رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
داستان 31، قلم زرین زمانه

مردن روی دور کند

حتما وقتی که من تازه دارم روی دور کند می چرخم، پدرم وارد می شود. اول پدرم وارد می شود و بعد مادر و خواهرم. و بعد همه ی فامیل که تا فرودگاه هم رفته اند دنبالشان. ولی من دارم روی دور کند تاب می خورم. آنقدر تاب می خورم که نگو. انگار که هر چه پول خورد داشته ام، ریخته ام داخل یک دستگاه بازی. و مادرم، مادرم که همچنان بی خبر است مدام توی راه پله به همراهان می گوید: بفرمائید، تو رو خدا بفرمائید. و ممکن است پایش بگیرد به یکی از کفش ها و بخواهد که بیفتد. بعد چند نفر که دوام نمی آورند، همان دم در، روی کفش های نا منظم پس می افتند.
پدرم با مشاهده ی جنازه ام می گوید: این مسخره بازی ها چیه که در آوُردی؟ اگر می خواستی خودت را بکشی، می رفتی توی اتاقت. نه، راستش این ها را نمی گوید. این ها چیز هایی است که من دلم می خواهد بگوید. چیز دیگری که دلم می خواهد این است که یک نفر بیاید و خبر مرگ پدرم را یک دفعه به من بدهد و من هم با قیافه ای که شبیه به کلی رشته کوه محکم است به کسانی که دور و برم هستند، بگویم، پدرم مُرد. جوری که همه فکر کنند من عجب مخروط استواری هستم. نه، راستش پدرم این ها را نمی گوید. دو دستی می زند توی سر ِ خودش. دقیقا دو دستش را می برد بالا و می زند توی سر ِ خودش. جوری که زاویه ی زیر کتفش نزدیک به صد و هشتاد درجه می شود. و چند لحظه ی بعد، دوباره این کار را انجام می دهد. البته این دفعه برای این که مطمئن شود، کلاه گیس ش هنوز سر جایش قرار دارد. خواهرم هم هست. دو تا گلوله ی دستمال را، با هر دو دست، گرفته زیر یکی از چشم هایش. جوری گریه می کند که آرایش ش پاک نشود. دیگر چیزی از کودکی اش یادش نمی آید. آنقدر عاقل و فهمیده شده است که نگو. حالا به یک برنامه ی زمان بندی شده ی موفق، شبیه است. فقط بچه ها هستند که از لای دست بزرگتر ها، بی خیال، می دوند داخل و صف می کشند. انگار که منتظرند، نوبتشان شود. ایستاده اند تا دور خوردن من تمام شود و بیایم پایین. بعد زن همسایه که بیشتر شبیه به یک مارک آرایشی معروف است وارد می شود و لا به لای صداها، گم می شود.وقتی می آید، انگار که یک کِلوین کِلاین ِ به هم پیوسته، دارد از در می آید تو. آخرین بار زیر حجم رنگ ها، داشت می پوسید.

و حالا چند دقیقه ای است که من دارم روی دور کند می چرخم. هنوز کسی جرات نزدیک شدن به لبخند مدورم را پیدا نکرده است. هر چند، اگر کسی جرات کند و بیاید و پاهایم را هم بگیرد، با احتساب این که پنکه ی سقفی قرار است به حرکتش ادامه دهد، من بین دست هایش و پنکه چلانده خواهم شد. و از آن جایی که مرده احتیاج به آرامش دارد، همه شروع می کنند به طرزی رقت بار به این صحنه نگاه کردن و شروع می کنند به آه کشیدن و بالاخره آن یک نفر مجبور می شود که پاهایم را ول کند.

