رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۴ شهریور ۱۳۸۶
داستان 105، قلم زرین زمانه

آقای نویسنده

آقای نویسنده نشست جلوی کامپیوتر . تمام روز فکر کرده بود، تمام روز با خودش کلنجار رفته بود
و آخر سر، تصمیمش را گرفته بود، امشب باید بهترین داستانش را مینوشت.

کامپیوتر از صبح روشن مانده بود . صفحه را نگاهی کرد . چشمهای درشت یک دختر بچهُ 3-4 ساله با یک کلاه گندهُ سفید و آبی و صورتی، خیره نگاهش میکرد. کلاه تا روی ابروهای بچه پایین آمده بود و یک دسته مو روی لپ راستش را پوشانده بود .

لبخند زد. به بچه، به عکس بچه، به تفی که لبهای کوچک و گلبهی اش را برق انداخته بود. اسم بچه را نمی دانست . عکس را چند روز پیش از اینترنت گرفته بود .

آقای نویسنده نیم خیز شد . پاکت قرمز سیگارش ر ا از بالای کیس کامپیوتر برداشت و یک نخ سیگار از توی آن بیرون کشید . سیگار را میان لبهایش گذاشت و همانطور که سعی میکرد فندک را از جیب شلوارش بیرون بکشد ، موس را با پنج انگشت دست راستش چسبید . یکهو تلفن زنگ زد.

آقای نویسنده پاهایش را صاف کرد و به پشتی صندلی تکیه داد. اول فندک سفید و باریکش را روشن کرد و بعد سیگار را.

تلفن دوباره زنگ خورد . آقای نویسنده پک محکمی به سیگار زد .سرش را به عقب تکیه داد و تمام دود را به بالا فوت کرد. صدای تلفن دوباره بلند شد و بعد پیغام گیر، بیب صدا کرد . آقای نویسنده چشمهایش را بست.

- هی!شرط می بندم که این یکی ،دیگه واقعا بهترین کارته!

چشمهایش را باز کرد . خم شد و گوشی تلفن را از روی زمین ، کنار پایه ُمیز برداشت .

- سلام! تازه اولش بودم!

- اولش یا آخرش ، بازم بهترینه! بگو ببینم کاراکتر اصلیت زنه یا مرد؟

- یه زن و مردن. می دونی ، رابطشون فکر کنم از هر دوشون مهمتره.

- پس یعنی ما با یه داستان کاملا روانشناسانه طرفیم! مثل قبلی.

- یه چیزی تو همین مایه ها! ولی اون قبلی ها همشون مزخرفن. خوب،ولش کن. خودت چطوری دختر؟

- خوبم! امروز تو آرایشگاه دو تا عروس داشتیم. نمی دونی چه خبر بود! طفلکیا اینقدر خوشحال بودن! میخواستم بگم ، آخه بیچاره ها ، فکر میکنین چی منتظرتونه؟ من که عمراً ازدواج بکنم! آخرش که چی؟

- مگه بده؟ یه شوهر پولدار تور کنی تا آخر عمرت راحتی!

- هه هه!بی مزه! آخ ، یه دقیقه گوشی!

آقای نویسنده پاکت سیگار ش را برداشت و سیگارها را روی میز ریخت . گوشی تلفن را با سر و شانه اش نگه داشت و خاکستر سیگار را توی پاکت خالی تکاند.

- لعنتی سوخت!

- حالا فکر کن ، اگه الان شوهر داشتی کتک می خوردی!

- بیخود!

- بیخود چیه؟ خدا خودش ضعیفه ها رو آفریده که به مردا سرویس بدن ، نافرمانی هم بکنن کتکه!

- خیلی لوسی. همینارو میخوای تو داستانت بنویسی که بگو نخونمش!؟

- نه شوخی کردم! داستانم در مورد یه زن ذلیله که هر روز آشپزی میکنه و ظرفهارو میشوره ، زنشم با یه مرد دیگه ریخته رو هم و هر شب میگه من طلاق میخوام!

