رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۷ شهریور ۱۳۸۶
داستان 3، قلم زرین زمانه

نه هست

سر صبحي داشتم توي رختخوابم وول مي خوردم که تلفن زنگ زد،حال بلند شدن و جواب دادن را نداشتم ،پتو را سفت تر بغل کردم لامصب از مهناز هم گرمتر بود وبراي آنکه لذتش بيشتر بشود ،صدايي از خودم درآوردم :
-اوووومممممممممممممممم!

صدا از صداي من بم تر بود،انگار از ته چاه در بيايد از يک جاي دور!تلفن دوباره زنگ زد،صدايش تيز و اعصاب خرد کن بود، ول کن هم نبود،خواهر مادرش، را کشيدم و سمت تلفن غلتيدم،برادرم بود،اما صدايش نازکترو تيز تر شده بود،پرسيد که چه کار مي کنم،گنگي خواب نمي گذاشت درست حواسم را جمع کنم گفتم :مادر مهناز مريض شده از ديروز بعدازظهر رفته خانه آنها،پرسيد بيکاري؟اداره نرفته اي؟

فهميدم که براي آوار شدن به خانه امان نقشه ريخته است ،درآن گنگي نمي دانم يکدفعه از کجايم در آوردم که بعله!،دارم قصه مي نويسم،پرسيد قصه چي؟اسمش چيه؟باز دستپاچه از همانجايم درآوردم و گفتم :"نه هست"!

يک سالي بود که چيزي ننوشته بودم اما هر وقت که حرفش مي شد مي گفتم :دارم مي نويسم اسمش هست "نه هست"اينجوري نه راست گفته بودم نه دروغ!به بعضي ها هم که قبلا گفته بودم و دوباره مي پرسيدند،مي گفتم که دارم فکر مي کنم که تبديلش کنم به يک رمان!...رمان خوبيش اين بود که چند سالي ،خشکسالي آدم را قايم مي کرد!اما حقيقتش از اين داستان بالقوه تنها يک اسم در خاطرم بود و چند صحنه که در خيره شدنم به گوشه اتاقم در اداره ، به آنها فکر مي کردم و مي دانستم حتما در داستان چيز خوبي از آب در مي آيند،هميشه همينطور بود ،مي نوشتم و باقي اش جور ميشد لابد از همانجايم مي آمدنديا از ماسوي...چه مي دانم!

گفت:پس مزاحمت نمي شوم

گفتم بهتر اما گفتم:چه مزاحمتي،مهناز که برگشت زنگ مي زنم شام بياييد پيش ما...حوصله بيشتر حرف زدن نداشتم ،چند ثانيه اي سکوت کرد و بعد هم خداحافظي کرديم.

