رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
نامزدهای دریافت جایزه
>
تیغه
|
داستان 62، قلم زرین زمانه
تیغه
مرد چاقو را برداشت.صدای تیغه چاقو که تیز می شد توی خانه پیچید.زن پشت به مرد گوشهایش را گرفت وخودش را توی مبل جمع کرد.روزنامه روی پاهایش بود.
"یه ورقه از اون روزنامه بده "
مرد این پاوان پا کرد.نایلون گوشتها را روی پیشخوان گذاشت.
"عزیزم مگه نشنیدی یه ورقه ازاون روزنامه رو بیار."
مرد سرش را تکان داد وامد بالای سر زن.دستها را از روی گوشهای او پایین اورد وروزنامه راازروی پاهایش قاپید.
"هی چکار می کنی؟دارم می خونمش."
زن دنبال او به اشپزخانه رفت.مرد همان صفحه را روی پیشخوان پهن کرد.زن کنارش ایستاده خم شدوبا انگشت ستونی را دنبال کرد.مرد گردنش را بوسیدوتوی گوشش زمزمه کرد.زن با دست دیگرش او را پس زد.مرد نایلون گوشت را روی روزنامه گذاشت.چشمانش را ریز کرد وسرش را پایین برد.با صدای بلند خواند.
"زنان در صفحات حوادث سال "
سرش را چرخاند و مرد را برانداز کردکه تکه ای گوشت را از نایلون بیرون می اورد.دستش را زیر چانه اش گذاشت ونفسش را با صدای بلند بیرون داد.خونابه از روی صفحه سر خورد وامد نزدیک انگشت زن.تکه ای سرخ ویکدست روی تخته با انگشتان مرد بالا وپایین می رفت وخرد می شد.مرد زیر لب اواز می خواند و با ریتمی ملایم پهلو به پهلوی زن می زد.
زن نگاهش کرد.مرد چشمکی زد ولبهایش را جمع کرد.
ورقه ای دیگر اورد وصفحه خیس روزنامه را از زیر دست مرد جمع کرد.کمی ان طرف تربا احتیاط ان را پهن کرد وخم شد.مرد اوازش راقطع کرد.
"لااقل بلند بخون، حالا که اینقدر برات جالبه"
زن سرش را بالا گرفت و به صورت مرد نگاه کرد.
"به نظرت آدم کشتن کار سختیه؟"
مرد چاقو را روی تخته کشید وبه تیغه آن نگاه کرد.
"تا کجای این دنیا ایستاده باشی . یه وقت سخته ، یه وقت آسون ."
" من می گم همیشه سخته ."
" چون یه زنی اینو می گی .حالا چی شده ؟ مرده زنش رو کشته یا کار سخت با زنه بوده "
زن بازوهایش را مالید وبه ساعت نگاه کرد .
"بذار از اینجا بخونم . چرا تکه تکه اش کردین ؟ این رو از مرده پرسیدن گوش می دی؟ "
"اره بخون ."
"خیلی دوستش داشتم .وقتی فهمیدم با یه مرد ..... "
زن صدایش را پایین آورد .وزوزی ارام وکشدار توی آشپز خانه پیچید . مکثی کرد وبه مرد نگا هی انداخت . مرد خندید .
" خیلی التماس کرد .... اما ... ومن با چاقو ....."
زن زیر لب تکرار کرد .
" با چاقو "
" عزیز دلم اینا چیه می خونی ؟ "
زن با دهان نیمه باز نگاهش کرد . مرد تکه ای گوشت را توی دست جا بجا کرد ورو به زن گرفت .
" این قلوه گاهه ، اینم راسته ، حالا مثل یه کدبانوی واقعی بیا اینجا ، یه بوس بده ،بعدش هم ازخوندن اون لعنتی دست بردار . "
زن روزنامه را مچاله کرد . نیم نگاهی به مرد انداخت وتوی هال رفت . سیگاری اتش زد وخودش را روی مبل انداخت .مرد صدایش کرد .پکی به سیگارش زد ورو به مرد چرخید .
