رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۶
داستان 81، قلم زرین زمانه

هفت دقیقه سکوت

هفت نفري مي شديم . دور ميز نشسته بوديم . ميز قهوه اي سوخته بود . مستطيلي دراز که صندلي هاي سنگين چوبي دور آن چيده بودند . هيچ کس نمي دانست چه اتفاق مي افتد . ژاکلين آمد تو ، يک سيني بزرگ چاي دستش بود . همه مان به پايش بلند شديم ، خنديد ، گفت : بشينيد خواهش مي کنم . من با خودکاري بازي مي کردم . ژاکلين سيني را گرفت طرف من .
- مي شه ...

هاله ي نور مهتابي سقفي دور صورتش افتاده بود . بلند شدم . هاله پاک شد . گفتم : خواهش مي کنم . خودکار را گذاشتم رو ميز ، سيني را گرفتم . ژاکلين نشست روي صندلي بالاي ميز که بيرون کشيده مانده بود . با پشت زانوهام صندليم را هل دادم عقب . سيني چاي را به تک تک زن ها تعارف کردم . دور ميز مي چرخيدم . پام گرفت به کوسن کوچکي که رنگهاي قهوه اي و سبز لجني آن تو هم دويده بود . ژاکلين گفت : My god نگاه مي کرد به فضاي پشت سر من . نگاه کردم . چيزي نبود . پرده ي کشيده ي پنجره بود که سايه ي درختي رو آن افتاده بود . گفتم : بفرمائيد ! پلک زد . سرش را تکان داد ، موهاي نقره ايش تو تيره روشن اتاق آبي مي زد . گفت : نمي خورم .

نشستم سر جام کنار ژاکلين . سايه هامان کج و کوله رو ديوارها افتاده بود . لوسترهاي تک حبابي کوچکي در گوشه هاي سقف اتاق آويخته بود که فقط دو تاش روشن بود . همه چيز به زردي مي زد . ژاکلين به در نيمه باز نگاه مي کرد ، انگار که کسي پشت در باشد . گفتم : مي خوايد ببندمش ؟ گفت : نه ، مرسي . روش را برگرداند طرف جمع . لرزيدم . ژاکلين نگاهم کرد . گفت : خوب دوستان ، چطوره براي گرم شدن مجلس ، اول معارفه داشته باشيم . خنديد . دانه هاي گردنبند مرواريدش به هم مي خورد و صدا

مي داد . انگشت اشاره اش را به طرف تک تک ما گرفت . چشمهاش را بست و از تو گلوش صدايي کشدار در آورد .

- اوم م م م م م ......

دستش مي آمد و مي رفت . انگشت اشاره اش رو به تابلوهاي روي ديوار بود . همه ي تابلوها انباشته از رنگ هاي تيره بودند . روي ديوار مهره هاي درشت آويزان بود . مهره هاي رنگي و طرحدار . ژاکلين دستش را نگه داشت . انگشت به طرف دختري بود که ته ميز نشسته بود . روبرويش نبود . دختر خودش را جمع کرد . رو صندليش جابه جا شد . ژاکلين چشمهاش را باز کرد و جيغ زد : واي ليلا خنده ام گرفت . ابروهاي ژاکلين رفت تو هم . لبهام را گاز گرفتم . ژاکلين ابروهاش را بالا انداخت و گفت : فکر کنم دارم پير مي شم . خنديد : عزيزم من فقط اسم کوچيکتو گفتم ، خيلي چيزا هست که مي توني درباره خودت بگي . دختر عينک بدون فريمش را از رو دماغش برداشت و گذاشت رو ميز . از پشت شيشه ي عينک گلِ رو فنجان چايش بزرگتر شده بود . انگشتهاش را حلقه کرد دور فنجان چاي .

- اسمم ليلاست .

چشمم افتاد به تابلوي پشت سر ليلا . تابلو کج شده بود و هر آن ممکن بود بيفتد روي مبل پايه کوتاهي که به ديوار تکيه داشت .

- ليلا شيباني . دوستام بهم مي گن ليلي .

تصوير دختر بچه اي بود سوار بر تاب توي آسماني تيره و ابري ، صخره هاي آبي رنگ که به سياهي ميزدند زير پاي دختر پهن بودند . دو تا بند تاب پاره شده بود و دختر ميان زمين و هوا معلق مانده بود . موهاي قهوه اي دختر تو هوا موج برداشته بود و پيراهنش در باد تکان مي خورد . چشمهام را بستم .

