رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
داستان 39، قلم زرین زمانه

خط‌های سفید

قاضی با لب هایی درشت و برآمده به زن جوانِ زیبا، خوش رو و خوش پوش چشمکی زد و گفت چه قدر عطر به خودت زده ای! زن روی برگرداند و بینی اش را نزدیک زیربغل های اش؛ از این یکی به آن یکی و از آن یکی به این یکی بُرد و شورآبِ دماغی که انگار می خواست روی پُرزهای لبِ بالایی اش سرریز بشود، بالا کشید و با تعجب گفت:
- عطر؟ کو؟ کدوم عطر؟ اون ام امروز که دارم از شوهرم جدا می شم.

قاضی که از حرفِ زن جوان دمغ شده بود، فهمید که این یکی اهل اش نیست. بادی به غبغب انداخت و گفت:

- برو بیرون! چه قدر عطر به خودت زده ای! برو بیرون! از خدا بی خبرها! استغفروالله... نعوذُ بالله... مردهای مقید را هوایی می کنین! برو بیرون و منتظر باش تا صدات کنم.

داخل شعبه ی بغلی؛ زن دیگری بود که می خواست از شوهرِ معتادش جدا بشود، ولی مرد راضی به این جدایی نبود. زن اش را دوست داشت. زنی که زیبایی اش محسور کننده بود و مرد هم روزگاری خوش ریخت و خوش اندام بود ولی حالا؟ بی چاره در دلِ جامعه ای بیمار از سرِ بی کاری به دامِ موادِ سیاه و سفید افتاده بود. چه کسی مقصر بود؟ خودِ مرد! و به قولِ قاضی؛ مرد که ضعیفه نیست که هر دم به دام کسی یا چیزی بیافته،گیریم که کشور محلِ واردات موادِ مخدر باشه و زن های ویژه توی خیابان ها مثل کرم وول بخورن، عقل مرد مگر پاره سنگ برداشته که به این آسانی فریب بخورد؟

زنِ زیبا را قاضی به تنهایی نزد خویش خواند؛ چشمکی زد و گفت:

- خیلی کار داره! اگه شوهرت راضی به متارکه نباشه، دستِ کم سه الی چهار سال!

- چاره چیه حاج آقا؟

چشم های درشت و ورقلنبیده ی قاضی از پشتِ کاسه ی محدب عینک اش قلنبه تر شد:

- کفر است والله جدا کردن زوجین از هم... ولی خوب از سرِ اجبار و برای آزادی زنِ زیبایی مثلِ تو که هم جوان هستی و هم مردی چنین معتاد نمی تواند نیاز جنسی ات را برآورده کند...

زن با خجالت و فروتنی، جمله ی قاضی را نیمه تمام گذاشت:

- نیاز جنسی ندارم حاج آقا! یعنی سرمو بخوره! دو تا دختر کوجولو دارم که بعد از جدایی می خوام تموم زنده گی امو وقفِ اون دو طفلِ بی گناه بکنم.

- نه خواهرِ من معصیت دارد. شب ها وقتی بی مرد سر بر بالش بگذاری زمین از تنهایی ات گُر می گیرد. حذر کن از تک بودن! هم خوابه داشتن برای زنِ جوانی مثل تو از واجباته به والله هه!

زن در دل گفت بذار ببینم حرف آخرِ این کریه المنظر چی می تونه باشه؟

- می گین چی کار کنم حاج آقا؟

- دیگه خود دانی! اگه از من نشانِ راه می پرسی؟ می گم چاره اینه. سرِ شب بیا جلوی درِ مسجدِ رضوی، نبش کوچه ی مندلی آبچی، راسته ی خیابان حافظ، تا بگم چی کار کنی!

زن بی اختیار آدرس را تکرار کرد و از شعبه ی دادگاه بیرون رفت. در همان حین زنی را که از فرطِ بزک، رُخی از گچِ سفید داشت، دید؛ در آن هوای سردِ بهمن ماه، با دم پاهای بالازده تا زیر زانو، کنارِ حوضِ فواره، یک بری به تنه ی درخت خشکیده ای تکیه داده بود و انگشت های اش را تک به تک

توی کف دست اش فشار می داد و شَرق شَرقی راه انداخته بود که بیا و ببین! زن گفت:

- چته خوشگله! بمیرم من که شوهرت معتاده!

- تو از کجا می دونی؟

- اَحمق! زنی به زیبایی تو رو مگه می شه رفت و هوویی بالا سرش آورد یا خونواده رو به اون ترجیح داد. مسلّمن شوهرت معتاده و تو هم یه طرفه طلاق می خوای، نه اون که این جوری تو فکری و در کمینِ امشب و رضایت قاضی پرونده ات هستی؟ بگو نه! تا بگم خر خودتی الاغ!

زن که توی خودش بود و یک هو چنین آدمی را می دید و خبر هم نداشت که روسری تا پسِ گردن اش پایین رفته است؛ با سردرگُمی پرسید:

- خودت چی؟ تو هم طلاق می خوای؟

- نه بابا! خیلی شیتی! من جنده ام! چهره ام تابلوست! چه قد بَبویی! این هوا! مگه تو این کشور زنده گی نمی کنی؟

و جلوی صورتِ زنِ زیبا، چند بار بشکن زد شاید به نشانه ی این که «بفهم!»

زن تازه داشت می فهمید که با کی طرف است:

- یعنی...