اول فکر می کردم می توانم طنابی پیدا کنم که بعد از این که خودم را با آن از یک جایی از سقف آویزان کردم – البته بعد از این که همه ی فامیل را برای یک شام خانوادگی دعوت کردم– با جنازه ام تاب بخورد. ولی این فکر از اولش هم غلط بود. هر طنابی هم که باشد و هر چه قدر هم که دور خودش پیچ و تابش بدهم، باز هم وقتی از آن آویزان شوم، چند تا چرخ بیشتر نخواهم زد و بعدش دیگر مشاهده ی جنازه ام، آن قدر دردناک نخواهد بود. البته یک بار هم به سرم زد، میله ی بارفیکس را ببندم به چهارچوب در اتاقی که رو به هال باز می شد و طناب را هم ببندم به آن. و عملا هم، این کار را کردم. طناب را گره زدم و از آن آویزان شدم. مشکلی وجود نداشت. حتا ، راحت تر از آن چیزی که فکر می کردم، داشتم می مردم. البته کمی هم در محاسباتم اشتباه کرده بودم و هنوز پاهایم روی زمین قرار داشت. میله ی بارفیکس را شل کردم و تا جایی که می توانستم بالاتر بردم. از بالا فقط به اندازه ی رد شدن طناب از روی میله و از پایین درست به اندازه ی من جا داشت. ولی اوضاع خیلی بهتر از دفعه ی قبل شده بود و این بار فقط نوک پاهایم به زمین می رسید و سردی را لمس می کرد. گردنم کاملا به میله چسبیده بود. انگار که به طرز معجزه آسائئ از خود میله آویزان شده بودم. با اجرای بی نقص این تردستی و یکی دوتا ریزه کاری دیگر، می توانستم خودم را به اولین سیرک ِ این نزدیکی ها ، معرفی کنم. برای مردن هم، فقط کافی بود که یک جهش کوتاه به بالا داشته باشم و پاهایم را زیر شکمم جمع کنم و چند لحظه ای را به این فکر کنم که مردم چرا این همه کاهو را می گذارند لای ساندویچ؟

البته من این کار را هم کردم. یعنی بعد از یک جهش کوتاه به بالا، پاهایم را زیر شکمم جمع کردم و آن ها را با دست هایم گرفتم و به این فکر کردم که مردم چرا این همه کاهو را می گذارند لای ساندویج ؟ ولی این فکر از اولش هم غلط بود. با اولین سرفه، نوک پاهایم را به زمین نزدیک کردم. و بعد محکم چسباندمشان به چهارچوب شیری رنگ و روغنی در اتاق. زبری طناب، روی گردنم بالا و پایین می رفت. با دست آزادم، طناب را از دور گردنم باز کردم و خودم را روی زمین انداختم. ولی خواهرم هیچ وقت نتوانست درست مثل من آن کار را انجام دهد.

آن وقت ها که بدون دردسر بچه بودم، پاهایم را می گذاشتم دو طرف چار چوب در اتاق خانه ی قبلی و از آن می رفتم بالا. مادرم همیشه قضیه الگو برداری را پیش می کشید. بله، دقیقا کلمه ی الگوبرداری را به کار می برد و من خنده ام می گرفت. تنها تصوری که من راجع به خواهرم داشتم، این بود که بنشیند پشت یک بولدوزر و همین طور که دارد یک مشت ساختمان نیمه کاره را می فروشد، لبخند بزند و بعد هم بدهد یک پس زمینه ای که چند تا مرغ ماهی خوار، دارند توی غروب حرکت می کنند، بندازند پشتش. البته نمی دانم این تنها تصوری بود که داشتم یا نه؟ ولی خب، من هم بهترین نقطه ای را که به نظرم می رسید، انتخاب کردم. کسی که پنکه را آورده بود، با لباس مکانیکی یک دست آبی، با فاصله ی چند متر از من ایستاده بود و خطوط موزائیک های مربع شکل از زیر پاهایش تا انتهای سالن می رفت. بیشتر به یک کارت پستال صنعتی شبیه بود، تا یک آدم وسط سالن خانه ی ما. یک آن به نظرم رسید که خودم را نکشم و شروع کنم به پول در آوردن. آنقدر زیاد پول در بیاورم که نگو.

