رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
نامزدهای دریافت جایزه
>
خوشبختی ذوزنقهای
|
داستان 91، قلم زرین زمانه
خوشبختی ذوزنقهای
اگراز من مي پرسيدي مرد خوشبختي هستم يا نه؟.راحت مي گفتم بدبختم.اگر جسورتر بودي ومي پرسيدي چرا؟.مي توانستم بدون پرده پوشي بگويم از چيزي كه هستم بيزارم .نه،مي گفتم از نقشي كه دارم بيزارم.اما تو هيچوقت جراتش را نداشتي يا حوصله نداشتي.شايد هم مي دانستي ولي بهتر ديدي خودت را وارد پرسشي نكني كه سر و ته اش دردسر است.يادت كه هست؟.توي كتابهامان مي نوشتندكوتاهترين برش وكمترين درد.
اما حالا كه به قول تو كوس رسوايي من ،يا بيمارستان معظمتان،چه فرقي مي كند، به صدا درآمده و قرباني مي خواهيد چه کسی بهتر از من.توي چشمهايت مي خوانم .لا اقل ده،پانزده سال رفاقت،يعني اينكه بفهمم كه توي دلت مي گويي همه ی سالها مي دانستي دردي توي دلم هست يا توي سرم واينكه حق داشته اي بگويي هميشه اولين كسي بودي كه شك كردي به ته وتوي زندگي ام .خوب اگر رفاقت به درد اين نخورد كه بعد از زمين خوردن بهترين دوستت كسي باشي كه اولين لگد را بهش مي زني که فاتحه دوستي خوانده است.اما به توحق نمي دهم مثل بقيه با انگشت مرا نشان دهی يا توي چشمهايت بنويسي هيولا.مگر اينكه يكبار لااقل يكبارازم مي پرسيدي مرد حسابي با اين همه زرق وبرق زندگي يا اينهمه نكبت كه دورت را گرفته چه مرگت هست ويا مومن خدا چرا؟.
نپرسیدی .نه. فقط نگاهم کردی .مشمئز.این است كه با نارفيقيت بازهم ده باره و بيست باره سر تا ته اش را يرايت نوشته ام.نوشته ام وباز مي دانم كه آخرآخرش همه را مي ريزم توي كشوي ميزي كه حالا مثل ذهنم پر شده از كاغذهايي كه اول وآخر وسطش گم مي شود بين نوشته هاي روز بعدتر.
تشنه دانستنی...همه اش را مثل دندان پوسیده دستمال پیچی پیش رویت می گذارم .
فكر كرده بودم كه مهمترين بخش ماجرا همان است كه دوست داري بشنويش.اما نشد. چيزهايي ديگري با كلمه هايي كه نوشتنشان سختر از گفتن است مثل چسب يا وصله بيقواره اما سمجي به اصل ماجرا چسبيده .وصله هايي از هر رنگ اما با يك كل بيقواره وحدت دار.بيست سالگي ،مسجد،دانشگاه،عشقم،شكستهايم،زنم،پستهاي كليديم وچيزهايي ناگفتني و مهمتر از همه توده هايي با بافتهاي مختلف .نه. كار آساني نيست.شايد همين لحظه هاست كه آدم مي فهمد بدبختي واقعي يعني چه؟.
خود فاجعه اي كه ازش حرف مي زنند چیز پر پیچ وخمی نیست.همان چيزهايي كه هميشه توي اولين درسهايمان اسمش را گذاشته بودند كيسه مار گيري و يادمان داده بودند سربسته نگاهش كنيم.از توي مانيتور يا جلوي ويو باكس .نمي بايست به چشمهايشان زل بزنيم و خطهاي عميق درد باخبر شدن از راز زندگيشان را بخوانيم.می شود توی پنج خط خلاصه اش کرد.توي يكي از روزهاي مهر ماه كه انگار باد وبرگهاي زودتر از موقع خشكيده آمده اند كه تو را براي يك عشق حسرتبارهميشگي يا يك وداع فراموش نشدني آماده كنند توي چشمهايش نگاه كردم و از مرز خطرناك فاصله با بيمارم گذشتم. به همين سادگي تمامش را تا آخر خودت مي تواني پيش چشمت ببيني..
