رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
نامزدهای دریافت جایزه
>
من فقط راوی هستم
|
داستان 61، قلم زرین زمانه
من فقط راوی هستم
آن روز که دیدمش در گوشه ی کافه نشسته بود. پشت میز دو نفره .. سیگاری لای انگشتان دست چپش گرفته بود و به دنبال چیزی در کیفش با دست راست می¬گشت.همه چیز را ریخته بود روی میز. گوشی موبایل، آیینه جیبی، دفترچه ، روژ لب .
فندک را از کیف بیرون آورد. با اولین ضربه، روشن شد. پک عمیقی به سیگار زد و دود آن را بیرون داد.
به نقطه¬ای از لابلای دودها خیره شد. هنوز مرا ندیده بود. صورتش همان بود. همان لبها ، همان بینی و رنگ پوستی که همیشه برای من تازگی داشت. رنگی که فقط در صورت او دیده¬ام. انگار در دریایی از شیر تکه کوچکی از یک توت فرنگی را بیاندازند.روسري قرمزش با رنگ پوست هم خواني داشت.
و چشمهایش.از دور مشخص نبود. نزدیکتر رفتم .
خاکستر سیگار را در زیر سیگاری تکاند . به در ورودی نگاه کرد . ابرویش بالا رفت و به من خیره شد.. به طرف میز رفتم . از پشت میز بلند نشد. با دست اشاره به صندلی روبرویش کرد.
گفتم:"" انتظار نداشتم اینجا ببینمت. چه اتفاق جالبی
گفت: هیچ چیز اتفاقی نیست
همان موقع پیشخدمت با ظرفی که بخار داغی از آن بلند می¬شد به کنار میز آمد. ظرف چدنی را با زحمت و با کنار زدن موبایل و آیینه روی میز گذاشت.
(( امر دیگه¬ای نیست؟))
(( نه))
گفت: شاتوبریان می¬خوری؟
گفتم: نه خودت که می¬دونی
تکه¬های استیک را با کارد می¬برید و با چنگال به دهانش می¬کذاشت.
گفتم : دو سال گمت کرده¬بودم. کجا بودی؟
کارد و چنگال را توی بشقاب انداخت. دستهایش را زیر چانه گذاشت و مستقیم به چشمهایم نگاه کرد.
_ همین دور و برها . خیلی دور نبودم .
- اتفاقی دیدمت. با یکی از سوژه¬هام اینجا قرار ملاقات دارم.
- هنوز راوی هستی؟
- اي... تا حدودي. دلم برات تنگ شده بود
از پاکت سیگاری در آورد .
- خودت گفتی دیگه نمی¬خوام راوی تو باشم. منم رفتم.
- خسته شده بودم. هر روز یک بلایی سر داستان می¬آوردی. گفتم شیرازه داستان داره از هم می¬پاشه گفتی زندگی همینه.
داشت می¬خندید. دود سیگار صورتش را کمی محو کرده بود.
گفت: امروز از صبح به اینجا فکر می¬کردم. نمی دونستم چرا.
گفتم: شاید من هم
از ظرف استیک هیچ بخاری بلند نمی شد .
- غذا ت سرد شده
- اشتها ندارم ببینم داستان جدیدت در مورد چیه؟
_ هنوز نمی دونم یک کوچه... نمی دونم شایدم همین کوچه...
با انگشتهایش سیب زمینی سرخ کرده های کنار ظرف را بر میداشت و آرام همان طور که به چشمهای من خیره شده بودبه دهانش می گذاشت.در مردمک چشمهایش دو نقطه روشن می درخشید. بازهم سیگار روشن کرد. هیچ وقت کسی را ندیده بودم که این چنین سیگار را لای انگشتانش بگیرد. گوئی این سیگار جزئی از دستانش است . و بعد با لبهای غنچه شده آرام سیگار را گاز می گرفت.
گفت : داستان من رو چکار کردی
گفتم : تو که نبودی هیچ کار نکردم
دستش را جلو آورد . انگشتانم را گرفت . از سردي مور مورم شد .
- من نمی تونستم مثل عروسک تو دستای تو باشم هی می گفتی امروز باید از خواب که بلند شدی این کار و بکنی این جا بری اونجا نری خسته شده بودم دلم می خواست هر کاری که می خواهم بکنم
- تو هم هی ساز نا ساز می زدی درون مایه رو عوض می کردی حرفهایی می زدی که اصلا نمی تونستم توی داستان بيارم
دستش را از دستم بيرون كشید . مشغول بريدن تكه¬هاي استيك شد . جوري استيك را می¬برید انگار بخواهد دق دلي خود را سر كسي خالي كند. مي¬شناختمش همان روز اول هم كه در حافظيه ديده بودمش از همين كارهايش خوشم آمده¬بود. آنروز گفتم مي¬توانم راوي خوبي برايش باشم . هي در ذهن من و نويسنده پرسه مي¬زد از مدت¬ها قبل. بعدها به من گفت كه دنبال يك راوي خوب مي¬گشتم.
گفت: تو فكر رفتي
از خوردن دست كشيده بود و داشت در آيينه کوچکی رژ لبش را پر رنگ¬تر مي¬كرد.
- داشتم به روز اولي كه ديدمت فكر مي¬كردم
- مي¬دوني شايد تو انتخاب راوي اشتباه كرده بودم من مي¬خواستم خودم باشم ولي تو حرف¬هاي ديگه¬اي تو دهنم مي¬ذاشتي. يادت مي¬ياد یه روز مي¬خواستم برم سينما تو گفتي اين به پیرنگ داستان نمي¬خوره منم عصباني شدم اون روز يك خط هم روايت نكردي
- خوب ،ولي هر داستاني هم اصولي داره
- ¬خواستم عاشق بشم گفتي اين نه. طرف مقابلت بايد اين جوري باشه صد تا فاكتور برام رديف كردي . ¬خواستم روسري قرمز بپوشم ¬گفتي به فضا و رنگ نمي¬آد
- نه اينكه خيلي هم به حرفهام گوش مي¬دادي . يادته توي صحنه حافظيه گفتم وقتي فال گرفتي بايد اين شعر بياد تو هم بر داشتي يه شعر ديگه خوندي. يهت مي¬گفتم توي داستان فقط بايد خونه سيگار بكشي تو هم از لجبازي هر جا دستت مي¬رسيد سيگار آتش مي¬زدي
داشت با بند كيفش بازي مي¬كرد . دستش را به طرف پاكت سيگار برد .
- بسه ديگه چقدر سيگار مي¬كشي.
مستقيم توي چشم¬هايم خيره شد . چشم¬هايش خيس بودند. وسايل روي ميز را يكي يكي بر ¬داشت و توی كيفش پرت كرد. با دست به پیشخدمت اشاره كرد . از پشت ميز بلند شد.
- كجا داري مي¬ري؟
- ديگه بايد برم تو هنوز عوض نشدي . اين داستان رو براي هميشه نيمه تمام بذار
|
نظرهای خوانندگان
جالب بود با نگاهي نو به اين موضوع
-- مزدك ، Aug 14, 2007 در ساعت 12:00 AMيقه خودت را ول كن.
-- ديداد ، Sep 18, 2007 در ساعت 12:00 AMغير از تو هم تو اين دنيا هست....