رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
مردي در سطل آشغال
|
داستان 82، قلم زرین زمانه
مردي در سطل آشغال
شبهاي روشن
به نظرت عجيب نيست؟ خيلي عجيب نيست؟ چي مي تونه وادارش كرده باشه بره اون تو؟ البته شايد هم به زور كرده باشنش اون تو! به اينم بستگي داره كه از كدوم زاويه نگاش كني: بالا، پايين، شرق ، غرب، شرق متمايل به غرب، غرب متمايل به شرق، بالاي متمايل به پايين، پايين متمايل به بالا. خوب همه ي اينا مهمه. مهمه كه از كجا ديده باشيش. در نهايت زاويه ديد تو به خودت مربوطه. اوني كه مي مونه و تو رد مي شي يه مرده توي سطل آشغال.
انگيزه ها براي رفتن توي سطل آشغال:....
فكر مي كني به همين سادگي مي توني يه مشت انگيزه دنبال هم رديف كني و به خورد من بدي؟ نه جونم من خواننده اي نيستم كه به اين سادگي ها مغبون نويسنده بشم. بستگي داره كه اون چه جور سطلي باشه: يه سطل بزرگ؟ يه سطل كوچيك؟ يه سطل متوسط؟ يه سطل پلاستيكي؟ يه سطل آهني؟ يه سطل فولادي؟ اندازه اش، اندازه اش هم مهمه. بيشتر از همه چيز مهمه. اگه بتوني اندازه اش رو به من بگي، قانع مي شم. احتمالاً قانع مي شم. اندازه ي اون اندازه ي مرده رو مشخص مي كنه. مي دوني كه؟ اگه مرده بزرگ باشه پس شايد تو اين سطلاي گنده ي شهرداري يه. اگه كوچيك و ريزه ميزه باشد حتماً تو سطلاي تفكيك زباله هم جا مي گيره، شايد هم بشه تو يه سطل آشغال خونگي جاش داد البته اون موقع به سن بلوغ نرسيده، شايد هم نانيسم داره. گفتم تفكيك زباله. گوش كن آقاجون واسه باز كردن گره هاي پيچيده ي شخصيت اينم يه راهي يه. مي تون دقت كني كه قاطي زباله هاي تر نشسته يا قاطي زباله هاي خشك. راستي اصلاً نشسته يا ايستاده يا خوابيده؟ آقا اصلاً چرا من خودمو خسته مي كنم اينقدر توضيح مي دم؟ نوشتنش وظيفه ي تواِه.
مرد چشمهاش را باز كرد. صبح شده بود. خشكش زد. تو حاشيه غربي ميدان وليعصر افتاده بود تو يكي از سطلهاي بزرگ آشغال كه شهرداري گذاشته بود آنجا و رفته بود سر كارش تا سطل پر شود و سر ريز كند در جوي آب. هوا گرگ و ميش بود. ناي تكان خوردن نداشت. تك و توك آدم رد مي شدند و يا اصلاً او را
نمي ديدند يا اگر مي ديدند سري به افسوس يا حيرت تكان مي دادند و مي رفتند. مرد فكر كرد كي آمده اين تو. نمي دانست. روش نمي شد بيرون بيايد و چاهار نفر او را با انگشت به هم نشان بدهند. كز كرد تو سطل . بوي همه چيزهاي قاطي شده باهم و گنديده تو سطل پيچيده بود. به بطري هاي پلاستيكي نوشابه ي خانواده كه محكم بغلشان زده بود نگاه كرد. يادش آمد شب پيش قبل از خواب دختري را كه اسمش را هم نمي دانست و يك چشمش لوچ بود تو رختخواب بغل زده بود. بعدش چه شده بود؟ كسي نمي داند! فكر كرد شايد دختر در توطئه اي با همدستي يكي اين كار را كرده. چرا؟ نمي دانست. مغزش قد نمي داد. آنهم اوي مفلس كه چيزي نداشت براي از دست دادن و دختره تا زندگيش را ديده بود دماغش را بالا كشيده بود و گفته بود اينجاست خونه ات؟ ياد كتاب مرشد و مارگريتا افتاد. شيطان! خودش بود. شيطان طلسمش كرده بود. پروفسور ولند استاد جادوي سياه در يك چشم به هم زدن با مخ تپانده بودش تو اين سطل آشغال بو گندو. اينجا روسيه نيست. تو ذهنش گفت. من هم شخصيتي ازشخصيت هاي احمق آن كتاب نيستم. باز تو ذهنش گفت. ذهنش جواب داد از كجا معلوم كه شخصيتي از شخصيت هاي اح ... حالا احمق يا غير احمق يك كتاب نيستي. بولگاكف مرده، سالهاست. يك بار ديگر تو ذهنش گفت. مگر تو تمام عالم هستي فقط بولگاكف نويسنده است. ذهنش براي بار دوم جوابش را داد. تو ذهنش گفت( براي بار چندم) نه كه فقط بولگاكف نويسنده باشه ، فقط فكر كردم، فكر كردم كه نويسنده هاي ايراني كون نوشتن اينجور چيزا رو ندارن. نويسنده هاي ايراني از صب تا شب هي چسناله مي كنن و ... شعر مي سراين. نمونه اش آ ، چيز ... چيز ديگه... چيز. ذهنش خنديد. قاه قاه. حالا نخند، كي بخند. ديدي ؟ ديدي نويسنده ي ايراني رودست كم گرفته اي. آدم نويسنده باشه ايراني هم باشه خوب معلومه كه چوب تو كون هر جاي اين عالم مي كنه.
