رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
برگزیدگان مرحله یکم
>
يادگاري
|
داستان 16، قلم زرین زمانه
يادگاري
ريشم را در دستشويي فطار ميتراشيدم كه وقتي رسيدم اصفهان مرتب باشم، ساعت از پنج گذشته بود و هوا حسابي روشن شده بود، حالا بود كه شاشدارها پشت در جمع بشوند و هي دستگيره را بالا و پايين كنند. صورتم را كفمال كردم و پشتم را كردم به آينه. عادت داشتم وقت تراشيدن صورت توي آينه نگاه نكنم. هر وقت توي آينه نگاه ميكردم با اين ژيلتهاي سه تيغه كه هيچجور صورت را نميبرد صورتم را زخمي ميكردم. توي سربازي بچهها شوخي ميكردند كه بروم از كارخانه جايزه بگيرم، انگار كارخانهاش گفته بود اگر توانستيد صورتتان را ببريد بياييد جايزهاش را بگيريد؛ ولي هربار كه توي آينه صورت ميتراشيدم سه چهارجا را پنبهكاري ميكردم. برگشته بودم رو به در و هر بار كه تيغ پر مو ميشد ميگرفتم زير شيرآب و دوباره پشت ميكردم به آينه. همانوقت بود كه امضا را ديدم. روي رنگ قرمزي كه به ديوار فايبرگلاسي مستراح زده بودند جايي بعيد كه حتما طرف خيلي بلند قد بوده امضا را كنده بود. نوشته بود تابستان 63 ضياءالدين و امضايي كرده بود از يك طرف شبيه طا و از طرف ديگر عين، درست مثل امضاي پدرم. چشمم را تنگ كردم كه بيشتر به خاطر ريختن چكهاي آب از موهام روي پلكم بود و حتما درست بود، امضاي پدرم بود. فقط تعجب كردم چهطور آنهمه بالا امضا كرده. لابد رفته بالاي روشويي فلزي و حتما با كليد خانهي كوچه مريممان تاريخ را كنده چون آنسالها هنوز قسط خانهي بنيصدريمان را تمام نداده بوديم كه بفروشيمش.
باقي صورتم را همانطور پشت به آينه تراشيدم اما چشم از امضاي پدرم برنداشتم. امضاي معوجي بود، نه مثل هميشهاش صاف و مطمئن. حتم توي راه امضا كرده بود. اگر توي ايستگاهي يا از بيحوصلگي بود اينطوري نميشد. اصلا آنسالها كي پدرم اصفهان رفته بود كه من يادم نميآمد. سفري كه خاطرم هست تنها رفت، اعزام شد جبهه به سربازهاي دانشآموز درس بدهد و پفكهاي بيمزهاي سوغات آورد كه من و سارا با فلفل ميخورديم و پارچههاي زربفت بنجلي كه مادرم هنوز براي عروسش نگهداشته. خواستم موبايلم را بردارم و زنگ بزنم به پدرم كه تو تابستان 63 اصفهان بودي؟ بعد يادم آمد كه اين كوپه ميتوانسته به هر ديزلي وصل باشد و هرجايي رفته باشد. بساط اصلاحم را جمع كردم و بيرون آمدم. به پدرم هم زنگ نزدم چون حتما دوباره به خاطر آزاده دعوايمان ميشد. توي دفترم نوشتم تابستان 63 و يك علامت سوآل گذاشتم كه برگشتم تهران حواسم باشد.
|
نظرهای خوانندگان
داستان با همه ی سادگیش به خوبی و قدرتمندانه توانست خواننده را با خود همراه کند، چرا که به عقیده ی من لحظه ی شهود موفقی را برگزیده بود که اتفاقا کاملا بر اساس عنصر اتفاق بود. اتفاقی که وقتی بی فرجام رها می شود به جذابیتش و واقع نمایی آن می افزاید.
-- ف دال ، Aug 18, 2007 در ساعت 12:00 AM