دهنم از آخرين سيگاري که ديشب کشيده بودم تلخ بود،ديگر نمي شد خوابيد،پاشدم و روي همان تلخي يک ليوان آب يخ سرکشيدم، کيف نابهنگام مخلوط شدن تلخي و سرما عصبي ترم کرد،چهره ام را در آينه دستشويي ديدم،اصلا آشنا نبود،اصلا فکر نمي کردم اين شکلي باشم،اين شکل به من نمي آمد،شبيه يکي ديگر بود،يادم نمي آيد کي!همين موضوع کلافه ترم کرد،آن مرتيکه بد دهن هم که از صبح به جانم افتاده بود ولم نمي کرد،به خودم فحش دادم وگفتم اگر مي دانستم اينقدر گند شروع مي شود اصلا مرخصي نمي گرفتم،بعد يک آن به سرم زد که بي خيال مرخصي شوم و بروم اداره،بعدش نمي دانم چه کردم يا چطور از سرم پريد،اغلب همينطوري بود،يعني فکرها معلوم نبود از کجا مي آيند و در کجا گم مي شوند،ديروز بعدازظهر همين که مهنازبه اداره زنگ زد و گفت که يکي دو روز مي رود پيش مادرش،برگه مرخصي را نوشتم درست نمي دانم براي چه مرخصي گرفتم اما در برگه مرخصي جلوي علت نياز به مرخصي نوشتم: آرامش! ،کار اداره تکراري بود صبح تا شب بايستي پشت کامپيوتر بنشيني و عدد وارد کني عددهايي که معلوم نبود از کجايشان در مي آورند،رييسم هم که مدام به من سرکوفت مي زد ومي گفت :اينجا نيستي ،اصلا معلوم هست که کجايي،البته من مطمئن بودم که آنجا هستم،يعني حداقلش اين بود که آن تن لش آنجا بود،نمي دانم شايد اين را به خاطر خيره شدنهاي مداومم به يک گوشه اتاق مي گفت،شايد فکر مي کرد که اين حالت نا خودآگاه است ويا برايم قابل کنترل نيست اما برايم قابل کنترل بود يعني حواسم بود شايد به نتيجه اش که معمولا برايم نئشه آور بود حسودي اش مي شد اما از بس به من گفته بود ،ديگر داشتم به خودم شک مي بردم که آنجا هستم يا نه،يعني اين شک از وقتي شروع شد که در همين ماه اخير چند بار ورود و خروجم در سيستم مکانيزه اداري ثبت نشده بود،همکارم دلداريم مي داد و مي گفت از حواس پرتي است،آدم يادش مي رود کارت بزند و خلاصه پيش مي آيد،بگذريم از اينکه اين همکارم خودش اين حرف را در دهان رييس انداخته بود،تا که خيره مي شدم مي آمد و يکي از آن پرونده هاي پر عددو رقم را،تالاپ، مي کوبيد روي ميزم و مرا از سير آفاق و انفس برمي گرداند به داخل آن اداره لعنتي بعد هم مي خواست با هم به آبدارخانه برويم و چاي بخوريم،آبدارخانه تنگ اداره را هم،به خاطر گوش سپردن به قل قل آب دوست داشتم،يعني آنجا با گوشم خيره مي شدم به صدا بي آنکه هيچ کس بفهمدو آرامشم را به هم بزند،البته مهناز شايد،مي فهميد آخر بعضي وقتها حرفهايي مي زد که آدم را به شک مي انداخت که بالاخره مي فهمد و يا نه!،او هم مي گفت عوض شده ام،مي گفت خيلي با روزهاي اول فرق کرده ام، او حتي فراتر مي رفت و مي گفت هر آدم يک بويي دارد،بويي که از ته ته آدم در مي آيد،مي گفت پيشترها وقتي که مرا مي بوييد بوي توتهاي رسيده را مي دادم اما الان ،انگار که پر مرغ را بسوزانند،از آن بوها مي دهم،اصلا شايد به همين دليل بود که اين اواخرهمين که شبها خسته از اداره برمي گشتم و با او ور مي رفتم مي گفت که حال ندارد و خسته است و از اين حرفها،از من که بپرسيد مهنازاول و آخرش هم بوي کرم “ني وي آ” را مي داد ومي دهد،در همين خيالات بودم که زنگ در صدا خورد،يعني واقعا زنگ در صدا خورد،خيال نمي کردم! يعني فرق خيال و واقعيت را خوب مي فهمم يادم باشد، اين را به مهناز هم بگويم،آخر او مي گويد همينطوري که پيش بروم يک وقتي مي رسد که خيال وواقعيت را قاطي کنم يا مثلا تن بدهم به سرنوشت آدمهاي قصه ام اما واقعيت شوخي بردار نيست،صدايش قاطع تر است،گوشه هايش تيز است، مي درد و مي رود جلو! پشت در مدير ساختمان بود،صدايش بم تر شده بود، گفت که مي خواهد هزينه شارژ آپارتمان را بالا ببرد،خوب گوش ندادم براي چي،حواسم رفته بود به زردي دندانهايش و سبيل پر پشتش که با باز و بسته شدن دهانش بالا و پايين مي رفت،هميشه همينطوري بود نمي توانستم حواسم را به حرفهاي يکي ديگر متمرکز کنم مگر آنکه آن يکي را هم مي آوردم تو و مي کردمش يکي از آدمهاي قصه ام! ،گفتم باشد(به درک) که زودتر برود پي کارش نمي دانم عجله ام براي چه بود! خداحافظي کرد و رفت ،حالم از زندگي در آپارتمان به هم مي خورد،پولم مي رسيد عوضش مي کردم،زندگي با اين آدمهاي توليد انبوه آدم را حقير مي کند ،اينها فقط بلدند دنيا را آنقدر شلوغ کنند که نفهمي کي به کي است،به مهناز هم همين را گفتم،دهاتي ها زمين را پر کرده اند ديگر انگار اصالتي نيست!مثلن همين خانه همسايه بغلي امان هميشه خدا شلوغ بود،البته وضع اينها فرق داشت ،زنه با دو تا دخترش زندگي مي کرد،خيلي با کلاس به نظر مي آمد،اصلن به قيافه زنه نمي خورد که اينکاره باشد اما بود، خودم چند بار شنيده بودم که توي راه پله با عشوه گفته بود:

-اصغر جون بيا بالا...

مهناز هم چند باري از شلوغيشان ناليده بود اما اصلا به روي خودش نمي اورد که طرف اينکاره است...آهان يادم افتا د،خنده دار است ، اين شکلي که توي آينه ديده بودم به اصغر شبيه تر بود تا به من!تا چايي دم بيايد رفتم و از جيب کتم جعبه سيگار را برداشتم،سيگاري نبودم تنها گاهي اوقات براي همدلي با همکارم در اداره مي کشيدم،اين جعبه را هم براي مرخصي امروزم گرفته بودم،دليل کلافگي ام را هنوز نفهميده بودم ،همان بهتر که با اين حالم مي رفتم سروقت داستاني که ننوشته بودم،نه هست از سربازي در ذهنم مانده بود،از همان واژه هاي تخمي آن دوران است(مرتيکه بد دهن ولم نمي کند!) توي آن خراب شده همه چيز فرق داشت ،سيگار را آتش زدم،همين سيگار توي سرباز خانه سانتي 500 تومان بود،وقتي رفته بودم کارت پايان خدمت را بگيرم يک بنده خدايي هم آمده بود و مي گفت که تا الان 200 روز خدمت کرده و 500 روز نه هست خورده است! مي گفت دارد شاخ در مي آورد که چطوري ممکن است نبودن آدم از بودنش بيشتر باشد،البته داستانم هيچ ربطي به سربازي نداشت،يعني اولش اين اسم بود بعد داستان آمد که البته هنوز هم نيامده است.