مرد يك لحظه ذهنش را بي جواب گذاشت . نيم خيزي شد و بيرون را نگاه كرد. رفت و آمدها بيشتر شده بود. دختر جواني كه چشمهاش هم لوچ نبود و خيلي هم سالم بود آنقدر نگاهش كرد تا از رو رفت و دوباره بر گشت توي سطل . تصميم گرفت تا شب را توي سطل بماند و نيمه شب كه كسي تو خيابانها نيست يا اگر هست نه او او را مي بيند و نه او او را، بيرون برود و تا خانه بدود و بپرد زير دوش آبِ نه گرم حمام كه يك ماه بود آبگرمكنش خراب شده بود و صاحبخانه درستش نمي كرد. داشت نقشه ي فرار مي كشيد كه اولين نويد صبح و زندگي بر روي صورتش فرود آمد. كاغذ يك كيك با قوطي خالي شيركاكائو. گرسنه بود.
بس بس بس. حالا بگو ببينم يارو واسه چي اون تواِه؟ اصلاً درست نگفتي ها! با خيال پردازي كه نمي شه داستان گفت. مي شه؟ نه تروخدا بگو مي شه؟ نمي شه ديگه. خودت نويسنده اي عاقلي چند تا كتابِ چاپ نكرده نوشتي. مي فهمي ديگه. حالا من در مقامي نيستم كه تو رو نصيحت كنم ولي اين قرطي بازيها و اين قرشمالا كه واسه ما داستان نمي شه. آخه من خواننده به چي اين دل خوش كنم؟ به توصيفات كاملت از سطل، از زاويه ديدت، از يارو؟ اينم شد موضوع؟ منِ مخاطب رو تو اين عصر اطلاعات و سرعت مي ذاري سر كار كه چي؟ بهتر نبود به جاي اين چرنديات مي رفتم تو اينترنت هم چتي مي كردم هم چند تا داستان ميلي ميلي ميلي ميلي مال مي خوندم. من مي گم پسرم تو برو داستايوكسي بخون، برو تولستوي بخون، برو فالكنر بخون، خيلي مي خواي پيشرفت كني برو كاروور بخون ولي ديگه منو نذار سر كار ، هر چي باشه مخاطبم و احترامم واجب.
