رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
داستان 42، قلم زرین زمانه

پاپیون

چهل دلار پول کمی نيست .خصوصا الآن که من اين قدر به اين پول نياز دارم كه بايد هرجور شده آن را(تا يك ماه ديگر) جور کنم تا بتوانم سالگرد آبرومندانه تری برای شوهرم بگيرم!
جدا از اين ها هم اين بهترين موقعيتی است که مي توانم خودم را به عنوان يک نقاش ثابت کنم! آن هم توی اين طورجشنواره ی مهمی که برای اولين بار است در اين سطح برگزار مي شود.تازه توي شهر خودمان! ... .که بالاخره هرچه باشد شانس بيشتري دارم که ديده شوم.

اطلاعيه را هم همين امروز ديدم که به در آموزشگاه زده بودند:

] اولين دوره ي جشنواره بين المللي نقاشي اصفهان ( با موضوع جانبازان و معلولين) از تمام عزيزاني که ... [

زيرش هم با انگليسي همين را نوشته بود ولي ديگر آن را نخواندم. راستش از اين کلمه معلول هم بدم آمد. ولي پيش خودم گفتم حتما خواسته اند جشنواره گسترده گي بيشتري داشته باشد (اين دفعه زيرش را هم نگاه کردم ولي نفهميدم کدام کلمه معني جانباز مي دهد و کدام معلول! و اصلا آن ها هم اينطور کلماتي دارند يا نه!.)

تا خانه برسم چندين بار اين کلمه را تکراركردم وديدم خيلي هم بد نيست. شايد بعدا حتا خودم هم به کارش بگيرم...

خب! حالا مي ماند که چطوري مي توانم يک طرح بکر و درست حسابي را روي کاغذ بياورم: البته براي اين کار شوهرم بهترين فردي است که مي توانم از او استفاده کنم. حتي اگر اين جا هم نباشد باز تنها کسي است که هنوز آنقدربه من نزديك هست که مي توانم او را به هر شکلي که خواستم در ذهنم « ورز» اش دهم تا بالاخره به همان صورت دلخواهم دربيايد! براي اين کار هم تنها کافي است که او را دوباره از نو توي ذهنم بسازمش و جلوي خودم بنشانم!...

ولي نه! اين يکي خيلي سخت است! يعني .. هرجور فکر مي کنم اين کار ديگر از من ساخته نيست! (باور کنيد) اين حتي از مردنش هم برايم بدتر است! که بيايم و معلولي آخر عمر او را دوباره جلوي خودم بياورم و حتي شديدترش هم بکنم!

نه! اصلاًهم دلم نمي آيد آن تصويرهاي خوبي را که از او داشته ام خراب کنم! اين چند وقت هم هرجور بوده يکي دو سال آخر عمرش را از ذهنم پاک کرده ام! اين طوري ممکن است دوباره همه چيز از نو شروع شود.

... پس مي گوييد چه کار کنم! يعني: ديگر چه کار مي توانم بکنم!

وا...ي! از اين دودلي مسخره!كه هميشه هم توي اين طورموقعيت ها گيرم مي اندازد و آن قدر اعصابم را خرد مي كند که ديگر هيچ كاري نمي توانم بکنم!اوف!!!

بايد بروم حمام! شايد اين طوري بتوانم خودم را جمع و جور کنم و يک تصميمي آخرش بگيرم. آب سرد خوب حالم را جا مي آورد. حوله ام را بر مي دارم:در حمام را كه نيم باز مي كنم ياد چيزي مي افتم.حرف سالهاي آخرش را.که مي گفت:

- براي من که مهم نيست! ولي اگه يه کم زودتر منو رسونده بودن شايد حالا انقدر تو زجر نمي کشيدي که بايه شوهري سر کني که پا نداره و بايد مث يه بچه اين طرف و اون طرف ببري اش!

و من هميشه مي گفتم: بس کن ديوونه! ]و پيش خودم مي گفتم کاش من هم آنجا بودم.[

و او هم مي خنديد و مي گفت: دروغ مي گم!؟

سرم را تکان مي دهم تا دوباره اين ها يادم نيايد انگار که بايد هميشه اين چيزها همراهم باشند و عذابم دهند.

اصلا ولش کن!

در را به هم مي كوبم: از حمام رفتن هم منصرف مي شوم!

مي گويم:

شايد اصلا اينطوري تونستم لااقل مساله رو پيش خودم حل کنم!

حوله را پرت مي کنم و مثل او پايم را زمين مي کوبم و جمله هميشگي اش را تکرار مي کنم: بايد دل به دريا زد!

