رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۶
داستان 101، قلم زرین زمانه

توپها و جمجمه‌ها

کوچه خاکی ما مانند تمام کوچه های جنوب شهر ، بچه زیاد داشت وقتی انها بازی می کردند، از ترس انکه اقدس خانوم توپشان را با چاقو پاره نکند به سمت پنجره شوت می کردند. تا لج او را بيشتر در بياورند . وقتي توپ تغير مسير مي داد و به خانه او مي افتاد . ان وقت اقدس خانوم به دليل خشم توپ را می گرفت و از روی دیوار می انداخت توی " تخت فولاد " تا دیگر کسی جرات بازی کردن توي کوچه را نداشته باشد .
بچه ها هم دیگر از ترس به دیوار " تخت فولاد " نزديك نمي شدند و بالا نمی رفتند ، تا توپشان را بردارند .

پس از سالها انقدر توپ توی " تخت فولاد " جمع شده بود که وقتی یک بارندگی شد يد شد و سطح اب رودخانه ء زاینده رود بالا امد ، توپها روی اب امده وسرگردان براي خودشان می چرخیدند .

بعد همین طوری شد که جمجمه ء مرده ها هم از توي گور بیرون افتاد . مردم ترسیدند که نکند جای توپها با جمجمه ها عوض شود . وقتی باران هم قطع شد . این احتمال وجود داشت که جمجمهء سر ادمها حتا توی کوچه و خیابان تو دست و پا بیفتد .

توی محله ما هر کسی می ميرد . مردم تابوتء مرده را تا "تخت فولاد " بر سر دست مشایعت می کنند . وقتی ان را کنار گور می گذارند ، تا او را چال كنند . بزرگ جمع جلوی همه می ایستد و می گويد :

- " خب ادمی بودس .خب ."

مردم هم د ر جواب او پاسخ می دهند .

-" خیلی خب . خیلی خب ادمی بودس ."

از کنار " چهار باغ " راه می افتم و می روم تا کنار - "سي وسه پل " . زیر پل " لختی "ها دراز به دراز خوابیده اند و به هیچ چیز اعتنایی ندارند . بالای پل دوچرخه و ماشین های قدیمی همین جور می رفتند و می امدند . اقدس خانوم هنوز پشتء پنجره ایستاده است و به من که کنار مادی ایستاده ام ومشغول ماهیگیری هستم ، با دست اشاره می کند . به هوای اقدس از گدار می پرم .هنگام پریدن داخل رودخانه می افتم . افتادنم ، مثل صدای افتادن قلوه سنگی در اب بود .

کسی ان اطراف به جز " لختی " ها نبود و ندید که من غرق شده ام . تو همانگونه که پشتء پنجره ایستاده بودي و به رودخانه نگاه می کردي. جیغ زدي. نفهمید م ، چگونه راه پله های خانه را دوان، دوان طی کردي، و به کنار رودخانه رسیدي . " زاینده رود " تا بحال اینگونه پر اب دیده نشد ه بود.

اول تنه ام رااز زير اب اوردي بيرون . بعد دست به چشم هايم كشيدي ديگر

چيزي نديدم، به جز تاريكي هيچ چيز ديگر نبود .

یکی از " لختی " ها با شنیدن صدای جیغ اقدس از پشت نیزارها بلند شد . ایستاد . لباسش را از تن بیرون اورد و برای خنک شدن داخل رود خانه پرید . پس از ان سکوتی حکم فرما شد . تنها صدای وز وز سنجاقکها می امد .

اقدس تا جایی که من غرق شده بودم دوید .

وقتی بالای سرش رسیدم . دیگر" مراد" ان مرادي نبود كه مي شناختم . نفس نمی کشید . موهایش خیس وروی پیشانی اش ریخته بود . هیچکس به کمکم نیامد .

شروع کردم به گریه و زاری و حرفهای بی ربط زدن . براي كمك او پریدم توی اب . يكي از "لختي" ها مي پرسيد : " همشيره جخ اوفتادس تو اب ؟."

ملتفت نبودم . سالها مي گذشت . زير اب "مراد" نفس نمي كشيد . ساعت مچي ام را نگاه مي كنم . همه چيزش زنگ زده . چرخ دنده اش از كار

افتاده بود . "مراد" سالها پيش ساعت را روز تولدم به مچ دستم مي بست گفته بود ، واترپروف است .هر چه توي اب نگاه مي كنم . "مراد" رامي بينم و نمي بينم . توي خانه ادمي نا متعادل بود . جلوي ايينه مي نشست و مي گفت : پسره يا دختره؟ من جوابش را نمي دادم . زير پوست بازوم ، يه بچه بود . پشت ساق پام هم يه بچه ديگه . زير پوستم پر از بچه بود .