- به توصيه دوستم فرزانه اينجام . ژاکلين جون مي شناسنش . فرزانه منو به ايشون معرفي کرد ، گفت يه جلسه است اينجوري !

دختر با تاب که بندهاش تو هوا پيچ مي خورد پائين مي رود .

- منم علاقه داشتم ، فکر کردم بيام . همين !

دختر محکم مي خورد به صخره ها . تاب تکه تکه تکه مي شود .

چشمهام را باز کردم . ليلا دستهاش را از دور فنجان چاي برداشت و برد زير ميز . نگاهش روي زن پير کنار من ثابت ماند . زن به يک نقطه خيره بود . کرکهاي موهاي نقره ايش تو موجي آبي تکان مي خورد . ليلا سرش را پايين انداخت .

- خودمم بيست و چهار سالمه . ليسانس حسابداري ام . به اين چيزا خيلي اعتقاد دارم ، الانم دستام از هيجان يخ زده .

دستهاش را بالا آورد و حلقه کرد دور فنجان چاي . ژا کلين خودش را جلو کشيد و آرنجهاش را تکيه داد به لبه ي ميز . چانه اش را گذاشت تو گودي دستهاش و بلند گفت : عزيزم ! خنديد. همه انگار که از خواب پريده باشند با او خنديدند . من هم خنديدم . فقط زن مونقره اي نمي خنديد و دست مي کشيد رو گلوش . ژاکلين به زني که کنار ليلا نشسته بود نگاه کرد و سرش را تکان داد . گوشم سوت کشيد . سرم را تکان دادم . زن نگاهم کرد . لاغر بود و استخواني . دور چشمهاش حلقه هاي عميق قهوه اي بود ، مثل عينکي که شيشه ندارد ، دسته ندارد و هيچ چيز ندارد جز ماهيت اصلي اش که همان عينک بودنش است . دستهاش آن قدر استخواني بود انگار که آدم اسکلتي ببيند که پارچه اي همرنگ پوست روش کشيده باشند . حرف که زد باورم نشد اين صدا از آن اسکلت پارچه پوش باشد . صداش دورگه و زمخت بود. من لبه ي روميزي تور را کشيده بودم پائين و مي خواستم آن را به زانوهام برسانم . فنجان چاي زن پير از کشيده شدن روميزي لرزيد . کسي نگاهم نکرد .

- من ژاله ام .

صداي زن قاطي صداي لرزيدن استکان شده بود . ژاکلين خنديد . گفت : ژاله و ژاکلين ، ژژژژژژ........ . ژاله سرش را تکان داد.

- من حدود هيجده ساله که ژاکلين رو مي شناسم . قبل از اين که از ايران بره .

ژاکلين گفت : Oh dear . روميزي را ول کردم . فنجان تکان خورد و کمي چاي از لبه اش ريخت توي نعلبکي . زن پير نگاهم نکرد .

- وقتي برگشت فکر نمي کردم دوستيمون مثل سابق ادامه داشته باشه ! اما ژاکلين انقدر مهربونه ، انقدر اين زن نازنينه که ...

رعشه اي گذرا زن پير مونقره اي را لرزاند . با انگشتان لرزانش بر روي ميز ضرب گرفت . ژاکلين گفت : ادامه بده عزيزم . ژاله گفت : خوشحالم که با اين خانواده رفت و آمد دارم .

گردنبندش کوتاه بود . حرف انگليسي S توي حلقه ي ظريفش از زنجير آويزان بود . ژژژژژ... SSSSS . ربطش را نفهميدم . شايد اسم مادرش بود يا برادرش . هر که بود شوهرش نبود . حلقه نداشت . اصلاً نمي شد فکرش را کرد مردي اين اسکلت پارچه پوش را بغل بزند و ببوسد ، حتماً له و لورده مي شد .

- تو لابراتوار کار مي کنم ، بخش هماتولوژي . سنم رو نمي گم چون يه خانوم هيچوقت در اين باره راست نمي گه . يه دختر چارده ساله هم دارم .

همان لحظه له مي شود . صداي جرق جرق استخوانهاش بلند مي شود .

- امروز مي خوام با تمام وجودم حضور داشته باشم . مي خوام يه مديوم واقعي باشم . من تا حالا چند بار تو اين جلسات شرکت کردم اما هيچوقت موفق نشدم .