روي تخت معاينه دراز كشيده بود و چشمهايش را از فشار درد محكم بسته بود .هنوز به اين انبان زهر اگين نگاه نكرده بودم.جايش توده ی ذوزنقه اي شكل آشنایی را مي ديدم كه محكم چسبيده بود جايي بين ديواره روده ورحم و انگار آماده مي شد دستهايش را بداواند توي قفسه سينه.موهايش را درهم وبي محابا روي بالش پر لك وپيس ريخته بود .خرمايي ،با رگه هايي طلايي.اما بسته به كارم موهايش را يك در ميان مي ديدم .نخ نخ شده از سوختگي پرتو درماني.ما دكترها هم از ديدن فاجعه اي كه فقط در يك بند انگشت جا ميگيرد آنهم در تني اينهمه جوان كه به سختي با پروپ سونو گرافي پايين مي رود دلمان مي گيرد.انگشتهاي سفيد وكشيده اش را كه به لبه ی تخت چنگ زده بود بالا آورد ،اما چشمهايش را باز نكرد.گفت‘‘كيست’’.شايد گفته باشم بررسي بيشتر.بعدها گفت حرفی زده ام كه همه چيز را فهميده. شايد از پيش ،ته دلش همه را مي دانسته.اين را از تجربه شخصي ام مي گويم.خودت ديده اي، آدمهاي كم سوادي ،كه محل غده هايي را توي بدنشان نشان مي دهند كه باپيشرفته ترين دستگاه هاي سي تي اسكن وسونوگرافي هم به راحتي قابل تشخيص نيست.آنوقت بود كه چشمهايش را تا جايي كه توانست باز كرد وبي توجه به ژل لغزان روي سفيدي نافش نيم خيز شد.گفت‘‘كارم تمومه’’.به صورتش ،نه دقيقا به چشمهايش زل زدم .درشت وبه رنگ عسل.نه .به رنگ عسلي آميخته با شير اما هنوز حل نشده.
مي توانستم بيست ساله باشم .تيغه هاي تند آفتاب از ميان شاخ وبرگ درخت چنار،درست روي سرم تابيده است.روي نيمكت تفته شده از آفتاب تابستان خواب آلوده منتظر ش هستم ولي ته دلم از آمدنش مي ترسم.عاشق بودن به همچنين چشمهايي مي توانست اينطوري باشد.يا يكجور ديگر.اما مني كه جوانيم را باجبهه وجنگ وانجمن جوانان متعهد گذرانده ام فقط اينطوري اش رابلد بودم.گفتم ‘‘هنوز كه چيزي معلوم نيست،بررسي بيشتر.’’گفت‘‘كارم تمومه.’’پاهاي سفيد وباريكش را با دستپاچگي توي كفش زمخت وبي قواره اي فرو كردو چشم هم زدني شلوارش را بالا كشيد.
فكر كردم بايد براي ديدن دوباره اش راهي باشد.بهتر از من مي داني توی حرفه ما اگر بخواهي طرف مقابلت را دوباره ببيني شگرد هايي هست.راحتترينش اين است كه بگويي از نتيجه ی عكس يا جواب آزمايش با خبرت كنند.جلوي ميز ايستاده بود وزبانش را روي لبهاي سرخ وبراقش مي كشيد.گفت‘‘چقدر وقت دارم؟.’’گفتم‘‘صد سال شايدم بيشتر.’’.بي اختيار لبخندي روي لبهايم نشست.از فكر كوتاهي عمرش ته دلم خوشحال بودم.