داستان مال روزهاي خوابگاه بود،خوابگاه دانشگاه!آب کتري جوش آمده بودو قل قل مي کرد،جوش آمدن آدم را بيشترکلافه مي کند،ريتمش آدم را دستپاچه مي کندوبه تشويش مي اندازد،قل قل قل يعني چه؟نصف مايعي،نصف گازي!نصف اينجايي نصف آنجايي!آنروزها تازه آمده بودم تهران البته باز مي گويم داستان هيچ ربطي به من ندارد،خوابگاهمان در طرشت بود...آهان! يادم افتاد کلافگي ام حتما به خاطر بي عرضگي سياوش بود،ديشب قبل از خوابيدن بعد از مدتها فرصتي پيش آمد که کمي مطالعه کنم،منهم شاهنامه را باز کردم و داستان سياوش را خواندم حتما سرنوشت سياوش بود که تر زده بود به سرنوشت امروزم!سياوش مظلوم بي عرضه از فردوسي بعيد بود که يکي از زير قلمش جان سالم به در ببرد اگرچه که مي دانستم که بلاي بزرگتري سر سياوش مي آورد،من هميشه مي گويم نويسنده بايد جنبه داشته باشد،فردوسي نداشت!نمي دانم شايد اين هم دليل کلافگي ام نبود اما هر چه بود دلم مي خواست يکجوري از اين فضا ها، از اين جو بزنم بيرون،دوروبرم را نگاه کردم تنها سوراخ کولر بود که به آن بالاها وصل مي شد،آن بالاها! فکر کردم اي کاش مي شد چون دود سيگارم در هوا محو شوم و از دريچه کولر بزنم بيرون،

بيرون و طرشت آنروزها بوي توت مي داد،الان از طرشت همان بوي توتش يادم مانده و کوچه هاي تنگ و فضاي سنتي اش که وقتي صد متر در آن قدم مي زدي حتي اگر حواست را هم جمع مي کردي ناگريز صد تا زنبور را زير قدمهايت له مي کردي زنبورهايي که تا توتهاي رسيده و شيرين افتاده بر زمين پايين آمده بودند،مطمئنم که زنبور بودند اما نمي دانم چرا الان له شدن مگس يادم مي آيد،دو تا مگس که بي خيالِ توت، روي هم سوار شده بودند،حرکات صاعقه ايشان خوب يادم است و بالهاي شبکه اي اشان!بال و شبکه با هم معجوني مي شود که جان مي دهد براي خيره شدن در آن،از آنهايي که اگر خيره شوي در آن خودش مي تواند هزار سال خيال آدم را مشغول کند! اصلن نمي دانم وسط حالشان له اشان کردم يا نه...اصلن حال کردن مگسها چه جوري است ،چه مي دانم ،يادم نيست اما اين را مي دانم که نويسنده بايد نگاهش به دنيا ،مهربان و پدرانه باشد،وگرنه ما هم مي دانيم که خبرهايي هست يعني اگر خوب خيره شوي هرکسي مي تواند بفهمد،اما قرار نيست که بزني و همه جارا درب وداغان کني،يعني روي پرده ها نقاشي کردن بهتر است تا دريدن پرده ها،اين را به مهناز هم گفتم،اما حواسش به اين چيزها نيست يعني اصلا گوش نمي کند،البته يک چيز ديگر هم از طرشت يادم مانده است،يعني همان روز اول که آنجا رفتم فهميدم ،فاميلي همه آنها انگار يکي بود:حسنمردي...مکانيکي حسنمردي،بقالي حسنمردي،آرايشگاه حسنمردي....حتي اعلاميه هاي روي ديوار هم !،مرده و زنده اشان انگار همه حسنمردي بودند،اصلا انگاردنياي طرشتي ها را يکي به نام حسنمردي پر کرده بود از محصولات رنگ و وارنگش!براي همين است که مي گويم فاميلي دختره هم لابد بايد حسنمردي بوده باشد!

البته نمي خواهم داستانم از اينجا شرو ع شود،دوست دارم يک جوري از اين فضاها بزنم بيرون ...يک جور رهايي...يک جور دريدن پرده ها!يعني من با آنهاي ديگر فرق دارم،خدا نکند در اين خيره شدنهايم، چيزي را بفهمم،کاسه کوزه همه را به هم مي ريزم!اصلن دلم مي خواهد در اين قصه يکي با سر برود توي شيشه،حالا صداي قل قل کردن آب هم هي بيشتر مي شود!