انگشتهاش را فرو کرد تو موهاي کم پشتش . من لبه ي رو ميزي را بين انگشتهام تکان تکان مي دادم . صداش از هيجان مي لرزيد .

- ولي امروز مطمئنم موفق مي شم .

سکوت بود . ژاکلين هم نمي خنديد . من به ديوارها نگاه مي کردم . به سايه ها و تابلوها و مهره ها . زن پير مونقره اي بلند شد و بدون اين که به کسي نگاه کند از اتاق بيرون رفت . يک تابلو به پشت تکيه داده شده بود به تنه ي مبلي که نزديک در بود . قاب شده بود و پشت آن را با کارتن پودر رختشويي پوشانده بودند . صدايي آمد . زن پير مونقره اي ميان درگاه ايستاده بود و ناخنش را روي در چوبي مي کشيد . ژاکلين گفت : حالت خوب نيست عزيزم ؟ زن چند بار پلک زد ، با قدم هاي بلند آمد و نشست پشت

ميز . چين هاي صورتش تو سايه روشن اتاق فروتر رفته بود . همه چيز گود بود ، گود و تاريک . موهاي نقره ايش آبي تر مي زد . ساق پام منقبض شده بود . دولا شدم و چند بار زدم روش . ژاکلين به من نگاه کرد . گفتم : من ؟ ژاکلين سرش را چرخاند . انگار نشنيد . روي بلوزش گلهاي درشت آفتابگردان چين مي خوردند و روي هم مي افتادند . ليلا داشت درگوشي با ژاله حرف مي زد . نگاهم کرد . ژاله لبخند زد . من سعي کردم بخندم اما نشد . سرد بود و صورتم انگار به اختيار خودم نبود . دلم پتو مي خواست . پتوي گرمم و اتاق تنگم را . اگر به خاطر کنجکاوي بي مزه ام نبود حالا زير پتوي چهارخانه ام جمع مي شدم و پاهام را فرو مي کردم تو پارگي روتختي که هر روز گشادتر مي شد . مامان هم مي آمد لب تخت مي نشست که کله ي سحر بيدارم کند . مامان راضي نبود به اينجا بيايم ، به اصرار سيما دوست روشنفکرش راضي شده بود . از قضيه پولش هم خبر نداشت ، از همه صد تومان گرفته بودند اما با پارتي بازي سيما من نصف آن پول را داده بودم . پنجاه تومان را از ماني قرض گرفته بودم . ماني دوست نداشت بيايم اما پول را داده بود . کاش حالا ماني بود ، بغلم مي زد و گرم مي شدم . ژاکلين گفت : مهرناز . مهرناز جون اينجايي ؟ گفتم : بله بله . گفت : ولي مثل اين که جاهاي بهتري بودي خنديد . خنديد . خنديد . نمي دانستم موضوع چيست . گفتم : مگه همه صحبت کردن ؟ به پشتي صندليش تکيه داد ، گفت : مانا و سميه . با دست مانا را که زن تيره پوست هيکل دررفته اي بود نشانم داد . مانا موهاش را طلايي کرده بود و سينه هاي درشتش داشت دکمه هاي بلوزش را پاره مي کرد . سنجاق سينه ي نگين داري زده بود . موهاي طلائيش مثل زردچوبه کدر بود . سرش را تکان داد و من لبخند زدم . گفت : از آشنايي با شما خوشبختم .

مانا ااااااااااااا ........ ماني ي ي ي ي ي . نمي فهميدم با اين همه شباهت اسمي کجاي اين زن به ماني من شبيه است . گفتم : واقعاً شرمنده ام . اين روزا سرم شلوغه ، يه کمي حواس پرت شدم.

ماني توي بلوز سرمه ايش لاغرتر از هميشه بود . گفت : نمي شه نري ؟ با هم مي ريم دربند !