ديگر مال من بود .تمامي عمر كوتاهش متعلق به من بود.هيچ كس نمي توانست ادعا كند بيشتر از من بتواند دوستش داشته باشد.مي توانستم با تمام شدت وقدرت عاشقش باشم بدون آنكه لطمه اي به كارم زندگيم ،خانواده ام،بچه نوپايم بخورد.عشق مثل ريشه باريكي چنگ زده به خاك وخل باغچه شروع كرده بود به بالا آمدن.براي من كه يك عمر حسرت بي عشقي را چشيده بودم احساس آزادي وجواني ،احساس بازگشت به روزهايي بود كه مي توانستم داشته باشم اما از بين انگشتهايم به سرعت آب روي زمين تشنه ريخته بود.روزهايي كه دوستان عاشقم ،عشقشان را از ترس كميته انظباطي ويا از ترس ظابطش كه من بودم،پنهان شده پشت ماسك جوانِ جبهه رفتهء متعهد بايد مخفي كرده باشند.روزهايي كه با پريچهرپشت سروهاي پارك ساعي روي نيمكتهاي سبز جابجا پر شده از آدمهايي كه نمي شناسی اشان ست در دست نشسته ای و ته دلت مي دانی اين موهاي سياه وبراق اين دستهاي ظريف با ناخنهاي لاك زده مال تو نيست.روزهايي كه پريچهر گريه كرد وبدون آنكه نگاهت كند پشت درختهاي نارنجِ تازه گل داده دانشكده براي هميشه ناپديد شد وبوي بهار نارنجي كه توي هوا پرپر ميزد ،بايد براي هميشه دختري را بيادت بياورد كه مي توانست مال تو شده باشد .روزهايي كه با حسرت به در بسته شده انجمن اسلامي نگاه می کنی ودلت نمي اید كاغذ كج شده ورود ممنوعش را كه با نوار چسب هرزرفته اي يكوري آويزان مانده برداری.روزهايي كه براي بند آمدن اشك مادر وفين فين خواهر ها وتلفن اخوي واينكه ،ما مال خودمان نيستيم مال مردميم ،ندیده ،پسندیده ای. شب هايي كه خواهرها كل مي زنند ونقل روي سر برادر عزيز كرده اشان مي پاشند.وديگر روزهاوشبهايي است كه مال مردمي.فقط مال مردم.وشايد چيزهايي كه جايي آن وسطها مابين شبها وروزها گم شده اما زهرش توي تنت باقي مانده تا يك روزي مثل غده ذوزنقه اي شكلي با رنگ وروي مرگ براي كسي وعشق براي آن يكي مثل توپ كج ومعوج وكم رنگي توي مانيتور ببينيش.
حالا مي فهمي چرا يكباره از بين ملافه هاي پر از چرك وخون پيدايش كردم.مثل عروسكي بود كه براي پسرم خريده بودم .ته جعبه چوبي مخفي شده بود وبا كوچكترين فشاري به ته جعبه با سرو صدا بيرون مي پريد.واژه درستش همين هست “پيدايش كرده بودم. عشقي كوتاه وبي دردسر.
فكر مي كني با آدم مجنوني سروكار داري؟.خيلي بي راه هم نيست.ولي اگر ته وتوي زندگي خودت رادربياورم كه بعضي خيلي راحت وخيلي هايش دردسر دارد ،شايد با هيولايي روبرو بشوي كه بايد تا ابد ابد،نه براي خودت ومن كه نقاب برداشته ام ازت، براي باقي،جايي پشت لبخندهاي مهربانانه وسلوك آرام مخفي اش كني.بلوف می زنم؟.آنهم توی این پریشانی ؟!.توی این برهوت یخ زده ای که باید ذهنم را برای دانستن چیزهایی که فراموششان کرده ام گرم نگه دارم؟!.نه.می دانستم.خیلی قبل از اینکه مرضیه حلقه ازدواجمان را همراه حرفهای تو مثل تف توی صورتم پرتاب کند، می دانستم.نگاه های ترسخورده عاشقا نه اتان از چشم هر کسی پنهان مانده باشد اما از زیر نگاه من سر نمی خورد .هرچه باشد هر دو تایتان را قد همدیگر می شناختم.گیرم تو را بیشتر از زنم که هیچوقت نشناختمش و توی نخ شناختنش هم نبودم. زخمی به دلم نزد و نمی زند که آرامم می کند. با هم بی حسابیم هر سه تا امان.