مي روم و صندلي يي را از توي اتاقش مي آورم و بعد هم او را جلوي خودم روي آن مي نشانمش.

آرام تر که مي شوم، دستم را روي انگشتان پاهايش مي کشم.

مي گويد: چه کار مي خواهي بکني!؟

- هيچي فقط يک تصوير از تو مي خوام که بايد تو دوباره مث همون موقع بشي... همينطوري هم نمي تونم حس بگيرم و نقشت رو بکشم.

- بالاخره ما نفهميديم تو نويسنده اي يا نقاش؟!

- خيلي وقته که ديگه نمي نويسم. راستش ديگه کسي نيس که چيزهام رو براش بخونم!
... چي!؟ ... چي!؟ ...خب باشه.باشه! حالم که بهتر شد حتماً دوباره شروع مي کنم به نوشتن ولي تو هم بايد قول بدي تا آخرش گوش بدي...

- خيلي بي انصافي الان مي خوام بشنوم. شايد ديگه اصلاً وقت نکنم بيام اين طرفا.

- خب. پس بايد يه خورده صبر کني. اينوکه کشيدم يه چيزي مي نويسم برات مي خونمش

- قبول...پس زودتر شروع كن... معطل چي هستي !؟

- چي!؟..آها..م.. باشه..باشه.

باترس جلو مي ميروم و بالاخره شروع مي كنم :

حالا از شصت پايش . و آرام آن راجدا ميكنم توي گوشش مي گويم: بلند شو ميخواهم ببينم چطور راه ميروي!

خب بد نيست!

اول هاش كمي مي لنگد البته اين چند دقيقه ميتواند : چند روزي بعد از عمل كردنش باشد! ولي نه! (اين هم) به دل نمي چسبد! طبيعي نيست! اصلاً حس يك آدم معلول را به آدم نمي دهد! انگشت هاي ديگرش را هم كه بردارم فقط زمان لنگيدنش بيشتر مي شود! هر چند مثل قبلاً صاف و راست راه نمي رود ولي باز هم آن چيزي كه مي خواهم نمي شود!

مي گويد: اشكال نداره! از چي مي ترسي؟ هركاري مي خواي بكن!

- نه! دلم نمي ياد! اصلاً بسه! ول مي كنم مي رم ها

نه! ولي راست مي گويد! بايد كار خودم را بكنم تا زودتر خلاص شوم! بايد چشمم را ببندم و يك پايش را كامل . . . نه! نه! از زانو جدا كنم!

- آ . . . خ!

مي افتد! جيغ مي كشم! و سريع مي روم طرفش! بلندش مي كنم: و دستش را مي گيرم و دور گردنم مي اندازم . . . دست خودم را هم دور كمرش حلقه مي كنم! و آرام آرام روي صندلي مي گذارمش!

- يك كم صبر كن! عزيزم! تا برات آب قند بياورم!

- هورت! هورت! هورت:

مي خورد! ليوان را بالا مي برد و صداي خوردن" قندهاي ته نشين شده"را زير دندانش درمي آورد!

هنوز اين عادت از سرش نرفته است! اون موقع مي گفت: كيفش توي همينه!

مي گويم:

- حالت جا اومد؟!

چشمهايش را مي بندد كه يعني آره!

يا نه! (يادم آمد!) بايد مثل قبلاً كه وقتي چشمهايش را مي بست. مي نشستم و به پاهايش تكيه مي زدم تا او هم با موهايم بازي كند! و بعد از چند ثانيه دهانش را بغل گوشم بياورد و حرف بزند!

ولي خب! الان چه كارش كنم! با اين دسته گلي كه همين چند دقيقه پيش آب داده ام! تا يادش نيامده به همين پاي سالم مانده اش تكيه مي زنم! ولي فشار نمي آورم كه تعادلش به هم بخورد. و او هم موهايم را دور انگشتش مي پيچاند: لوله مي كند و مي گويد: بذار تا يه پاپيون خوشگل برات درست كنم!

وشروع مي كند به آواز خواندن! تعجب مي كنم! انگار اين همه سال دوري كار خودش را كرده و چيزها را با هم قاطي كرده است! ( و بعضي چيزها را فراموش كرده است!)

مثلاً همين يكي را!

هميشه موقعي كه آخر شب ها روي پله هاي دم در خانه مي نشستيم و قبل از اين كه بخواهيم برويم توي خانه، مي گفت: صبر كن! بگذار تا موهاتو پاپيوني ببافم تا ببينم امشب چه آوازي از توشون درمي ياد و بعد شروع مي كرد به خواندن: ها . . . ها . . .