مانا لبهاش را جمع کرد و به ژاکلين نگاه کرد . دستش را جلو آورد و گفت : اميدوارم زودتر رفع بشه . دستش خورد به فنجان چايش که حبه قند کوچکي گذاشته بود تو نعلبکي اش . چاي ريخت رو قند . گفتم : آخ ! مانا با دست دراز کرده مرا نگاه مي کرد . ژاکلين گفت : اشکال نداره . به دست مانا اشاره کرد . دستم را جلو بردم و با او دست دادم . نشست . سنجاق سينه نگين دارش روي بلوزش وول مي خورد . گفتم : مشکلات که هميشه هست ، فقط براي معذرت خواهي گفتم ، به خاطر اين که حواسم به حرفاي شما نبود . از مزخرفاتي که گفتم خنده ام گرفت . پنجه هاي پام را که منقبض شده بود کشيدم رو پرزهاي فرش . ژاکلين لبخند زد . دستش را به طرف دختر جواني که کنار زن پير مو نقره اي نشسته بود دراز کرد . زن پير تکان نمي خورد . مثل يک مجسمه نشسته بود آنجا ، نگاه هم نمي کرد . مجبور بودم سرم را خم کنم رو ميز تا دختر را ببينم . نگاهش که کردم چشمک زد . آرايش غليظي داشت و لبهاش چسبناک و براق بود . فنجانش رو ميز بود و تو نعلبکي اش آشغال تخمه ريخته بود. رو ميز ظرف تخمه نبود . کنار دست دختر يک پاکت کوچک بود . گفت : من سميه هستم .

روي ديوار روبرو ساعت پاندول دار قهوه اي رنگي آويزان بود . پاندولش گير کرده بود و سر جاش در جا مي زد . ساعت مي افتاد در زمينه نيمرخ سميه . گفتم : من هم مهرناز هستم . سرش را تکان داد . موهاش لغزيد رو شانه هاش : مي دونم ، ژاکلين جون گفتن . مي خواستم بروم و پاندول ساعت را آزاد کنم . گفتم : معذرت مي خوام حواسم نبود .

پاندول سر جاش تق تق مي کرد . شيشه ساعت ترک برداشته بود . صداي پاندول بلند مي شد . بلندتر.

گفت : منظورم اين نبود . از آشنايي با شما خوشبختم .

بلندتر . بلندتر . ساعت مي خواست منفجر شود . بلند شدم . دستش را دراز کرد طرفم . دستش را گرفتم و فشار دادم . پاندول ساعت آرام گرفته بود . دستش گرم و عرق کرده بود . گفت : اميدوارم بعد از اين جلسه باز ببينمتون . گفتم : من هم اميدوارم . دستم را ول نمي کرد . دوباره چشمک زد و دستم را فشار داد . لبهاش را جمع کرد و جلو داد . ساعت منفجر شد . دستم را عقب کشيدم و رو صندليم نشستم . هنوز نيم خيز بود . ساعت روي ديوار بود . پاندول داشت مي رفت و مي آمد و تيک تاکي منظم اتاق را پر کرده بود . سميه نگاهم مي کرد . فکر کردم تغيير جنسيت داده ام . به زور لبخند زدم . نشست .

دلم مي خواست نفس راحتي بکشم . دلم مي خواست پا بياندازم و پارگي روتختي را تا ته جر بدهم . دلم مي خواست ماني حالا مرا تو بغلش له مي کرد . ژاکلين گفت : مهرناز !

گفتم : بله . لرزيدم . گفت : ترسيدي عزيزم ؟ گفتم : نه ، باز حواسم پرت بود ؟! خنديد . گفت : چيزي نيست . بلند شد و از درگاه پنجره شال سياه ضخيمي را برداشت . شال را رو ميز گذاشت و نشست . زن پير مونقره اي همانطور که روبروش را نگاه مي کرد گفت : مثل اين که نوبت منه زن لب پايينش را گاز گرفت و گفت : از نظر من فرقي نمي کنه . عينکش را از نوک دماغش بالا داد . گفتم : خواهش مي کنم ، شما بفرمائيد . زن عينک را دوباره پائين کشيد و از بالاي شيشه هاي سفيدش به من خيره شد . عضلات صورتم مي لرزيد و سعي مي کردم لبخند بزنم . زن گفت : بسيار خوب ، من صحبت مي کنم . سکوت کرد و به روبروش خيره شد . موهاي آبيش انگار داشت تو هوا حل مي شد . داشت تو تاريکي فرو مي رفت .

- خوب من .... خوب من نصف عمرم تو آمريکا گذشته . دو تا بچه دارم ، دختر . هر دوتاشون ازدواج کردن و اونجان .

به روبروش زل زده بود . يقه ي لباس مشکي اش را مرتب کرد . کف دو دستش را گذاشت روي ميز و پنجه هاش را آرام بست .

