رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
خطوط نانوشتهی بعدی
|
داستان 28، قلم زرین زمانه
خطوط نانوشتهی بعدی
اگر پسربچهی شش سالهای بعد از زده شدن زنگ آخر ِ اولین روز مدرسهاش، ساعتها پشت در مدرسه منتظر مادرش بماند و بعد از آمدن همهی مادرها و رفتن همهی پسربچهها، مطمئن شود که مادرش دیگر دنبالش نمیآید و با چشمهای اشکآلود به درخت چنار ِ جلوی کتابفروشی بغل مدرسه تکیه دهد و خوابش ببرد، میتوان برایش مادری آفرید تا بیاید و ببردش. مادری که دوستش داشته باشد و هیچوقت فراموش نکند که پسرش در روز اول مدرسه و روزهای بعد، حق دارد که دست در دست مادر، به خانهای برگردد که راهش را بلد نیست و سوار تاکسیهایی شود که هر روز رانندهاشان عوض میشود و از خیابانهایی رد شود پر از ازدحام و وحشت. مادری که برای او آفریده میشود باید خانهای داشته باشد و لابد شوهری که میتواند پدر آن پسربچه باشد. هرچند که میتواند هم نباشد و مثلن ناپدریاش باشد. آنوقت مادر، پسرک ِ پشت در مدرسه را بیشتر هم دوست خواهدداشت. حتمن پدر واقعی پسرک مرده است. در یک تصادف رانندگی. با ماشین خودش و در جادهای دور. و زمانی که جنازهی آش و لاش پدر را آوردهاند پسرک توی گهوارهاش خواب بوده. و بعدها مادر ِتنها و بیپناه، با مرد زنمردهای از فامیلهای دور شوهرش ازدواج کردهاست؛ مردی که زنش لابد وقتی میرفته پسرکش را از مدرسه بیاورد جلوی در مدرسه و در حالی که برای پسرک دست تکان میداده زیر چرخهای یک تاکسی قراضه له شده و پسرکش همهچیز را دیده و بعدها موبهمو برای دوستانش تعریف کرده. اما شاید پسرکِ پدرمرده در لحظات انتظار ِ کشندهی آمدن و نیامدن مادر، چند قدم در طول دیوار مدرسهاش بالا و پایین هم رفته و توانسته در نبش دیگر خیابان و دم در مدرسهی ابتداییِ دخترانهی همسایه، دخترکی را ببیند که در انتظار آمدن پدر، که قرار بوده یک تُکپا از اداره جیم شود و بیاید دنبال او، به دیوار مدرسه تکیهداده و در حالی که کیفش را به آغوش گرفته، خوابش برده است. پس باید برای دخترک هم پدری آفرید. پدری که کارمند نباشد و بتواند سر موقع دخترکش را از مدرسه بیاورد خانه. لزومی ندارد این دختر هم نامادری داشته باشد. البته اگر هم داشته باشد مشکل خاصی پیش نمیآید و موضوع او اصلن ربطی به قضیهی پسرک ندارد؛ جز این که یکی از والدین هر دو بچه، به دست کس دیگری غیر از خدا آفریده شده است. اما آفریدن هر یک از این والدین، ناگزیر به آفریدنهای بعدی و بعدی منتهی میشود و اینها همه به این دلیل بوده که بچهها حق دارند سر وقت از مدرسه به خانه برگرداندهشوند؛ و مهمتر از آن، شاید پدر یا مادری که خدا خلق کرده هیچوقت نتوانند یا نخواهند بچههایشان را به خانه بیاورند؛ و این واقعیت را باید از چشم بچهها پنهان کرد.
اما آیا پسرک و دخترک، آدمهایی را که فیالبداهه خلق کردهایم به عنوان پدر یا مادرشان قبول خواهندداشت و با آنها خواهندرفت؟ خوب ... باید کاری کرد که فکر کنند همچنان در خواب ِ طولانی ِ دم ِ در مدرسهاند؛ بیدار نشدهاند، بیدار نخواهند شد و زندگی از این به بعد خوابی خواهد بود بی انتها. باید هر روز در خواب، بیدار شوند و در خواب به مدرسه بروند و در خواب از مدرسه برگرداندهشوند و در خواب بخورند و در خواب بخوابند و اگر از چیزها و اتفاقات ِ پیش از آن بپرسند باید بهشان گفت که آنها را در خواب دیدهاند و بیداری همین است که از آن خواب به بعد دیدهاند. آن دو بزرگ خواهند شد. دور از هم. و اصلن لزومی ندارد داستانهایشان را همزمان روایت کنیم حتا اگر والدینشان را همزمان خلق کرده باشیم. اما زندگیهایی که خدا همزمان خلق کرده، همزمان اتفاق میافتند و همزمان روایت میشوند، بدون این که به هم ربطی داشته باشند و کسی هم فکر کند به هم ربطی دارند؛ در حالی که اگر ما زندگی پسرک و دخترک و خانوادههای جدیدشان را با هم روایت کنیم حتا خودمان هم به این فکر میافتیم که لابد این دو به هم مربوطند یا مربوط خواهند شد و حتا صرف ِ روایتِ دو زندگی مختلف ِ دو شخص در یک داستان، کافیست تا آن دو زندگی به هم مربوط شوند.