با ناخن شصتم سعي مي كردم له شان كنم ، اما خيلي جون سخت بودن و از دستم در مي رفت . اما "مراد" دلش بچه مي خواست . بچه را تو " گاو خوني" نشانش مي دادم . مي خنديد . من ديگر ان " اقدس " قبلي نبودم كه كارش فقط به دنيا اوردن بچه باشد . از پشت سر نگاه می کنم . چراغهای خیابان روشن بود . توپها همراه جمجمه ها از گورستان " تخت فولاد " توی دست و پا پخش و پرا بود .

سطح اب رود خانه " زاینده رود " هنوز پایین نرفته بود . تا " گا و خونی"

دویدم . هر چه مي دويدم به " گاو خوني" نمي رسيدم . رد بچه ها تا - "گاوخوني" دیده می شد .

از رودخانه بیرون امدم . روی پل راه می روم . سطح اسفالت خیابان ، پس از بارندگی از انعکاس نور چراغها می درخشید . همانطور که از عرض

خیابان چهار باغ رد می شدم ، ماشینی جلوی پایم ترمز کرد . از پشت شیشه

نگاه کردم . دیدم زني پشت فرمان نشسته بود، به من اشاره می كرد ، که سوار شوم . کمی تعجب کردم . به دور و برم نگاه كرد م . به غیر از من

کسی انجا نبود . گفتم :

- " اشتباه نگرفتین ؟ . "

- " نه . ازتون خواهش می کنم ، سوار شین . "

وقتی سوار شدم و در ماشین را بستم . از من پرسید :

" کجا دارین می‌رین ؟ ."

- " هیچ جا . "

- " هیچ جا که جایی نیست . ولی من می دانم شما کجا دارین می رین ؟"

- " كجا دارم مي رم . لابد گاو خونی ؟ مي داني كه كجاست ؟. "

- " نه . شما می خواین برین جوباره . همون جا که به دنیا امدین . من شمارو به دنيا اوردم . وقتی ماهیگیری می کردین تو رودخانه غرق شدین ."

- " بله . ولی شما از کجا فهمیدین ؟ . "

- " از موهای خیسی که روی پیشونی تون ریخته . "

- " من می ترسم ؟ . "

- " می ترسین . برای چی ؟ . "

- " بخاطر اینکه مردمو زیر می کنین و حالیتون نیست . "

- " من هیچ جارو نمی بینم . اگه شما نگفته بودین. همین جوری تو شیکم یه ادم بیچاره مي رفتم ."

ماشین را نگاه داشت . می خواست به من نزدیک شود . خودم را کنار کشیدم .ولی اوگفت :

- " بدبختی من یکی دو تا که نیس . از وقتی که تو غرق شدی . حقوقتم از طرف کارخا نه قطع شد . صاحب کارخونه ء نخ ریسی پول بیمه تورا بالا کشید . هر چی گفتم که تو زیر پل "رکن الد ین" نزدیک خونه مون برای

ماهیگیری رفتی و غرق شدی . قبول نکردن . گفتند : شوهرت زنده اس و تودروغ می گی

ماشین را نگه داشت . از ماشین امدم پایین . پایم به یک جمجمه خورد . مواظب بودم انرا لگد نکنم . دست زن دراز شد ، که دستم را بگیرد . اما من از چنگش گریختم .

خیلی سمج بود . استخوانهای باریک و لاغرش لق ، لق می خورد . صدای دندانهایش تریک ، تریک زیر گوشم می امد . با ترس و لرز به طرف کوچه دویدم .گوشت تنم مي ريخت روي زمين ، استخوانهایم همه خیس عرق شده بود . لباسي را كه اقدس از توی کمد برایم اورده بود ، پوشيدم و از خانه بيرون امدم می خواست از تنم بیرون بیاورد . تند تند مي گفت : بچه هام را

توكشتي . یک ماشین از روی ام رد شد . اما من طوريم نشد . باران کم کم شروع شد . توپها و جمجمه ها ردشان تا " گاو خونی" دیده می شد . بچه ها هنوز تو كوچه بازي مي كردند . توپ خود را گم كرده و دنبال من مي گشتند . به همه جاي بدنم دست مي كشيدم تا بچه هاي گمشده خودم را پيدا كنم . با چاقو تن و بدنم را تكه تكه مي كنم .

زن شروع كرد با چاقو به تكه تكه كردن پوست بدنش.

Share/Save/Bookmark