فکر نکنی اینها را اینجا آورده ام برای تسویه حساب.فقط می خواهم بگویم این بود که از زیرنگاه های دانسته زنم سرمی خوردم وبيشترازهرعاشق بيقراري مي ديدمش .بيشتر از هر شوهر دلسوزي كه هنوز نيامده بود وديگرهرگز هم نمي آمد ناز ونوازشش مي كردم وبيشتر از هر مادر دلسوخته اي كه جايي توي مملكتي دور از اينجا دنبال بدبختي هاي خودش بود براي زخمهاي تنش گريه مي كردم.هر روز صبح مثل جوانهاي تازه عاشق كاكل شانه ميزدم و همراه خيل دانشجويانم كه زيباييش را نمي ديدند يا مي ديدند اما در خيالشان با زيبايش بازي نمي كردند بالاي تختش مي رفتم وخيلي بايد خودم را مي گرفتم كه موهاي هنوز خرمايي وگربه وارش را نوازش نكنم.رشته اي كه به زندگي متصلش كرده بود در دستهايم بود وهمين شايد مجذوبش كرد.يك معشوق به تمام معنا رام وتسليم از همانهايي كه خيلي از ما عليرغم امروزي بودنمان جايي توي خيال جستجويش داريم.معشوقي كه جز تخت آماده براي تو جايي ندارد كه برود .به تمامي براي تو تا توي ذهنش بگويي كه اين آخرين روزهايش را به كمال با توباشد.تسليم وبا باقيمانده رمقي براي عشق ورزيدن روي تخت باريك وبويناك اتاقي نيمه روشن از نور مهتابي كه شباهتش با سرد خانه وامي داشتم با تمام تواني كه در خودم سراغ مي كردم آنقدر توي گوشهاي سفيد ورنگ باخته اش زمزمه عاشقانه بخوانم تا مبادا جايي توي فكرش ياد مرگ لانه كند.اما هرچه مي كردم انگار مرگ زودتر ازمن مي آمد.مني كه يك شب در ميان باگل،شكلاتهاي پيچيده در زرورقهاي رنگ و وارنگ يا عروسكهايي كه روي دوپا مي پريدند يا از زور خوشي قهقه مي زدند سراغش مي رفتم .مرگي كه يكشب شاخهاي نوك تيز داشت ،يكشب شبيه دلقكي بود كه توي سفرش به آلمان ديده بود و در شبهاي باراني شبيه گربه.اما هرچه بود با آمدن من مي آمدوگوشه اتاق پشت يخچال روي زمين مي نشست و بارفتنم مثل خدمتكار سربزيري دنبالم از در بيرون مي رفت.
بعد از هر عشق ورزي كه عجولانه اما پر حرارت بود از ترس پرستارنيمه شب كه با چشمهاي سرخ وخسته ،تند وتند مرفين را توي سرمش خالي مي كرد ومي رفت،در فاصله خوابي لذت بخش اما آلوده به نشئگي ،دستهايش را دور گردنم حلقه مي كرد وده باره قول مي گرفت كه اگر دوستش دارم من كه همه كاره اينجا هستم نگذارم روزهايش از ايني كه هست بدتر باشد.نه طاقت پرتو درماني وشيمي درماني وكوفت زهر مار نداشت.خودم بهتر از هر كس مي دانستم كه لزومي هم ندارد.اما پدرش اصرار داشت كه روزهايش اين روزهاي كوتاه را هم بد كند .آنقدر كه وقتي توي آينه نگاه كند روزي صدبار مرگش را از خدا بخواهد.نه نمي توانستم اينقدر بيرحم باشم .نمي توانستم اين عشق ديركرد شده را كه همه نيروي عاشقيت جواني وميانسالي ام رايكباره مصروفش كرده بودم،له و ويران شده از بالا آمدن روده ها ورنگپريدگي مرده واري ببينم كه در مورد هزاراني كه ديده بودم تنها اخمي روي پيشاني ام باقي گذاشته بود.اين بود كه با وجود ناباوري چشمهايش ،مي خواستم از چيزهايي كه آماده بودند تمامي زيبايي آشكار وپنهان وجودش را كه سرمستم كرده بود و مي كند ،حفظ كنم.
نه به اين آساني هم نبود.دردهايي است كه ته دلم مانده از همينكه داري مي گويي ته دلت مي دانسته اي ديوانه ام .چيزهاي نگفتني كه قلبم را ذوب كرده از نبودنش واز اينكه بايد بفهمم آمدنش خوشبختي ام بود يا....
روزهاي زيادي زير سروهاي بيمارستان نشستم وبين وظيفه ودوست داشتنم،بين مسئوليت وعشقم چرتكه انداختم.شب هاي زيادي پاي سجاده گريه كردم و از خدا خواستم كه به جاي مهرنماز پيشاني ام كه توي آينه به رنگ آتشين جهنمي مي سوخت نگاه نكند وراهي پيش پايم بگذارد.روزهايي هم بود كه لج مي كردم و نمي ديدمش.اما فردايش حلقه هاي كبودتر شده زيرچشمهايش بيشتر از هر سرزنشي كه با طبع آرامش سازگار نبودند، تكانم مي دادند كه اين چند روز باقيمانده هم ناز مي كني.اشك مي ريختم از بن بستي كه اولش خوش خوشك تويش غلطيده بودم وحالا مثل خر توي گل.نفرين مي كردم به مادري كه ديگر نبود و خواهر هايي كه با عيدي چادر كرپ دوشين براي پريچهر خواستند اقتدارشان را به رخش بكشند ومنِ خرهم با جانبداري ازشان دلش راشكستم.تقاص پس مي دادم تقاص .مثل عقربي بودم كه خودش رانيش زده باشد.يا ماري كه دمش را توي دهانش ببرد وذره ذره بجود.