" تو که یه مردی به من بگو ، چطوری می شه آدم یکی رو که دوست داره بکشه اونم بخاطر این که....اصلا خیانت یا چیزایی شبیه این ."
مرد چاقو را روی گوشت چرخاند و استخوانی را ازلای ان بیرون کشید .ان را به طرف زن گرفت .
" خیلی ساده اس مثل کاری که من کردم ."
زن دستش را زیر چانه اش گذاشت . دود را از بین لبهایش بیرون داد .
" باید ولش می کرد تا بره .هر رابطه ای تا ابد موندنی نیس . نباید کسی رو مجبور به موندن کرد .ارزشی نداره ، وقتی همه چی تموم شده ."
مرد پوز خندی زد . زن به دستهای او نگاه کرد که تر و فرز گوشتها را ورقه ورقه می کرد .
" حتما نمی تونسته .تو که مرد نیستی .....تا بفهمی . همه چی رو که تو روزنامه نمی نویسن ."
زن برگشت وتوی مبل فرو رفت . به دود سفید رنگی که از دهانش بیرون می امد خیره شد . دود می چرخید وموج بر می داشت وبالاتر نا پدید می شد .
" سیگارت رو بیار اینجا یه پک بزنم ."
زن بلند شد وامد نزدیک او ، سیگار را لای لبهای مرد گذاشت ولحظه ای بعد برداشت .مرد گوشتها را توی ظرفی ریخت وبا ادویه مخلوطشان کرد زن نگاهش را دوخته بود به گوشتهای تکه تکه وزرد رنگی که انگار به هم پیچیده بودند .
" وقتی همه زندگی یه مرد بشه یه زن ... اینجور چیزا پیش می یاد . اون وقت اخر خطه برای هر دوتا، آره خوشگلم کاری نمی شه کرد ."
زن سیگار را که لای انگشتهایش دود می کرد ،توی جا سیگاری چرخاند وله کرد.
" باورم نمی شه .....تو انگار قاتل رو درک می کنی . اره؟"
مرد سرش را تکان داد و خندید .
" چیه دلخور شدی ؟ یا فکر می کنی هیچ وقت نباید ترکم کنی ؟ "
مرد صدایش را پایین اورد .
" یادت باشه خیلی دوستت دارم . خیلی زیاد ."
زن پشت به مرد رفت پای پنجره . برگهای زرد ومسی عشقه چسبیده بود به دیوار حیاط . نگاهش به اسمان افتاد. باد دسته های کوچک ابر را با خود می برد .
مرد گوشتها را به سیخ کشید .
" دیگه کار من تموم شد ."
زن دستهایش را روی سینه جمع کرد . با سر انگشتان بازو هایش را مالید . مرد کباب پز را روشن کرد .زن دستش را روی شعله گرفت .مرد با پشت چاقو روی گوشتهای به سیخ کشیده ضربه زد وآنها راروی اتش گذاشت با دست به زن اشاره کرد .
" بچرخونشون تا نسوزن من می خوام یه سیگار بکشم ."
زن سرش را بالا آورد واز پشت پرده نازک دود به مرد خیره شد. گوشتها زیر حرارت جمع می شدند وجز جز می کردند
|
نظرهای خوانندگان
احساسات يك زن را خوب رسانده بود
-- ... ، Aug 14, 2007 در ساعت 12:00 AMفوق العادس. تبریک می گم . خیلی چیزا ازتون یاد گرفتم.
-- پیمان گلی ، Sep 11, 2007 در ساعت 12:00 AMداستان بدي بود. چون نوآوري نداشت اصلاً.
-- سارا ، Sep 11, 2007 در ساعت 12:00 AMداستان خوبى بود ولى از نظر من در مورد پايان بندى داستان نويسنده زياد در موردش كار نكرده بود 0
-- درى : ، Sep 22, 2007 در ساعت 12:00 AM