد. مریم اشک می ریخت و با دستانش صورتش را از نسرین پنهان کرده بود . سرش درد می کرد .
- نسرین ... استامینوفن داری ؟ ...
- نمی دانم ببین تو داشبورد هست ...
قفل داشبورد را چرخاند، چراغ زرد و کوچکش روشن شد . اولین چیزی که دید، بسته صورتی و براق قرص بود .به سرعت آن را برداشت و با همان سرعت به زیر پایش انداخت.
- عوضی ... خالیه که! ... دیگه نداری؟ ... سرم بدجوری درد می کنه ...
- ولش کن ... بهش فکر نکن ... با این حرفهایی که تو بهش زدی دیگه پشت سرشم نگاه نمی کنه ... بی خیالش شو...
داغ کرده بود. کف دستش را به شیشه ماشین کشید و با قطره های سردش صورتش را شست و مالش داد.حرف های نسرین برایش تکراری بود و بجز بیشتر کردن تنفر تاثیر خاصی نداشت .
- استامینوفن می خوام ...
﷼﷼﷼
پشت سر من به گفته سعید، قاتل عشق تازه من دراز به دراز افتاده بود. من برای اولین بار توی عمرم مردن یک آدم زنده را دیدم ،آنهم به این وضع و حال .چه خون قرمزی داره! .
باورم نمی شه که سعید این کار کرده باشد .سعیدی که من می شناختم آدمی نبود که یکدفعه از زیر کتش یه کلت بکشد بیرون بدون معتلی مغز یک انسان مشکوک به قتل را بپاشد به دیوار سفید پشت سرش .
البته شایدم حق داشته باشد . منهم اگر بودم به قاتل خواهرم فرصت سلام کردن هم نمی دادم .بدبخت داریوش سلامش را خورد.
﷼﷼﷼
ـ سیگار می کشی ؟
ـ آره ... سرم درد می کنه ... هرچی از این قرص مُرصا کوفت کردیم فایده نکرد ... آقا سعید ؟...
ـ هان ؟...
ـ منم دیوانه ام ... اگه ردم کنه ...منو که می شناسی ... دیوانه ام
ـ به تو که شک ندارم ... ولی آبجی کوچیکه من دیوانه که هیچ یه خر به تمام معناست ... سربسرش نذاری یه وقت ... اگه اون خر باشه خودت ببین دیگه من چیم ...
ـ من می خوامش ... ولش نمی کنم ... اگه من را رد کرد باید همه رو ردکنه ...آقا سعید به خدا من دیوانه ام ...
ـ خفه شو بینم بابا ... چه خبرته ...طلبکار شدی ... هان؟ ...
ـ آره طلبکارم ...یه طلبکار دیوانه ....
﷼﷼﷼
گوشه ناخنش را با دندانهای تیزش کند و قورت داد و به نسرین نگاه کرد. غوز کرده بود روی فرمان و زیر لب چیزهایی با خودش می گفت . همیشه از نیم رخ نسرین با بینی ناجورش خنده اش می گرفت. میان آن جنگ اعصاب خندید و گفت :
ـ نسرین می دونی وقتی بهش گفتم نه و ازش متنفرم و عاشق وکشته مرده یه نفر دیگم بهم چی گفت؟
ـ جدی اینها رو بهش گفتی ؟
ـ آره بابا... سگ کی باشه ...
ـ خر! ...
ـ اولا از اون خر خودتی ...بهم گفت می کُشمت ... فهمیدی ؟ ... می کُشمت ...
نسرین اول ترس برش داشت ولی وقتی چشم تو چشم مریم انداخت ،یکدفعه باهم زدند زیر خنده .مریم آنقدر خندید که دلش درد گرفت .
﷼﷼﷼
بالاخره خودش را تکون داد و یک قدم به جلو برداشت .با همان صدای خشک وگرفته اش گفت :
ـ بهروز ...اون مریم من رو کشته بود... خودش گفت که دیوانه است ... بهروز ... منم بهش گفتم که چیم ولی باور نکرد ... بهروز ... اون مریم من رو کشت ... مریم مگه چه غلطی کرده بود ... هان ؟ ...
از حالت و قیافه سعید اشک توی چشم هایم جمع شد و گفتم :
ـ نمی دانم ... مریم به منم گفته بود که داریوش چی بهش گفته ولی فقط با هم خندیدیم ... خندیدیم...
سعید به طرف نعش داریوش رفت و پایش را میان خون های سرخش گذاشت .خون به راه افتاده بود به سرعت خودش را به چاه گرفته وسط زیر زمین می رساند .
﷼﷼﷼
ـ فردا با اجازه شما باهم تو پارک ملت قرار گذاشتیم ... گفت با خواهرتون نسرین خانم می یاد ... البته اگه شما اجازه بدید ... قراره بمون جواب بده ...
ـ آره نسرین بهم گفته بود ... داریوش ... من اونرو می شناسم... بزرگش کردم ...اگه محل بهت نذاشت بی خیالش شو ... اون خر تر از این حرف هاست ... هر تصمیمی که بگیره تا تهش میره ... من می شناسمش ... پوست من و آبجیش رو کنده ... دوست داشتنش سخته ...حالیته یا نه؟ ...
ـ ای بابا بهت که گفتم ... هرچی که اون هست منم هستم ... به خاطر اینه خاطر خواش شدم ... خدا نکنه که رد کنه ... عشق که رد کردنی نیست هس ؟ ... اگه عاشقت رو رد کنی دیونه می شه ... بهت که گفتم سعید آقا من دیوانه ام ...
ـ دیونه ...
﷼﷼﷼
خنده اش که تمام شد، خودش را جمع کرد و گفت :
ـ با بهروز ... دیدیش که ؟ ... فردا همین جا که امروز با این نفله قرار داشتیم قرار گذاشتم ... می خوایم بریم حلقه ببینیم... با اینکه بد سلیقه ای و حرف زیاد می زنی ولی می تونی بیای ...می یای؟
نسرین خودش را مثل بچه ها کرد با خنده گفت :
ـ اِه ... می تونم منم بیام ؟ ... پُر رو شدیا ... هر چی هیچی بهت نمی گم ... ولی خیلی خری ...از داریوش نمی ترسی ورداشتی همان جا قرار گذاشتی؟...
یک نفس عمیق کشید و به فکر فرو رفت .خوشحال بود که اینطور داریوش را می سوزاند . دلش می خواست صدای زجه های او را بشنود و از ته دل بخندد . کابوس آن را امروز عصر تمام کرده بود .به یاد حرف آخر داریوش افتاد که آرام و با خونسردی تمام گفته بود:
ـ من دیوانه ام ...می کُشمت...
سرش ناگهان تیر کشید و ناخودآگاه گفت:
ـ استامینوفین...
|