رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۶
داستان 77، قلم زرین زمانه

رئيس

گفت همين الان وسايلت رو جمع كن و برو بيرون . يه جوري گفت ، از شركتم برو بيرون كه هر كي ندونه فكر مي كنه از ته دل گفته .
كاري ندارم به اينكه ، چيكار كردم كه گفت برو بيرون . آخه مهم نيست . اما اگه دوست داريي ، ميگم . هر چي باشه با هم رفيقيم . تازه فكر مي كنم اون روزي صدامون رو توي دفترتون شنيده باشي .

آره داشتم مي گفتم . جلوش واستادم . هر چي دلم خواست بهش گفتم . اگه اونجا بودي و مي ديدي ، حتما برام كف مي زدي .

اما وقتي شروع به داد و قال كرد ، ديگه نتونستم جوابش و بدم . آخه وقتي عصباني ميشم ، بغض گلوي لامصبم رو مي گيره و نمي زاره حرفهام و بزنم .

واي نمي دوني چقدر درد داره كه يكي هر چي دوست داره بگه و تو هم نتوني جوابش رو بدي . نه اينكه نتوني يه ريز غر مي زد . از اين عصباني بود كه چرا جلوي همه جوابش رو دادم و بگي نگي تو روش واستادم .

فكر مي كنم تو ديگه من رو شناخته باشي . يه كم بيشتر با من نشست و برخواست كني مي بيني كه : اولندش آدم ركي هستم . دومندش اهل چاپلوسي نيستم . وقتي ازت خوشم بياد اينو توي چشام مي بيني . اگه هم خوشم نياد كه ديگه كارت زاره .

اون روز رو مي گفتم : ديدم حرف كه نمي تونم بزنم ، گريمم كه گرفته . اونم كه مي گه تو اخراجي . بهترين كار رو كردم . وسايلم رو برداشتم و زدم بيرون .

تو كه غريبه نيستي وقتي از در اومدم بيرون اشكم در اومد . از اينكه مردم اشكم رو ببيننند هم خجالت نكشيدم . گور باباي مردم .

وقتي در و پشت سرم بستم ، تازه فهميدم كه چه اشتباهي كردم . كاش عذر خواهي مي كردم .اما با خودم گفتم . كار من كه بدتر از كار آبدارچيمون نبود . اون رو با وجود كار زشتش بخشيد . منكه فقط تو روش وايستادم . حالا دو سه تا از كارمندها هم شاهد بودند . چيزي نشده .

يه نيم ساعتي توي كوچه پس كوچه چرخ زدم . اما رئيس بهم زنگ نزد . گوشي موبايلم رو در آوردم. چكش كردم كسي زنگ نزده بود .صداي زنگش را تا آخرين درجه بلند كردم و گذاشتم توي جيبم كه اگه رئيس زنگ زد بشنوم . نه اينكه با اولين زنگ جواب بدم نه! مي خواستم بفهمم كي زنگ مي زنه .

تازه تصميمم رو هم گرفته بودم. وقتي مي گفت بيا به همين راحتي كه بر نمي گشتم . بايد جلوي همه از من عذرخواهي كنه تا رضايت بدم . تازه براي اينكه من برگردم حتما حقوقم رو مي بره بالا .

خلاصه اينقدر توي خيابون چرخيدم تا وقت بگذره. نمي خواستم زود برم خونه . اگه زود مي رفتم ، همه سين، جيم مي كردن كه چرا زود اومدي ؟

مگه چيزي شده ؟ نكنه دعوا كردي ؟ انداختنت بيرون ؟ نه اينكه من سابقه ام خرابه نه خودم و زدم به در بي خيالي .

جاي دنجي بود . فقط نمي شد توش گريه كرد . تابلو مي شدي . حالا خودت بري مي بيني ، چه جور جايه . نغمه هاي محلي روسي رو گذاشته بودند ، در و ديوارش و ، از تخته هاي آهني پر كردن كه يه نادون با يه سوهان همه جاشو خط خطي كرده . هرچي به خطها نگاه كردم سر در نياوردم چيه . اما درست پشت سرم يه دختر و پسري نشسته بودن كه داشتن راجع به اون خطها حرف مي زدن . نه اينكه از اول راجع به اون حرف مي زدن ، نه . اولش پسره داشت مخ دختره رو مي زد كه يهو دختره پرسيد اينا چين؟ پسر ه گفت اينا پست مدرنه .

خوب خوبه ديگه . وقتي يه چيز اجق وجق ديدي كه نمي فهمي چيه نه .

حتما روش نمي شه زنگ بزنه .

بعد از اون همه دري وري كه گفت . خوب بيچاره حقم داره . مي دونم الان خيلي نگرانه، چون يك ماهي مي شه كه بهم حقوق نداده . مي دونه كه من به اين پول احتياج دارم .

حتما پيش خودش گفته برم حقوقش رو بهش بدم، يه موقع توي خرج نمونه ولي خوب مرد و غرورش . نمي تونه كه غرورش رو بشكنه . بخاطر همينه كه الان من اومدم تا ببينم چي ميگه . تازه كارهاشون هم كه بدون من نميگذره .

آره رسيديم . خوب تو هم ديرت شده و مي خواي بري دفترتون . خيلي دوست دارم دعوتت كنم بياي تو و يه چايي بخوري . اما هر چي باشه تو براي رئيس ،يه غريبه ايي و رئيس نمي تونه جلوي تو عذر خواهي كنه .

مي دوني كه . مي ترسه بعدا بين همكارها بپيچه .

Share/Save/Bookmark