اما آمدیم و پدر و مادرهای بدقولی که خدا خلق کرده، یکهو وسطهای داستان سر برسند و بچههایشان را بخواهند. مثلن شانزده سال بعد. آنها که دیگر داخل داستان نیستند و میتوانند قانونن اقدام کنند؛ شکایت کنند؛ داد و فریاد کنند؛ ادعای ربوده شدن بچههایشان را علم کنند. حتا شاید بخواهند دایرهی گچی برایشان کشیده شود تا دوباره نمایشنامهی برشت را اجرا کنند و با این کار نشان دهند که با خم و چم ِ داستان هم آشنا هستند. آیا میتوان کاری کرد که آنها نتوانند بچهها را پیدا کنند یا نزد خود برگردانند؟ بچههایی را که شانزده سال پیش دم در مدرسهای رها کردهاند و در این شانزده سال سراغی از آنها نگرفتهاند. اما آنها میتوانند ادعا کنند در این شانزده سال شب و روز به فکر گمشدههایشان بودهاند و حتا شاهدهایی هم برای ادعایشان بتراشند. داستان ما از دم در مدرسه یا مدرسههایی شروع شده و میتوان در هر جای دیگری خاتمهاش داد. مثلن دم در یک دادگاه. با مادر ِ شوهرمرده و پدر ِ زنمردهای که خلق کردهایم و حتا با اطرافیان داستانی ِ آنها هم مشکلی نخواهیمداشت، شخصیتهای یک داستان در مقابل یک نقطهی پایان ِ از پیش انجامیافته نمیتوانند کاری کنند و شاید ککشان هم نگزد، جز این که داستانی که در آن عذاب کشیدهاند و شانزده سال، خواب ِ نویسنده و خوانندگان آن بودهاند، با یک نقطهی پایان ِ اجباری، یک داستان بنجل ِ ناتمام خواهدشد که شاید خوانندهای فکر کند نویسندهی آن در نیمههای آن مرده و باقی ماجرا را با خود به گور برده است. با پدر و مادرهای واقعی هم مشکلی نخواهیم داشت؛ آنها از دنیای خدایشان آمدهاند و همانجا هم خواهند ماند، جز این که بچههایشان را کسانی دیگر بزرگکردهاند و به ثمر رساندهاند: پسر جوانی که ترم آخر دانشگاهش را دارد تمام میکند و دختر جوانی که یک سال است در بخش اورژانس بیمارستانی کار میکند. اما با بچهها مشکل داریم. آنها نیمی داستان و نیمی بیرون ِ داستانند. در خواب ِ شانزده سالهی دم در ِ مدرسهشان دوباره آفریده شدهاند و حتا به خواب هم فکر نمیکنند که ادامهی زنگ ِ آخر ِ اولین روز ِ مدرسهشان نباشند. آنها را نمیتوان به گذشتهشان پس داد، به همان دلیلی که شانزده سال پیش حق داشتند سر موقع توسط پدر و مادرشان به خانه برگرداندهشوند. آنها حالا هم حق دارند فکر کنند که در خوابند و چند لحظهی دیگر دست پدری و مادری به آرامی تکانشان خواهد داد و کیف کوچکشان را خواهد گرفت و خوابآلود و گرسنه سوار تاکسیاشان خواهد کرد و به خانه میبَرَدشان.
پس پسر جوان داستان، در نیمههای شب نعره خواهد کشید و دو همخوابگاهیاش را از خواب خواهدپراند. آن دو صدایش خواهند زد و با دیدن صورت عرقریز و لمس دستهای او، به طرف در سالن هجوم خواهند برد، از راهپله پایین خواهند دوید و داد خواهند زد آقا رضا! آقا رضا! و در ِ سرایداری را خواهند کوفت: بلند شو آقا رضا! زنگ بزن آمبولانس بیاد! مهران داره تو تب میسوزه! داره میمیره! و بعد تمام خوابیدگان ِ خستهی خوابگاه شماره شش به سالن خواهند ریخت تا دانشجوی ممتاز و مدهوش را دستبهدست پایین ببرند و سوار آمبولانس کنند و به نزدیکترین بیمارستان برسانند. مهران، از این همه چیزی به یاد نخواهدداشت و بعدها هم کسی برایش تعریف نخواهد کرد؛ چرا که تمام بَعدهای زندگیاش تنها در یک ساعت و چند دقیقهی آینده خلاصه خواهند شد و دیگر، بَعدی در کار نخواهدبود.