يعني اولش پسره با سر مي رود توي درورودي شيشه اي ساختمان خوابگاه بچه ها دور و ورش جمع مي شوند و مسول خوابگاه هم که از آن حاج آقاهاي جانباز بوده به بچه ها مي گويد که بروند پي کارشان،البته قراراست ما اينها را از حرف زدنشان بفهميم،يعني اصلا دلم مي خواهد قصه با حرف زدن اين پسره شروع شود،خودم خوشم نمي آيد که بنشينم و براي يکي حرف بزنم يعني حواسم زود مي رود اينطرف وآنطرف مثلا خيره مي شوم به سبيل طرف يا شلوار لي فلان خانوم ياهر جاي ديگرش ...براي خودم بهترين حالت اينست که وقتي دارم رانندگي مي کنم براي يکي حرف بزنم ،اصلن گفتن در حرکت برايم دلچسب تر است ،پس پسره رانندگي کند و حاج آقا هم کنار دستش بنشيند،مثلن اينطوري شروع شود:

-افسردگي کدومه حاج آقا! همه اش حرف مفته ،مثلا همين سرصبحي وقتي که نگهبان آمد و به شما گفت که پسره سرش گيج رفته و با سر رفته توي شيشه و شما هم آرام دستت را گذاشتي زير چانه ام و گفتي:عاشقي!؟ و اون ترکه هم گفت :عاشق به وصال رسيده! بعد شما گفتي(پسره همين موقع نزديک بود بزنه به يه عابر،محکم ترمز کرد و به عابر فحش داد و دوباره رو به حاجي کرد و ادامه داد)بعد شما گفتي :تازه دومات ...مگه تو دايي نداري که اين چيزها را يادت بدهد؟ همان موقع اونقدر خنده ام گرفته بود که نگو!پخش و پلا وسط اون تيکه هاي شيشه ناي خنديدن نداشتم حاجي، همانجا با خودم گفتم که اي ول! حاجي اهله حاله! ...

چايي که برايم ريخته بودم خيلي پررنگ شده بود،به صبحانه خوردن عادت نداشتم، نه اينکه چون صبح زود به اداره مي رفتم و وقت نمي شد که صبحانه بخورم،اين عادت از سرم پريده باشد ،همه اش بر مي گشت به آن دوران بچگي ،آن سالها تا که تابستان مي رسيد و کارنامه را مي گرفتم به پدر و مادرم پيله مي کردم که برايم جوجه بخرند،حالا نمي فهمم که بزرگ کردن جوجه چه مزه اي داشت اما آن سالها عاشقش بودم،يک سال برايم 10 تا جوجه گرفتند ،نمي دانم توي تلويزيون ديده بودم يا کجا که براي گرم کردن جوجه ها يک لامپ بزرگ مي گذارند توي مرغداني! شما فرض کنيد همان خورشيد عالم ما! ما هم شب قبل از اينکه بخوابيم يه لامپ 100 وات را انداختيم توي جعبه جوجه ها و خوابيديم،سر صبحي ديديم تمام جوجه ها توي جعبه از گرما خشک شدند،از آن روز ديگر يادم نمي آيد که صبحانه خورده باشم الانم که فکر مي کنم غير از سرنوشت قصه فردوسي،يک کم از همين کلافگي صبح هم به خاطر اون صبح است يکي از همون صحنه هايي هم که حتمن مي خواستم توي قصه ام باشد همين توصيف جيک و جيک و تاريکي و گرمتر شدن داخل جعبه بود يا اينکه اين پسره قصه که هيچ ربطي هم به من ندارد يک طورهايي بزرگ شده همين پسره باشد که....البته ديروز همکارم يک چيزي را تعريف کرد که در مورد کودکي پسر قصه ام کمي مرددم کرد ،اين همکارم بچه طرفهاي شوش بود مي گفت که در محله اشان يک خانواده اي بودند که کلا خودفروشي مي کردند مثلن خواهره براي هرجايش يک نرخي داشت مثلن 200 تومن براي اينکه سينه اش را بگيري واما جالبش اين بود که پسر کوچک خانواده عشق گنجشک بود و براي هر دست دادن يک گنجشک مي گرفت،اين همکارم هم تعريف مي کرد که بچه ها هم براي آنکه اذيتش کنند هر بار بعد از اتمام کارشان گنجشک را رها مي کردند که برود،بعد در نظر بگيريد که پسره چطور در پي گنجشکي که کم کم در آسمان گم مي شود مي دود،حالا مانده بودم که اين پسري که قصه از جواني اش در طرشت شروع مي شود ادامه کدام يکي اشان باشداگر چه که شايد زياد هم فرق نمي کرد چه اين و چه آن حسرت پرنده، در دلشان مانده بود...

هنوز چاي را تمام نکرده بودم که زنگ در صدا خورد،از چشمي درکه نگاه کردم چشمهاي دختر همسايه بود که بزرگ شده بود ،دررا باز کردم،يک پياله آش دستش بود،سلام کرد و گفت آش نذري است ،چشمهايش عين همان چشمهايي است که قرار است پسره براي حاجي تعريف کند،گفتم چه خوب شد که آمديد بفرماييد تو...بعد دستپاچه شدم و کمي خجالت کشيدم ،تشکر کردم و در رابستم،همانجا آش و لاش پشت در نشستم،عين همان چشمها بود عين همان چشمها،چادر سرش بود و شلوار لي آبي!

