رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
داستان 59، قلم زرین زمانه

بابا

وقتی بابا را آوردند فقط نصفش را آوردند، اما نصف به‌درد نخورش را، نصف کمترش را ، از ناف به پايين.
آن روزها حميد نور می‌فروخت؛ يعنی شب‌ها می‌فروخت. روزها جمع می‌کرد، شب ها می فروخت. نور تمييز طبيعی. چه نور خوبی.

توی اتوبوس نشسته بوديم. حميد پاهايش از لبه صندلی آويزان بود و تکان تکان شان می داد. من خودم را سرانده بودم پايين و زانوهايم را تکيه داده بودم به پشتی صندلی جلويی که سرخ بود به رنگ خون دلمه شده، و دست به سينه منظره های خيابان را نگاه می کردم که می گذشت.

"گرون نباشه؟"

"نه، نترس."

حميد سرش را چرخاند طرف خيابان. دست هايش را کرده بود توی جيب شلوار جين اش.

"تازه تو که وضعت بد نيست."

سرش را برگرداند و نگاهم کرد. چتر موهای لخت قهوه روی پيشانی اش تکانی خورد. نگاهش از آن نگاه ها بود که می گفت حالا نه که تو خرس گنده پول سيگارت را از من نمی گيری. چشم هايش را دوخته بود به من. چشم های ميشی.

"من بيست هزار تومن بيشتر ندارم."

گفتم: "چه جوری اش را می خواهی؟"

گفت: "از اين بندی سفيداش، که کف اش رنگی يه."

گفتم: "اووَه. زياد هم می آد. خيالت تخت." خيالش تخت شد و دوباره از پنجره بيرون را تماشا کرد.

رسيديم ايستگاه. درها فس ناجوری بيرون دادند و باز شدند. دو نفر پياده شدند. حالا يک صندلی آن جلو خالی بود. راننده خم شد و بليط يکی دو نفر را گرفت که رفتند و از در عقب سوار شدند. ولی اتوبوس راه نمی افتاد. راننده همان طور نشسته بود و بيرون را نگاه می کرد. نيم رخ اش را می ديدم. چانه نداشت.

گفت: "صبر کن، صبر کن پدر جان اومدم." ترمز دستی را که کشيد فس ناجوری از ته اتوبوس بيرون زد. بلند شد و دو پله رفت پايين و بعد کم کم سر و کلهٴ پيرمردی بالا آمد. دست چپش را به ميلهٴ اريب در اتوبوس گرفته بود و چ دست راستش که دور عصايش بسته شده بود در دست راننده بود. راننده و پيرمرد با کمک هم هيکل لاغر چهل پنجاه کيلويی پيرمرد را کشيدند بالا. رانند برگشت و نشست روی صندلی اش و ترمز دستی را خواباند. فس ناجور اين بار از زير چرخ های جلو بيرون زد. اتوبوس راه افتاد.

پيرمرد کنار تک صندلی جلو ايستاده بود. دست راستش ميلهٴ عمودی را گرفته بود و دست چپش دستهٴ عصا را. نوک عصا لاستيک کف اتوبوس را فرو برده بود.

حميد گفت: "اَاَاَاَه. سی هزار تومن."

نگاهش نکردم.

پيرمرد کت خاکستری تنش بود. از کنار سر تاس مسافر جلويی می ديدمش. عميق ترين و طولانی ترين شيار صورتش از نزديک دهانش شروع می شد و تا نزديک لالهٴ گوشش می رسيد انگار خلا شديدی در سرش بود که می خواست همه چيز را به داخل بکشد. چشم هايش ريز بود. نيم رخ اش را می ديدم. لب نداشت.

"تو می دونی آدم چی بايد بفروشه تا شبی سی هزار تومن در آره؟"

نگاهش نکردم، "ای بابا بتّرکی هی. شبی پنج شش تومن داری در می آری بس ات نيست؟ چه قدر حرص می زنی تو بچه."

عجب آدمی هستم من. نصف خرج کفن و دفن بابا را حميد را داد. نه به خاطر اين که نصف بقيه را من دادم يا کس ديگری، برای اين که بابا نصف اش بيشتر نبود.

حميد.

وقتی بابا را آوردند من خانه نبودم. وقتی من آمدم حميد خانه نبود. وقتی بابا را آوردند حميد خانه بود.

کليد را توی قفل چرخاندم. در باز شد. رفتم تو. تاريک بود. داد زدم: "حميد کجايی؟" کفش هايی سفيدش توی جاکفشی پيدا بود.

پرده های پنجرهٴ نشيمن را که کنار زدم نور خورشيد غروب که داشت پشت ساختمان بلند بانک تجارت غروب می کرد لحظه ای چشمم را زد. روی فرشِ جلوی پنجره جای يخدان کائوچويی خالی بود. نور نارنجی می ريخت روی فرش. حميد هر روز تا همين موقع ها يخدانش را روی فرش می گذاتشت.