- آره و این جا ایستادم که گوشِ آدم هایی مثِ تو رو که قاضی پیشنهادِ یه شب خواب به اون ها می ده، بِبُرَّم!

- ولی قاضی از من خواست که امشب جلویِ درِ مسجد رضوی برم تا چاره ای سرِ رام بذاره که بتونم زودتر طلاق بگیرم.

- گُه خورده! پدرسگ! چاره؟ کدوم چاره؟ یعنی به یه شبی که تا صب بغل بوگندوش بخوابی و اون مفت و مجانی کیف اشو بکنه و فردا صب زیرِ ورقه ی طلاقو به جای شوورت امضاء کنه و توضیح غیابی طلاقو دلیل اعتیاد شوورت بنویسه، می گه چاره! شاشیدم به اون چاره اش!

- پس می گی چی کار کنم؟

- خُب پس فکر می کنی ماها برای چی این جاها وا می ایسیم؟ ما هم بالاخره باید نونی بخوریم. گفتی کدوم مسجد؟ مسجد رضوی؟ اِهه خودِ کثافته شه! خیلی خرج داره...

- چه قد می گیری؟

- صد تومانو بگیر برو بالا! از اون بی شرفاست! تا صب ول کن ات نیس! اگه نمی خوای خودت برو... راه باز، جاده هم دراز...

لرزه بر اندام زن افتاد. این دیگر چه صیغه ای ست؟ دست های اش را توی بارانی بنفش اش فرو برد و با التماس گفت:

- باشه! قبول! ولی اگه بفهمه تو جای من رفتی، چی؟

- بی خیال! مگه من چه مه؟ تازه این بوزینه ها فقط دنبال یه... و دو تا لیموی آبدار هستن، حالا ترش و شیرین اش توفیری به حال شون نمی کنه.

زن وقتی به خانه اش رسید، سرش را روی بالشت گذاشت و چشم های اش را بست؛ ندانست که چه گونه کلید را درون قفلِ در چرخانده؟ ندانست که چه گونه وارد راه رو شده؟ ندانست که چه گونه کفش های اش را درآورده؟ ندانست که چه گونه پیشانی دو دختر کوچولوی اش را که در خوابی ناز بودند، بوسیده؟ فقط تنها چیزی که می دانست و مدام مثلِ یک پتک بر سرش می خورد ترسِ جدا شدن از بچه های اش بود.

فردا صبح وقتی به شعبه وارد شد. منشی اَخمی کرد و گفت:

- قاضی موافقت شوهرتو می خواد وگرنه پرونده ات باطل می شه! یه ماه هم بیش تر فرصت نداری!

- ببخشین می تونم برم پیش قاضی؟

- بیرون باش تا صدات بزنم.

دل تو دل اش نبود وقتی دوباره با قاضی روبه رو شد. قاضی عمامه اش را جابه جا کرد، دست بالا برد و عینک اش را درآورد و چند بار با کفِ دست، شیشه های اش را تمیز کرد. با ابروهایِ کَت و کُلُفتِ روی چشم های اش که فاصله ای به اندازه ی مسافت زمین تا کره ی مریخ را داشت و عمامه اش انگار کسی را می مانست که بالای سرش نشسته، به چشم هایِ زن خیره شد و گفت:

- حالا ما رو قال می گذاری، ضعیفه؟ مگر چه قدر طول می کشید؟

زن که وانمود می کرد چیزی نمی داند، هاج و واج به قاضی نگاه کرد.

- آمدن به جلویِ درِ مسجد رو می گویم؟

و سرش را تا روی میز پایین آورد و آرام گفت:

- یا خودت یا هیچ کس؟

- ولی حاج آقا؟

- هر حرفی هم که بزنی برای فاطی تنبان نمی شود! زیرِ پرونده رو که نباید جعلی امضاء کرد!

زن دیگر چیزی نگفت و از شعبه بیرون رفت.

مدتی کنارِ حوضِ فواره به دنبال آن زنِ بدکاره گشت تا لااقل پول اش را پس بگیرد ولی پیدای اش نکرد. توان حرکت نداشت. این دیگر چه زنده گی بود؟ آن لگوری که قاضی را کثیف می دانست پس نام این کار خودش را چه می گذاشت؟ چه کار می توانست بکند؟ هیچ! مگر می توانست با دادگاه دربیافتد؟گیرم که حرف شان حرف نباشد! مگر قانون نمی تواند بی منطق باشد؟

پای اش را روی اولین خطِ سفیدِ عابر پیاده گذاشت؛ فکر بچه ها، فکر بچه ها یک لحظه رهای اش نمی کرد. با بوقِ اتومبیلی به خود آمد. یکه خورد و همان جا خشک اش زد. دهان مردِ سبیل آویزانی را دید:

- بابا ای والله... این جوری ها هم نیس آبجی! درسته کشور کُلنگی شده ولی با واسادن پشت چراغ قرمز شاید بشه یه وَرِشو درست کرد!

نگاه زن بی آن که پلک بزند، به چراغ های راهنما که آن سوی چهارراه بود، افتاد. لب های اش را روی هم فشار داد و چشم های اش را در زیر دستمال باز و بسته کرد.

بعد لحظه ای به آسمان نگریست. به خطی سفید که از شرق به غرب کشیده شده بود.

کسی گفت:

- سبز شد...

Share/Save/Bookmark