-حاجي شوفري براي دانشجو جماعت،آبرومندانه نيست اما خوبيش اينه که روزي چندبار مي توني سفره دلت را پيش هر کس و ناکس باز کني،چپ چپ نيگام نکن حاجي منظورم به شما نبود شما که کس کسانيد! بذاريد اين حميرا را هم روشن کنيم که شوفري امون کامل شه،بهم مي گي بگو حاجي اما از کجاش بگيم!مي دوني ياد چي افتادم حاجي!کلاس دوم ابتدايي بودم يا سوم خلاصه ابتدايي بودم که شروع کرديم "گوژپشت نتردام" رو خوندن،يه رفيقي هم داشتيم که هرچي مي خونديم براش تعريف مي کرديم،تعريف کردن همه رمان يکطرف ،تعريف کردن آن قسمتي که فبوس نامرد با دختره خلوت مي کند يکطرف ديگر...چشم اين رفيق ما هم که از چشم آن کشيشه حريص تر بود و هي مي گفت که آنجا را بگو،آنجايش را بگو!اما آنجايش مگر گفتني است حاجي!بماند اينکه از آن به بعد ماهرچه انشا،سر کلاس مي خوانديم معلم هم راست مي کرد تا اينکه آمديم به اين خراب شده خوابگاه شما!

هي!هي! ...کناره خيابان را مي بيني حاجي...خربزه مشهد هم آورده اند حاجي! دنيا چه زود مي گذره!انگاري همين ديروز بود، از همون روز اول که اتاقها را تقسيم کردند و ما افتاديم با يه ترک سوپردولوکس و همين اکبر غزلي خودمان!هاي اکبر غزلي يادت به خير!با اين ترکه آبمون تو يه جوب نمي رفت ،همون شب اول خوابگاهتون هم ضد حال بود و هم حال! چرا ضد حال...صدا که اذيت نمي کنه حاجي...مي خواي صداي حاچخانوم را کمش کنم؟ضد حال چون شام ندادندو من و اکبر غزلي و ترکه آواره طرشت شديم ،البته اکبر غزلي يه ساندويچ همراهش داشت اما کوچک بود و کفاف سه تامون رو نمي داد،آخرش هم توي ساندويچي حسنمردي ساندويچ خورديم،من کيف پولموتوي ساکم توي خوابگاه جا گذاشته بودم ترکه پول خودشو حساب کرد و رفت اکبر غزلي هم پول مارا داد،اين ضدحالش اما حتما مي پرسي که حالش به چي بوده،توي راه ساندويچي يه دختر چادر به سر با شلوار لي آبي و يه دمپايي که روش يه گل زرد بود از کنارم رد شد، الان که فکر مي کنم اينهارا مي گم حاجي اما اون شب من فقط يه جفت چشم درخشان ديدم وسرخي لبش توي اون سياهي شب!...شما هم شدي همکلاسي سابقمون حاجي؟ باز مي گي بگو!ديگه چي بگم حاجي....؟ بعد از اون ديگه هي روز و شب بود که مي اومدند و مي رفتند حاجي ،خوابگاهتون هم که بعيد مي دونم بدوني توي هر سوراخ کندوش چي مي گذره حاجي...اينو واسه اين مي گم که شنيدم واسه رد صلاحيت بچه ها مي روي بعد از مستراح رفتنشان نيگاه مي کني آب آفتابه کم شده يا نه؟ اونجا هر اتاقش يه ملغمه اي بود از عشق و درس و تنهايي و آوازو...مثلن همين اکبر غزلي خودمان اهل سياست بود،يعني غير اون ساندويجش، بوي قرمه سبزي هم با خودش آورده بود از آمل!

همه اش حرف اون اتوبوس مرگو مي زد و چه ميدونم خاتمي اله مي کنه و بله مي کنه و ازاين حرفها..اصلن يه بار هم در همين راستا بازداشت شد اما نه از طرف اون طرفي ها بلکه از طرف خودي ها.حکايت بامزه اي داره حاجي،بذار بگم واست!قضيه از اين قراره که يه روز صبح اکبر غزلي رفته بوده به خاطر کاري که تازه پيدا کرده بود،آزمايش مدفوع و اينها راببرد آزمايشگاه وسط راه بچه ها بهش مي گن که خاتمي صبح مي آد دانشگاه سخنراني کند،غزلي هم با همان قوطي نمونه آزمايش مي رود سمت آمفي تاتر،نگهبانها هم که دم در ورودي ايستاده بودند گير مي دهند که حتما بايد در قوطي را باز کني واين چيه همراهت و از اين حرفها...غزلي هم با حيا..بگذريم خلاصه نزديک بود سر همين موضوع اکبر را بازداشت کنند...همينه که مي گم هزار و يک فرقه توي خوابگاه بودند! توي اتاق ما ترکه هميشه رفقاشو جمع مي کرد و ورق بازي مي کردند و چنان ورقها را محکم به کف اتاق مي کوبيدند که چند بار کردهاي پايين طبقه امون آمدندو يک دل سير همه اشان را زدند،ترکه اما چنان به اين کارهاش مي باليد که آدم متحير مي ماندمثلا با افتخار تعريف مي کرد که آره... جاتون خالي ديروز رفتيم توپخونه و يه جوونه اومد جلو راهمو گرفت و گفت:مهندس!عرق ، ورق سوپر هرچي بخواهي در خدمتيم،ما هم سه تاشو خريديم!...از شما چه پنهان حاجي ما هم از عرقش بي نصيب نمي مانديم حالا هم که حساب مي کنيم ،سر جمع،مستي عرقش به غوغاي ورقش مي ارزيد!مستي عرقشو گفتم چون با مستي اون روزهامان جور در مي آمد حاجي!