"حميد!"

توی آشپزخانه کسی نبود. بود گاز می آمد. کتری روی گاز بود. شيرها را امتحان کردم. شير شعلهٴ زير کتری کمی باز مانده بود. بستم اش. پنجرهٴ نيمه باز را تا ته باز کردم. انگشت زدم به بدنهٴ کتری. سرد بود. درِ آشپزخانه را پشت سرم بستم. رفتم طرف اتاق مان. در را باز کردم.

خانه نارنجی شده بود.

دست حميد توی جيب راست شلوارش دور بيست هزار تومان اش مشت شده بود. حالا دوباره بيرون را تماشا می کرد.

پيرمرد با تمام قدرت سعی می کرد خودش را سر پا نگاه دارد و کف اتوبوس پهن نشود. زانو هايش خم بود. نمی توانست راست کندشان.

گفتم: "هنوز جلوی دادگاه بساط می کنی؟"

سرش را برگرداند. از اين که با او حرف می زدم ذوق کرده بود. گفت: "آره. تازه کلی هم چای فروش می آد. ديشب يکی شود اومده بودش می گفتش "پسر يه حبّ از اونا بده ببينيم چيه جريانش." بعدش من گفتم حبّی نيستش ليوانی يه. بعد گفتش "من پل ندارم. طاق می زنی؟" من گفتم باشه. گفتش "خنک که هست؟" من گفتم آره. بعدش براش ريختم. گفتش "يخ هم بنداز." دو تا تيکه يخ هم برايش انداختم. بعدش از کتريش يه ليوان چای ريخت داد دستم. سر لولهٴ کتريش پارچه می کرد که سرد نشه..."

گفتم: "خيلی خُب، خيلی خب، بسه. حالا ما يه غلطی کرديم يه چيزی پرسيديم. بس کن ديگه."

حالا تاس جلويی من رفته بود تا به پيرمرد کمک کند بنشيند. با يک دست بازوی پيرمرد را گرفته بود و با دست ديگر پشت زانويش را فشار می داد بلکه خم شود.

حميد گفت: "اين يعنی چی؟"

نگاهش نکردم.

حميد.

روی پله های جلوی ساختمان دادگاه نشسته بود. شانه اش را تکيه داده بود به ديوار، دست هايش روی زانويش بود. ليوان های يک بار مصرف و ملاقه دمر روی درِ يخدان سفيدش بود، يک پله پايين تر.

نشستم کنارش. هم هم می کردم. حميد عرق کرده بود. نگاهم نمی کرد. يک قطره عرق از نوک دماغش آويزان بود. تکان نمی خورد. روبرو را نگاه می کرد. هن هن می کرد. عرق کرده بودم. نگاهش می کردم. پابرهنه بود. تکان نمی خوردم. نمی توانستم تکان بخورم. ماشين ها از خيابان جلوی ما رد می شدند. عابران در پياده رو رد می شدند. نگاه مان نمی کردند.

زنی پايين پله ها ايستاد. زيپ کيف اش را باز کرد و کيف پولش را در آورد. نگاهی انداخت به حميد و گفت: "چنده؟" جميد جواب نداد. نگاهش نمی کرد. زن دوباره پرسيد: "آقا پسر ليوانی چنده؟"

ناگهان حميد بلند شد و با آخرين قدرت به يخدان لگد زد. يخدان پرت شد روی پياده رو. زن جيغ کوتاهی زد و در رفت. ملاقه و ليوان ها با سر و صدا افتادند روی پله های پايين. حميد ايستاده بود. هن هن می کرد. يخدان دمر شده بود. درش توی جوب بود. پياده رو پر از نور شده بود. يک نفر آمد از وسط نورها رد شد. حواسش نبود. رد پايش روی پياده رو ماند.

مرد تاس برگشت روس صندلی اش.

حميد گفت: "اين يعنی چی؟"

نگاهش نکردم. پيرمرد هنوز ايستاده بود.

حميد گفت: "حامد تو رو خدا، اين يعنی چی؟"

گفتم: "چی می گی بابا؟" انگشتش را گذاشته بود روی پشتی صندلی جلويی، زير کلمهٴ sexy.

گفتم: "انگشتت رو بردار." خواندم:

شبی سی هزار تومان کاملا sexy جای

تخفيف هم دارد 18 ساله شهرزاد

تلفن 0911563214

نگاهی انداختم به پيرمرد. روی عصايش نقش دو تا مار کنده کاری شده بود که به هم می پيچيدند و از ساق عصا بالا می رفتند و به دسته که می رسيدند از هم جدا می شدند. سر يکی از مارها از بين شست و سبابه پيرمرد بيرون زده بود.

Share/Save/Bookmark