کارت پستال صنعتی همین طور ایستاده بود. گفتم:

_ می دونی، بالاخره باید یه جایی این لباس ها رو خشک کنیم... وسط زمستون نمی شه چیزی رو بند انداخت... می دونی که؟

_کارت پستال صنعتی گفت: اوهوم ...

این مسخره ترین دلیلی بود که می توانست در این خانه عنوان شود. سر و وضع خانه، بیشتر شبیه به یک حساب بانکی محرمانه، توی سوئیس بود. و تصور این که شرت و شلوار ِ ساکنان خانه روی پنکه ی سقفی تاب بخورند و گه گاه هم چند تایی شان که هنوز خیس هستند، در بروند و بچسبند به پنجره ی پذیرایی و یا در دور ِ بعدی به در یخچال، خیلی سخت بود.

_ می دونی می خوام خیلی محکم باشه، چون روش پتو هم میندازیم.

پرده ی پذیرایی را کشیدم. دوباره به نظرم رسید که هیچ مشکلی نیست. و به این فکر کردم که می توانم با نصب چند چراغ و پرژکتور رنگی روی پره های پنکه، یک رقص نور، مربوط به یک پارتی شبانه را، کارگردانی کنم.

حالا پنکه در فاصله یی شصت و پنج سانتی متری از سقف قرار داشت و با احتساب آویزان شدن جنازه ی یک متر و هشتاد و دو سانتی متری من، در عمودی ترین حالت ممکن از آن، یک متر و پنجاه سانتی متر از سطح زمین بالاتر بود. (سعی نکنید که این اعداد را جمع ببندید و از آن نتیجه گیری کنید، چون این سقف، به اندازه ی کافی بلند است) جایی شد، بین پنجره ی پذیرایی و گچ بری های سقف. به اضافه ی یک جعبه ی کلید، کنار کلید چراغ های سالن. جایی که می توانست در لحظه برخورد، بیشترین ضربه ی روحی را به حاضرین وارد کند. هر چند من همیشه دلم می خواست که خودم را از یک جایی بیندازم پایین. یعنی دلم می خواست اگر روزی خودم را از یک جایی انداختم پایین، سطح برخورد، وسط یک اتوبان شلوغ باشد. اینجوری می توانستم با خیال راحت، زندگی چند نفر را به خطر بیندازم و کلی مشکل ایجاد کنم. بعدش دیگر بچه ی همسایه هم مجبور نبود برای پایین آمدن از الاکلنگ برادرش را صدا کند تا من را فراری بدهد.

حالا دارد صدای پا های شان نزدیک می شود. یک لحظه لیز می خورم. کلید پنکه را می زنم. می روم بالا و چند دور جای پاهایم را روی چهار پایه عوض می کنم تا بالاخره، گره ی طناب که به وسط پنکه وصل است، دور گردنم چفت می شود. بعد چهار پایه زیرم را خالی می کند. یک کم نور و یک نفر، از در می آیند تو. چراغ ها را خاموش کرده ام. تمام تنم شروع می کند پشت هم تکان خوردن. خُرده های گچ از کنارم می سُرند پایین. کسی توی شب تکان می خورد و می گوید: الان چراغ رو روشن می کنم. تو رو خدا بفرمائید.

بعد از چند لحظه دور می گیرم و این باعث می شود که تکان پاهایم را کمتر احساس کنم. انگار که یک نفر هر چه پول خورد داشته است ریخته است داخل یک دستگاه بازی و من را نشانده روی اش. پنکه سریع تر می چرخد و شروع می کند به لت و پار کردن هوا. هنوز دور و برم تاریک است. بعد من و طناب از پنجره رد می شویم. و من برای اولین بار بدون به راه انداختن سر و صدا توی راه پله، از طبقه ی چهارم به حیاط می رسم و بچه ی همسایه را می بینم که دارد با کامیونش بازی می کند.

Share/Save/Bookmark