راه پله شلوغ بود صداي قه قه خنده زنيکه از توي راهرو مي آمد،دختره را چرا فرستاده بود خانه من، چطور فهميده بود که در خانه تنهايم،آش نذري به چه مناسبتي؟،صد بار به حماقتم لعنت فرستادم و گذاشتم که آن مرتيکه بددهن هرچه از دهنش در مي آيد به من بگويد،حالا که فکر مي کردم من از سياوش قصه فردوسي هم بوق تر بودم که دختره را نياوردم تو،حالا فقط آن چشمها تنها منبع وراجي اين پسره شده بود:

-حاجي نمي دونم تو مستي را مي فهمي يا نه!ما که از کمالاتت زياد شنيديم اما اين يک قلم را نمي دانيم که اين کاره هستي يا نه!؟آن روز را يادم نمي رود حاجي ،خودت بهتر مي داني!طرشتي ها يک در ميانشان پرنده باز بودند،سرباز صفرشان کفتر باز بودو ژنرالهاش که سنگينتر حال مي کردند حاجي،باز و عقاب وخلاصه شکاريهاش ديگر!مي بردند و مي فروختند به شيخهاي عرب، همه حمامهاي خوابگاه هم که خودت مي داني،توي زير زمين بودندو پنجره کوچک بالايشان باز مي شد به حياط خوابگاه،حاجي چشمتان روز بد نبيند،در آن شلوغي حمام که هرکسي آوزي مي خواند ماهم که توي کف بوديم و دشتي مي خوانديم يکدفعه ديديم توي آن فضاي پر بخار سايه يک چيز افتاد روي قسمت صيقلي تيغ زنگ زده اي که چسبيده بود روي کاشي حمام، برگشتيم و ديديم که اي واي ، دوتا چشم درخشان دارد لختي امان را مي پايد،آدم ديده اي که از چشم وحشت کند حاجي؟ دست و پايم شل شد وخشکم زده بود،عقاب شکاري خيره شده بود در جانم و اگر چشم از چشمش نمي کندم، تمام جانم را با چشمهايش مي مکيد،به آن مي گويند خيرگي حاجي،هنوز هم فکر مي کنم تمام نشده است و يک چشمي در مايه هاي همان چشم دارد اندروني مرا مي پايد،دشتي در جانم خشکيده بود و لال مانده بودم،همانطور جفت کرده بي حرکت ايستاده بودم که يکدفعه ديدم يک گوني افتاد روي سر پرنده و بعد هم سروصداي بچه ها...هم نجاتمون دادي و هم حيف شد حاجي!ما که يکساعت ديگر هم حالمان سر جا نيامد اما اکبر مي گفت که شمادورازجناب با آن پاي شلت چنان با گوني افتادي روي سر عقاب که بچه ها همه هورا کشيدند و حساب کار دستشان آمد،من مستي را با چشم تعريف مي کنم ،شما لابد بايد بعد از هورا کشيدن بچه ها يک حالي مي شديد که ما با عقل ناقصمان بهش مي گوييم مستي....خلاصه!

از آن شب اول به بعد ما هر روز در راه خوابگاه تا دانشگاه چشمهايمان گشادتر مي شد تا دختره را پيدا کنيم،اما نمي شد که نمي شد تا اينکه يک روز غروب وقتي به اتاقم در خوابگاه رسيدم ديدم که اتاق آرام است و صداي کوبيدن ورق به زمين و دادو فريادي از اتاقمان نمي آيد،چراغ اتاق را که روشن کردم يکدفعه ترکه داد کشيد:

-خاموشش کن احمگ!

ديدم ترکه و پشت سرش اکبر پريده اند بالاي ميز و از بالاي شيشه مشجري که شما گفته بودي توي اتاقها بزنند تا بچه ها تو خونه همسايه ها چشم چروني نکنند،دارند خانه همسايه را ديد مي زنند!؟به اکبرغزلي گفتم :اکبر چه خبر شده؟ آتيش بازي کوي دانشگاه تا اينجا هم کشيده شده؟اکبره گفت نه بابا بيا بالا ببين همسايه بغلي امون خانوم آورده خانه اشان،رفتم بالاي ميزوديدم تمام بامهاي طرشت را مي شود از آنجا ديد،گلاب تو چشمتون حاجي ديدم به به! طرف لخته ،شيشه نامرد هم که کوچيک بود و ما سه تا بالاي ميز همديگرو هل مي داديم که بيشتر ببينيم که يکدفعه من ديدم دو تا پشت بوم اونور تر يه دختره....همون دختره حاجي! چادر به سر يه کتاب هم دستش داره درس مي خونه ،داداشش کوچيکشم دور و برش داره دوچرخه بازي مي کنه....پشت بومها رو شمردم و اومدم پايين ،سريع از خوابگاه زدم بيرون از پشت بوم اش تونستم خونه اشو پيدا کنم، حاجي! اينه که مي گم طرفو خدا برام از آسمون فرستاده بود،از روي پشت بوم!....چند روز تموم دور و ور خونه اشون پلکيدم تا اينکه بالاخره دستمون به ضريح رسيد.مي دونم اين يک قلم را خوب مي فهمي حاجي چون از عقيق انگشتريت معلومه دستت به ضريح رسيده حاجي!...چشمهاش چشمهاش ...چشمهاش....