- بسه ديگه! فردا بايد زود بلند شيم خواب مي مونيم ها!

او هم هميشه انگار اصلا نشنيده باشد، همينطور ادامه مي داد تا صدايش بلند بلند مي شد: چند ثانيه اي توي اوج مي ماند و بعد صدايش را پايين مي آورد و با يك فرود تمام مي كرد.

و بعد مي گفت: حالا بريم! هم آواز من تموم شد و هم پروانه ي پشت موهاي تو!

بلند كه مي شوم! مي گويد :

دستهايم را بگير!

خنده ام مي گيرد.

- مسخره بازي درنيار بلند شو بيا! ديگه؟

- چيه؟ انگار يادت رفته. همين الان يكي از پاهامو پاك كردي! ها...ن؟

- آها.....م! آها...م! ببخشيد!

دستش را كه مي آيم بگيرم! رويش را برمي گرداند و الان است كه از صندلي بيفتد پايين!

نگه اش مي دارم! و سرش داد مي زنم:

- اگه! يك دفعه ي ديگه قهر كردي! اون يكي پايت را هم برمي دارم!

چي!؟ تو كه تا الان مي گفتي: دلم نمي آد. اصلاً نمي تونم!

خب! بسه! ادامه نده! حالا وقتي پا نداشته باشي چه يكي چه دو تا و دوباره مي خندم!

- اون موقع ديگه لي لي هم نمي تونم برم! ديگه بايد با ويلچر اين طرف و اون طرف بريم!

- ويلچر!؟ ايول! عجب طرحي! چه چيزي به فكرم رسيد! يه دقه صبر كن! الان مي يام.

..راستي گفتي كجا معلول شدي؟...

اروند؟... خب كدوم طرفش...چيه؟..گفتم كه...باشه... الآن ميام...

ميروم وكره جغرافيايي را كه خودش ساخته بود را با چندتا كاغذ ومقوايي كه زيرش بود را از توي اتاق مي آورم!

( توي راه فكر مي كنم! يك كم ظالمانه است! يك كم كه نه! خيلي وحشتناك است! ولي ديگه چه كار كنم! هيچ چاره اي ندارم! دو سه روز ديگه هم بيشتر وقت ندارم! الان هم اگه اين كار را نكنم شايد ديگر نتوانم!)

مي روم نزديك تر و مي گويم:

چشمهايت را ببند. نمي شنود.خسته است. جلو تر مي روم و (آرام) پلكهايش را پايين مي آورم! نگاهش مي كنم: تكان نمي خورد! خوابش برده است!

دست به كار مي شوم! ولي هرچه زور مي زنم كنده نمي شود! اين يكي چغر تر است! چاقو را از روي ديوارك آشپزخانه برمي دارم و شروع مي كنم به بريدن! با اين راحت تر بريده مي شود! يك قطره خون هم نمي آيد ولي براي احتياط با ساولون شستشو مي دهم و يك پانسمان سرپايي هم مي كنم. يك تكه هم اضافه مي آيد و آن را هم دور پاي قبلي مي پيچانم.

مي گويم: خوب شد خوابيد! اينطوري حداقل كم تر درد مي كشد!

تا بيدار نشده مي روم و ويلچرش را هم از زير زمين در مي آورم! دستمالي به اش مي كشم تا لباس هايش خاكي نشود. بلندش مي كنم و روي آن سوارش مي كنم!

كره را ميدهم دستش.مي چرخانم: اروند را پيدا ميكنم . دستم را رويش مي گذارم ومي گويم:يه دقه نگهدار!

آهام! درست" اروندكنار" مي افتد اينطرفش و"فاو" آن طرف!

محدوده اشان را با مقوا روي زمين در مي آورم .كاغذرنگي آبي يي را با چاقو موجدار مي برم وآنرا هم به جاي "اروندرود" ميگذارم.

درست شد .حالا مي ماندكه كدام طرف بگذارمش :

-اروند كنار!يا فاووووووووو!

فاورا با شدت بيان ميكنم؛يك چيزي يادم آمده است! دسته ي ويلچرش را ميگيرم! وهلش ميدهم تا روي فاو بايستد!

يك مقياس سر دستي هم بگيرم بد نيست .حداقل مطمئن مي شوم.

خب!خوبه! درست شد.اگر دقيقا اينجا بگذارمش200متر هم تا بيمارستان راه نيست. تا يك ربع ديگر كارم را تمام مي كنم ومي رسونمش بيمارستان.اين دفعه ديگر حتما مي توانند پاهايش راپيوند بزنند!!..

Share/Save/Bookmark