مهران پیش از آن که سِرُم بالای سرش تمام شود و آمپول دوم را تحمل کند، در اتاق تحت نظر اورژانس به هوش خواهد آمد. سینهی لختش زیر دستهای خیس دختر پرستار بالا و پایین میرود. تنها یک شورت به تن دارد. لختش کردهاند، و در اتاق کسی نیست جز همان پرستار که زیر نور ِ گرد ِ چراغ مهتابی، انگار دور خودش میچرخد و کوچک و بزرگ میشود. از سمت راست، هوایی سرد به صورت مهران میزند. چشمهایش را میبندد و سرش را به راست میچرخاند. خسته است و با شوق دهانش را باز میکند تا هوای سرد با صدایی زیر از میان لبهایش توی سینهاش بخزد.
دختر پرستار سرش را جلوتر میآورد و در صورت او خیره میشود: بیدار شدی پهلوان؟
و پهلوان با صدایی که انگار توی باد میدود، میگوید: چه هوای سرد خوبی!
دختر میگوید: آره!
و بعد میگوید: خواب بدی بود ولی تموم شد.
مهران میپرسد: گریه میکردم نه؟
دختر مکث میکند.
نه؟ خودم میدونم. صدای خودمو میشنیدم.
میگوید: آره. گریه میکردی.
مهران چشمهایش را باز میکند: همه رفتهبودن. کسی نموندهبود. داشتم از غصه میمردم. دیگه حتا گریهم نمیاومد. اما مامان نیومد. نمیدونم ... نمیدونم چرا نیومد ...
و میپرسد: تو این پنجره رو باز کردی نه؟
اما خودش فورن جواب میدهد: نه پنجره باز نیست. انگار شیشهرو کوچیک بریدن نه؟
پرستار میگوید: آره ... صبحی من دستم خورد و شکست. شیشهبُره هم مثل این که ناشی بود. سه چهار میل کوتاه بریده شیشه رو. سرتاسر پنجره درز داره. میبینی؟ تا بالا رفته.
مهران میگوید: آره میبینم. مثل حاشیهی خالی ِ صفحات یک کتاب.
و پرستار میخندد و دست راست مهران را دو دستی میچسبد و به تشک فشار میدهد: آره ولی یک حاشیهی خیلی باریک، لابد توی صفحه خیلی نوشتن.
مهران هم خندهاش میگیرد: خوب داستان ِ مفصلیه لابد! حاشیه کم داره!
و هر دو میخندند. پرستار میگوید: من تو همهی این سالها فکر میکردم بابا تصادف کرده و مرده، دلمو خوش کردهبودم به مرگش. نمی دونستم زندهست و یک روز میاد سراغم.
مهران میگوید: حیاط بیمارستان چه تاریکه. پشت این پنجره چیه؟
پرستار جلوتر میآید و سایهی کوچک سرش روی چشمهای مهران میافتد. میگوید: یک درخت چنار، خیلی کت و کلفته. برگهاش همهی پنجرهرو گرفتن.
و مهران لبخند میزند: که میشه بهش تکیه داد و خوابید.
پرستار هم لبخند میزند: آره، حتا میشه توش رفت و گم شد.
و هر دو با صدای بلند میخندند.
با چی شکستی پنجرهرو؟
پرستار میگوید: پایه سرُم خورد بهش، حواسم نبود.
مهران میگوید: اگه صفحهی آخر یک داستان رو پاره کنی اون داستان هیچوقت تموم نمیشه.
دختر جلوتر میآید و به آرامی میگوید: و هیچ خوانندهای نمیدونه آدماش چی شدن، حتا خود آدمای داستان هم نمیدونن.
و بعد سرم را از بازوی مهران باز میکند.
پس اگر مهران بلند شود و در حالی که تنها یک شورت به تن دارد، پایه سرم را به شیشهی درزدار پنجره بکوبد، آندو چند لحظهای فرصت خواهندداشت که قبل از آنکه کسی به صدای شکستهشدن شیشه تو بیاید، از چارچوب پنچره بیرون بپرند و در میان شاخ و برگهای چنار، گم شوند.
و مگر کسی هم میتواند از صفحهی آخر یک داستان که هزار تکه شده و زیر پایههای تخت اتاق تحت نظر یک بیمارستان ریخته و چیزی جز حاشیههای باریک و ننوشتهاش باقی نمانده، مخفیگاه ابدی ِ قهرمانهای داستان را بخواند و بیابد؟
|