از اون روزها به بعد ديگه يک چيزي بود که من معتادش شده بودم غزلي حيات نو مي خوند،ترکه ورق بازي مي کرد...منهم تلفن حرف مي زدم....درينگ ...درينگ...درينگ!

آقاي داريوش اقبالي تلفن!....آن موقع داريوش گوش مي دادم بهش گفته بودم اينطوري بگويد به تلفنچي تا وقتي پيجم کرد بدانم که توهستي...صدايش عين بلور بود حاجي!عين کريستال!رهايم مي کرد حاجي! رها!تلفن لامصب خوابگاه هم تايمي بود اين بود که رفتيم دنبال مسافر کشي و اين حرفها..پنجشنبه جمعه ها هم اين قراضه را که مال باباي رفيقمونه مي رانديم تا خرج موبايلمون در بياد...

همکارم مي گفت خوي آدمها به نحوه زاييده شدن آنها بر مي گردد،مي گفت مثلن سوسول بودن تو به اين دليل است که سزاريني به دنيا آمدي،فشار را نفهميدي،اما مثلن خودش را مي گفت که مادرش رفته سر يک تپه اي لچکش را بسته دور دهانش وزور زده و يک داد بلند کشيده و تالاپ!همکارم به دنيا آمده،اينها را که تعريف مي کنم، مهناز به من مي خندد،اينطوري باشد سياوش سزاريني است اما مادر رستم بايد تپه گرد بوده باشد به مهناز که مي گويم با ناز مي گويد ديوانه شده ام،اما من دوست دارم در قصه ام هر لحظه آدمها سوا باشد، يعني مثلن همين پسره در عمرش چند هزار بار تالاپ تالاپ به دنيا بيايدآنوقت مي تواند فاميلي همه آدمهاي به دنيا آمده در عمرش يکي باشد،مثلا باشد حسنمردي و تنها اسمشان تفاوت کند، راستش از آن فرياد خفه و اين صداي تالاپ آخري خيلي حال مي کردم و هميشه براي آنکه لج مهناز را در بياورم، مي رفتم و بغل گوشش مي گفتم تالاپ!آنوقت مي گفتم که عوض شده ام و شده ام يک نفر ديگر!

اصلن مي دانيد بهترين نوع قصه آنست که همه محصولات اين تالاپ ها را و همه آدمهاي قصه را يکجا داشته باشي آنهايي را که صدا دارند با هم حرف بزنند اينطوري نوشتن آسانتر است ،اصلن بدم نمي آمد که پسره شوفر اتوبوس شده باشد،آنموقع مي توانستم حتي سياوش سزاريني قصه فردوسي را هم سوار کنم و حتي صداي سمهاي اسبهاي جنگي اش را و يا هر دونوع بچگي آن پسر را و ياحتي تمام زنهاي کنار خيابان رابراي حاجي، همانجا در اتوبوس صيغه کنم!...نمي دانم به اين حرفها که گفتم چه ربطي دارد اما تصميمم را گرفته بودم،چشم روي کاغذ به درد عمه ام هم نمي خورد،چه مي شد اگر دختره را مي آوردم به خانه ام،پياله آش را شستم،لباسم را پوشيدم و رفتم،زنگ در همسايه را زدم، ،کمي منتظر ماندم کسي در را باز نمي کرد،از پشت در صدا مي آمد،يعني بودند و در را باز نمي کردند...دوباره زنگ زدم...

فکر کردم يک محصول قديمي ترو بدجنس، مثلن فردوسي دارد مرا مي نويسد که اينقدر ناکام مي مانم...آمدم توو تک تک لباسهايم را کندم و جلوي آن چشم لخت لخت ماندم و گفتم برهنه ببين اين تن روشنم!اصلن آدم چرابايد لباس بپوشد!توي آينه اتوبوسي که همه آدمهايي که تعريف کردم،مسافرش بودند،دختره را نشان حاجي مي دهم!