براي خلاصي اش فقط چهار گرم پتاسيم لازم بود كه فت وفراوانتر از سرم توي قفسه هربخشي با مارك وعلامت گذاشته است.فكر كردم حالا كه پاهاي خرچنگي سرطان، به ريه ها رسيده وقتش هست.ديگر صداي آبشاري اش به خس خس پيرزني هفتادساله شبيه بود.با فشار پلكها اشاره مي كرد و اگر خيلي نوازشش مي كردم يكي دوجمله ،آنهم وقتي اصرار مي كردم كه مطابق خواست پدرش رضايت بدهد مادرش بيايد ببيندش،كه نه ديگر وقتي براي مادري كردن بود ونه وقتي براي بچه بودن .لج كرده بود كه شايد تا قبل از اين مريضي كوفتي يا خيلي قبلتر وقتي بچه بود وشبها از للو مي ترسيد و زير لحاف قايم مي شد تا خوابش ببرد هنوز مادرش فرصت داشت كه يك روزي تلفن بزند ويك روز باعروسكهايي كه خيلي دوست داشت توي پارك يا رستوراني هم راببينند اما حالا كو وقت وكورمق .تازه اينجوري حسرت به دل مي ماند.نه، محال بود.
روي كاغذ نوشت دوستم نداري .رزهاي صورتي راكه خيلي دوستشان داشت وبه نظرش خود خود، نشانه يك عاشق خوش سليقه بود توي پارچ استيل گذاشتم وگفتم‘‘ شك داري؟’’.نوشت “پس چرا راحتم نمي كني لامصب؟”.اشك از گوشه چشمهايش سيل وار روي صورت لاغر وتكيده اي ريخته بود كه روز اول روي تخت مقابلم....نه اگر فكر مي كردم به ذره ذره روزها ولحظه ها فرياد مي زدم.ديگر چيززيادي نيست كه برايت بگويم بقيه اش جسم بي روحي بود بين خواب وبيداري با دو چشم شماتت گر و گاهي فشار ناخنهاي بلندي كه كف دستهاي كوچكش را زخم مي كرد.
پنج گرم پتاسيم سفيد وخالص را بدون كمترين لرزشي توي سرمش ريختم ونماندم تا تشتج قلب لرزانش راببينم.براي من چيز تازه اي نبود.آخرش شايد اين باشد كه توي تاريكي شب روي خاكهاي مرطوب تنگ الله اكبر دمر مثل ماري خزيده ام ودارم از ته دل فرياد مي زنم.ديگر برخواستني در كار نيست انگار از روز ازل ماري هستم كه روي زمين با شكم خزيده ام وپوست مي اندازم.وبعدش با كيف به پوست تازه وليزم دست مي كشم.
از اين به بعدش را مي داني، با جزيئاتي كه كه تيتر روزنامه هاي هر روز است وخيلي هايش افسانه اي شبيه دراكولا يا نمي دانم كدام هيولاي زنده شده قرون وسطايي.اما براي من سر وته اش اين است كه توي گودالي دراز كشيده ام پر از استخوانهاي خشكيده كه سردي اشان تب لرزه هاي تنم را تسكين مي دهد.
گره كورش همين هست .همين جا .هرچه زور ميزنم با دندان يا دست نمي شود جمع وجورش كني .انگار يك چيزي كه كوچك و به همان اندازه ليز ولجوج، فراموشم شده.چيزي كه هر روز وهرشب از اولين روزهاي كودكيم تا امروز كه توي اين آلونك سرما زده روزگار مي گذرانم بايد باشد ونيست.چيزي كه انگار لج كرده با نيامدنش مغزم مثل كلاف ابريشم توي هم گره بخورد.شايد چيزي است كه بايد از بچگي بيرونشان بكشي .قصه هايي كه يادم رفته وخيلي خيلي مهمتر از تمام اين مزخرفاتي بود كه گفتم .همه اينها را بايد فراموش كني.بايد از نو شروع كنم از سه سالگي يا خيلي قبلترش موقعهايي كه توي خودم جمع شده ام و شستم را مي مكم و مادرم دارد از درد به خودش مي پيچد .شايد بايد برايت از همين ها بگويم.....
|