گرسنه ام شد.گردن كشيدم. كسي نبود . هيچ كس نبود. همه جا تاريك. شب تاريك. حس بيرون آمدن از سطل هم نبود. بخشكي شانس. هيشكي امشب ته مونده ي غذاشو دور نمي ريزه. تو ذهنم فكر كردم. ذهنم جواب داد تو اين تورم ده و نيم درصد آخه كي غذا دور مي ريزه؟ نگه مي دارن فردا كه بچه هاشون از مدرسه اومدن ناهار مي دن بهشون. تو ذهنم به ذهنم گفتم پس من چي؟ الكي اومدم ساكن پرت ترين سطل آشغال خيابون جردن شدم؟ گفتم اينا وضعشون خوبه پولدارن، منو مي بينن دلشون مي سوزه، تازه اگرم نبينن يه مشت آت آشغال كه دارن بندازن جلوي سگشون، خوب جلوي منم بندازن. كر كر خنديد. ذهنم كركر خنديد. گفت دلت خوشه ها. نصف بيشتر اين خونه ها كه مي بيني خاليه. همه شون رفتن خارجه. اونام كه هستن مستاجرن، اونام كه موجرند دودستي كلاشونو چسبيدن باد نبره. باحال. تو ذهنم گفتم. پس چه گوهي بود من خوردم سطل آشغال نشين شدم؟ بلند گفتم. ذهنم جواب نداد. بلند كه حرف مي زدم قهر مي كرد. صداي تق تق يك جفت كفش زنانه تو خيابان پيچيد . زدم زير آواز سر زد از افق مهر خاوران فروغ ديده ي حق باوران بهمن فر ايمان ماست... صداي پا تند شد، نزديك شد، نزديكتر... سرم را يكهو بردم بيرون. جيغ زد. طفلك خوشگل بود فقط يك چشمش لوچ بود . گفتم به من بينواي سطل آشغال نشين كمك كنيد . گفت خاك تو سرت ...كش. برق از سرم پريد. خوندم: شود آنان كه به يك نظر خاك را كيميا كنند آيا شود كه نظري هم به ما كنند. گفت كجا؟ جا داري بهت نظر كنند؟اون تو لابد. گفتم بد هم نيست اگه بياي مي بيني كه اين پايين چيزاي خوبي دارم. گفت چيزاي خوبت گنديده تا حالا اون تو. گفتم نه بابا. تو كاور پيچيدمش. گفت جا قحطه؟ گفتم هر كس يه جا خونه مي گيره ما هم اينجا اينجا مث بهشته.گفت آره جون عمه ات! لابد
مي خواي همون كاورت رو بم بدي دست آخر. اومدم بگم نه كه به دو رفت. مي دويد. داد زدم بي وفا ديگه دوستم نداري؟
نه نه نه نه. اين داستان نيست. تو گوش نمي دي؟ واقعاً گوش نمي دي؟ يه خواننده تا كجا مي تونه قرباني نويسنده باشه؟ تا كجا بايد دنبالش بره؟ مطيع و رام . من كه راهنماييت كردم . من كه گفتم. اصلاً برو يه جور ديگه اش كن. فضا سازي كن. جزئيات رو شرح بده. تو اصلاً نگفتي يارو كيه، اين كه هيچ دختره چي بود اين وسط. حقوق مخاطب رو نديده مي گيري. ببين برو يه فضا بساز . مي توني روي كاغذ ترسيمش كني . برو يه كمي نقاشي هاي مدرنيستي و پست مدرنيستي ببين. ببين چه مي كنن با آدم. ببين اين ونسان گوگ خودش از پست مدرناي مشهوره. ديدي چه پيچ و تابي به اجزاي همه چيز مي ده. ديدي چه سروهاي خراماني كشيده . سروهاش عين شعرهاي حافظند. همون جوري كه اون گفته. من كه خودم سالهاست مي خوام درباره ي تأثير حافظ بر ونسان گوگ تحقيق كنم اما انقدر سرم گرم راهنمايي نويسنده هاي جوونتره كه وقتي برام
نمي مونه. يادت باشه يه روز بيا درباره اش حرف بزنيم، تو كه بيشتر فرصت داري مي توني فيش برداريهاش رو بكني ، اونوقت خودم فصل بنديش مي كنم.
تو داستايوكسي خوندي ديگه. ابله خوندي ديگه. ديدي كه فضاشو. فضا بساز تو هم. مجموعه ي شرك هلمز رو ديدي؟ تازه در اومده. بگير بخون . ببين چه فضايي داره. جنايي، متوهم. تو هم مثل گوگ پيچ و تاب بده. ساده نگذر . تو جهان ساده اي نيستيم كه! عصر عصر اطلاعاته. جهان داره منفجر مي شه. برو فكر كن. اين سطلو يه كمي پيچ و تابش بده. يه كم فضاش رو پردازش كن. مرده رو بپزش. خامه حالا. فضا . فضا هم يادت نره. خودت فرض كن. فرض كن چقدر عجيبه كه يكي تو سطل آشغال باشه. به نظرت عجيب نيست؟ خيلي عجيب نيست؟ چي مي تونه وادارش كرده باشه بره اون تو؟ البته شايد هم به زور كرده باشنش اون تو! به اينم بستگي داره كه از كدوم زاويه نگاش كني: بالا، پايين، شرق ، غرب، شرق متمايل به غرب، غرب متمايل به شرق، بالاي متمايل به پايين، پايين متمايل به بالا. خوب همه ي اينا مهمه. مهمه كه از كجا ديده باشيش. در نهايت زاويه ديد تو به خودت مربوطه. اوني كه مي مونه و تو رد مي شي يه مرده توي سطل آشغال. روش كار كن. چيز خوبي از آب در مي آد. منم پشتتو دارم بلكه بتونيم تو مجله ي خانواده چاپش كنيم.