-توت طرشت و شاه توت باغ ونک چه فرقي مي کند حاجي!سر صبحي،ترکه بيراه گفته بود که به وصال رسيده و سرش گيج رفته ،اما گيجي ما از سر وصل نبود حاجي...شما که کمالات داري و اينها را بهتر مي فهمي،اصلا روزگار امانمان نداد که آموخته هاي دايي را به کار ببنديم،راست گفته اند که عاشق مجنون است،به سرم زده بود دختره را بياورم داخل خوابگاه،اکبر مي دانست ،منعم مي کرد،مي گفت آدم که بره را نمي آورد ميان اين همه گرگ گرسنه ..راستيتش وصال هم برايم مهم نبود اينکه مثلا کنار هم بنشينيم و خلوتي داشته باشيم مي ارزيد به صد تاوصال و گرنه ترکه راست مي گفت که خرج وصال کسي که در کف است دو کف ديگر است کف دست و کف صابون، ...اما مايه همان هم برايمان نمانده است حاجي! براي دختره را نمي دانم ،دختره مي گفت که همان پشت بام خانه اشان يک خانه چوبي ساخته و دورش را پلاستيک زده و داخلش عکس مرا گذاشته،خانه پلاستيکي اش را خودم روي پشت بام ديده بودم، داخلش کلي عروسک آويزان بود،نمي دانم هنوز هم عکسم آنجا بين عروسکهاهست يا نه،اکبر که مي گفت دخترها يک پريود را که بگذرانند همه چيز از يادشان مي رود،نمي دانم شايد حق با اکبر بود،دختره يک روز آمد و به ما گفت که کنتور مادرش نمره انداخته و چند هفته اي خانوادگي مي روند شهرستان،آن چند هفته شد چند ماه و چند ماه شد...هنوز هم که هنوز هست نيامده حاجي!ديگر چرا نگاه مي کني حاجي...قصه ما همين بود ديگر الان بپرسي مي گويم يک جفت چشم سياهي که حالا نيست!حالا حق داشتيم که با سر برويم...

دختره را با خانه پلاستيکي اش،با دوچرخه سواري برادرش اصلن با همان پشت بام مي گذارم داخل اتوبوس،حاجي چپ چپ نگاهم مي کند:

صفاتو عشقه حاجي!چطوره امروز با همه مسافرامون بزنيم بريم شمال؟

فکر که مي کنم همه قصه ها همينطوري اند بخواهي برا ي حاجي بگويي ،چيز زيادي نيست براي گفتن،يعني آن باقي طولاني در نيستن اش هست و توي آن چشم پشت بخار!،زنگ در صدا مي خورد،صدايش بم است،قول مي دهم اگر دخترهمسايه باشد ،رسم فردوسي را کنار بگذارم ودختره را از شهرستان برگردانم و به پسره حالي بدهم اسيدي!،از چشمي در نگاه مي کنم،مهناز است و مادرش...

اصلا من چرا اينجا هستم،من که نبايد اينجا باشم،الان بايد اداره باشم و خيره به گوشه اي نگاه کنم،تند تند لباسهايم را مي پوشم،کاغذو خاکه هاي سيگار را مي ريزم در آشغالداني ،هي اکبر غزلي يادت به خير!،اتوبوس مرگ هم ايده خوبي است ،در راه شمال هم تا بخواهي دره است،اينطوري يکدفعه از شر همه اشان خلاص مي شوم وسريع برمي گردم پشت کامپيوتر اداره ام،همکارم پوشه اي را محکم مي کوبد روي ميزم، اينطوري:

-تالاپ

و من یکباره نگاهم را از گوشه اتاق می دزدم و طوری که انگار اولين باری است که درعمرم مي بينمش، نگاهش مي کنم!

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

kheyli ziba bud,lahne ravi,pechedegeye ravi va donyaye vaghe ke malum nabud cheghadr vagheie hast ya nah hast!

-- sina ، Aug 17, 2007 در ساعت 12:00 AM

كم وبيش همه ماها توذهنمون درگير هست ونه هست است و يك سري خاطرات از گذشته ميان و ميرن اما مهم آن است چنين زيبا و گيرا روي كاغذ بياري خواننده را با خودش بكشونه . جالب بود موفق باشي

-- kardan ، Sep 8, 2007 در ساعت 12:00 AM

زیبا بود. من هم امروز، ساکن طرشتم. نه خبری از توت هست نه زنبور. ولی ورق و عرق و ایضن زرورق به قوت خودش باقیه.
از دو جای نوشته‌ی شما خوشم نیومد. یکی اونجا که دهاتی‌ها را خطاب کرده بودید و یکی آنجا که دوست ترکتان را دو لوکس خوانده بودین.
از اینها که بگذریم، من گمون می‌کنم رستم فقط سزارینی باشه، نه سیاوش!
و یک انتقاد کوچک، داستان شما، بیشتر از اینکه حرف داشته باشد، کلمات زائد داشت. حرافی بود. خیلی کوتاه‌تر از اینها می‌شد نوشتش.
ولی از حق نگذریم، قدرت قلمتان خوب بود و مستحق راه یافتن به بخش نیمه‌نهایی را داشتید.
سربلند باشید.

-- هادی ، Sep 11, 2007 در ساعت 12:00 AM

خیلی جالب بود
جنس نوشتنت عالیه

-- سیما ، Sep 13, 2007 در ساعت 12:00 AM

با اين كه حس يك تكه از زندگي را اولش داشت، بقيه‌اش هم....
اما خودمونيم بور‍ژوازي هم براي خودش عالمي داره!
گرچه زندگي كردنش مزرخفه.

-- دي‌داد ، Sep 18, 2007 در ساعت 12:00 AM