- من شصت و دو سال دارم . اعتقادي ندارم . روح وجود نداره . احضار ارواح هم يه حرف بي اساسه .

صداي زن مي لرزد . دور مي شود و مثل سوت مداوم تلفن کشيده مي شود .

- به اصرار ژاکلين عزيزم اومدم . ژاکلي معتقده مي تونه . من نمي دونم .

ليلا فنجان چاي را هورت بالا کشيد . همه نگاهش کردند . فنجان را گذاشت رو ميز . سميه به من لبخند زد . زن تکان نخورد . ژاکلين شال سياه را باز کرد و انداخت رو سرش . زن چند بار پلک زد .

- من مهندسي عمران خوندم . تو يه شرکت ساختمون سازي خصوصي کار مي کنم ، اونجا . مي خوام روح ببينم تا بدونم بعد از مرگم چي مي شه . کجا مي رم .

زن تو صندلي ذوب مي شود . کوچک مي شود . اتاق خالي است . تابلوي دختر روي تاب خالي است .

- مي ترسم .

صندلي ها خالي هستند . ميز لخت و دراز وسط اتاق افتاده است . من روي صندلي نشسته ام . ديوارها خالي اند .

- من مي ترسم . خيلي مي ترسم . پيش روانشناس رفتم . کلاسهاي معنوي و Theology رفتم. هر روز بيشتر مي ترسم ، مثل اين که همين حالا زير خاک باشم .

اتاق لخت و عور با آهنگ همهمه وار صداهايي که در هم مي دوند تاب مي خورد : من

مي ترسم ، من مي ترسم ، من مي ترسم ، من مي ترسم .

- هفته ي پيش اومدم ايرون . براي ژاکلين نوشته بودم مي ترسم ، ژاکلين گفت بيام تو اين جلسه شرکت کنم . نمي دونم .

زن کنار من نشسته بود . موهاش نقره اي بود که به آبي مي زد . ريز نقش بود . لباس سياه تنش بود . صورتش چروکهاي عميق داشت .

- من اعتقادي ندارم .

ابروهاي ليلا رفته بود تو هم . سميه پيشانيش را به دستهاش تکيه داده بود و از آن زير به من نگاه مي کرد . مانا با سنجاق سينه اش که بلوزش را نخ کش کرده بود ور مي رفت . ژاله به ژاکلين نگاه مي کرد . ژاکلين گفت : دوستان چاي هاتون سرد شد . اگه لطف کنيد از اون سر ميز فنجونا رو بديد ببرم عوضشون کنم .

فنجان چاي خودم و فنجان هايي را که از طرف ديگر ميز دست به دست مي آمد را گذاشتم توي سيني . ژاکلين سيني را برداشت . سکوت بود . دلم مي خواست زنگ بزنم به ماني . مي خواستم از اين اتاق بروم بيرون . با ماني بروم دربند . پاي ژاکلين خورد به تابلويي که از پشت تکيه داشت به مبل . تابلو افتاد . زني بود با لباس سياه که دو بال سفيد رو کتفش در آمده بود . پاهاي زن تو زمين بود ، مثل يک درخت . لباس زن پاره پاره بود و تکه هاش داشت با باد مي رفت . آسمان سرخ بود با ابرهاي خاکستري .

گفتم : ژاکلين جان شما خودتون نقاشي مي کنيد . گفت : نه ، اينا همه کاراي ...... . زن پير گفت : کاراي منه . ژاکلين لبخند زد . بلند شدم و تابلو را صاف کردم . ژاکلين داشت از اتاق بيرون مي رفت . گفتم : مي تونم يه زنگ بزنم ؟! پشتش به من بود ، گفت : خواهش مي کنم ، تلفن توي هاله .

با سيني چاي پيچيد تو آشپزخانه . زن پير گفت : بالاخره مي ميرم . مي دونم که وقت تلف کردنه . خيلي وحشتناکه .

بلند شدم . تابلو را برگرداندم و رو به جمع گذاشتم . زن که دستش رو يقه ي لباسش بود و به يک نقطه خيره مانده بود گفت : خيلي وحشتناکه . خيلي وحشتناکه .

از اتاق بيرون آمدم . تلفن رو ميز کوچکي بود کنار در ورودي . گوشي تلفن برداشتم و شماره ي ماني را گرفتم . صدايي از آن طرف خط گفت : تمام مسيرها به سمت مشترک مورد نظر مسدود مي باشد .

Share/Save/Bookmark