مرد تو سطل آشغال بود. آسمان آبي و درخشان و يك ظهر خنك تابستان بود. مرد تو سطل آشغال بود. مردم با عجله رد مي شدند. كسي به سطل نگاه نمي كرد. هيچ كس به سطل نگاه نمي كرد. مرد تو سطل آشغال بود. مغازه ها پر و خالي مي شدند. رديف مغازه هاي كفش و كيف و مانتو و شلوار و لباس زير و لباس رو از آدم ها پر و خالي مي شدند و مرد تو سطل آشغال بود. همه ي جهان انگار به لبخندي گشوده دندانهاش را بيرون ريخته بود. شادي از سر و روي مردم مي ريخت پايين و فرو مي رفت تو درزهاي موزاييك هاي پياده رو. مرد تو سطل آشغال بود. بلبلان كه همان گنجشكان دودزده ي خيابانهاي تهران هستند چهچه يعني همان جيك جيك مي كردند. اتوبوسها با سرخوشي دود سياه و غليظشان را تو حلق مردم مي تپاندند. مردم به هم تنه مي زدند و لبخند مي زدند. مرد تو سطل آشغال بود. ماشينهاي شهرداري با كارگرهاي سرودخوانشان از راه مي رسيدند. مردم براي آنها دست تكان مي دادند. آنها براي مردم دست تكان مي دادند. آشغالها مثل رود زيبا و خروشاني كه ماهيهاي بي تابش به هوا بپرند و در باز و خميده شدن خود به مردم سلام بدهند، درون درياي ساكن و آرام ماشين فرو مي ريختند. مرد تو سطل آشغال بود. تولستوي كلاه از سرش برگرفته بود و براي مردم تهران تكان مي داد.كارورِ چاق و گنده توپي عظيم الجثه بود كه به سرعت تو خيابان قل
مي خورد و مردم را مي خنداند. داستايوسكي دست ابله بينوا را گرفته بود و به تيمارستان رازي مي برد، مردم به سرعت باد تو مغازه ها مي رفتند و بيرون مي آمدند، مي رفتند و بيرون مي آمدند، مي رفتند و بيرون
مي آمدند؛ دقت مي كردند تنه شان به تنه ي ابله نخورد. مرد تو سطل آشغال بود. شرلوك هلمز با بلندگوي سبزي فروشي سوار بر وانت ظاهر شد. بالاي كابين وانت ايستاده بود يكي از آهنگهاي جنيفر لوپز را مي خواند و بدنش با آن موسيقي دلنشين همذات پنداري ميكرد ، وسط هاش هم مي گفت شما يه مردي تو سطل آشغال نديدين؟ مرد از بالا، از پايين، از شرق، از غرب، از شمال شرقي، از جنوب غربي و حتي از وسط تو سطل آشغال بود. دختري با چشم لوچ كه كفش هاش تق تق صدا مي داد پريد وسط پياده رو و بلند گفت من ، من. همه ي آدم ها خشكشان زد. دختر گفت من من من ديدمش. سياهي چشم لوچش بالا رفت تا پشت پلكش پنهان شد و چشم شد يكدست سفيد. شرلوك هلمز تو بلندگوش روي دستگاه ماهور خواند سنگسارش كنيد. همه چيز به حركت افتاد. مغازه ها پر مي شد ، خالي مي شد، پر مي شد، خالي مي شد. مردها همه يك دست سوتين شورت زنانه تو دستشان گرفته بودند و لزگي مي رقصيدند . زنها هم مايوهاي مردانه ي رنگ به رنگ را از كيفهاشان بيرون مي كشيدند و روي مانتو پا مي كردند. شعف همگاني به اوج رسيده بود. صداي بلبلان و تر تر اتوبوسها و همهمه ي غريب شهر و آواي شرلوك هلمز فضا را انباشته بود تا صداي ضعيفي كه از تو سطل ناله مي كرد: من گرسنمه! كسي را نرنجاند.
|