- برو بابا!کاری نداری؟

- پشت خطی دارم . تماس میگیرم باهات.

تلفن قطع شد. آقای نویسنده لبخند میزد. صفحه نمایشگر روی گوشی را نگاهی کرد و پک محکمی به سیگارش زد که دیگر به فیلتر رسیده بود. ته سیگار را انداخت توی پاکت خالی و آنرا چند بار محکم تکان داد. دکمهُ سبز رنگ روی گوشی چشمک میزد.آقای نویسنده با انگشت شصتش آنرا محکم فشار داد.

- سلام عزیزم!

- سلام

- خوبه! اِ ببین، پشت خطم کسیه. کارت دارم، می یام پیشت. اکی؟

- باشه ، منتظرتم.

- خدافظ.

- فدات شم.

آقای نویسنده از روی صندلی بلند شد. سیگاری از روی میز برداشت و بین لبهایش گذاشت. همانطور که روی میز را نگاه میکرد ، با کف دست روی جیبهای شلوارش زد و بعد نگاهی به پایین انداخت.فندک روی زمین بود ، کنار پایه ی صندلی .خم شد و آنرا برداشت.

یک گوشه همان پایین پایه ،لایهُ قهوه ای رنگ صندلی ، کنده شده بود. آقای نویسنده صاف ایستاد و سیگار را روشن کرد. دود پک اول را فوت کرد طرف سقف و بعد کشوی میز را باز کرد و بین خودکارها و مدادها و ماژیک های رنگارنگ ،یک ماژیک قهوه ای باریک را بیرون کشید . نشست روی زمین، کنار پایه ی رنگ پریدهُ صندلی.

صندلی را یک وری دراز کرد روی زمین ، طوری که پایهُ صندلی با قفسهُ سینه اش مماس شد و بعد با ماژیک قهوه ای باریک شروع کرد به رنگ کردن لکهُ کرم رنگ .سیگار چسبیده بود به لبهایش و خاکستر آن می ریخت روی موکت خاکستری اتاق .

تمام لکه را که رنگ کرد صندلی را کمی به عقب هل داد . نگاهی به پایه انداخت و بلند شد . ته سیگار را از بین لبهایش کشید بیرون و آنرا محکم روی پاکت قرمز سیگار،فشار داد .

بعد رفت توی آشپزخانه. از کابینت بالای یخچال یک شیشه استون برداشت .ژاکت سورمه ای رنگی را از روی دستگیرهُ در آشپزخانه دنبال خودش کشید بیرون و دو دقیقه بعد پایین پله های آپارتمان بود.در را باز کرد. باران میبارید و هوا تازه تاریک شده بود.

بوق ماشینها و صدای کشیده شدن لاستیک روی آسفالت خیس و چرب خیابان با داد و هوار و نفرین آدمها قاتی شده بود. آقای نویسنده جلوی در خانه ایستاد . به انعکاس نور زرد و قرمز ماشینها توی چاله های پر آب خیابان نگاه میکرد که یکهو همه چیز با صدای خنده قاتی شد.

سرش را بالا آورد. آنطرف خیابان ،چند تا دختر مدرسه ای میدویدند و مقنعه ها و کیفهای همدیگر را میکشیدند. چتر نداشتند . خیس آب شده بودند .

گوشهُ لب آقای نویسنده کمی رفت بالا و یک قطره آب از روی پیشانی اش سر خورد و نوک بینی اش آویزان ماند. راه افتاد و رفت کنار خیابان . داشت سعی میکرد با نوک زبانش قطره ی آویزان آب را از روی بینی اش بردارد که ماشینی جلو پایش نگه داشت . پشت دستش را کشید نوک بینی اش و گفت دربست .

شنید :" بشین " و نشست.بوی سیگار زد توی دماغش.

- کجا؟

- بله؟

- مسیرت کجاست؟

-آها! خیابون پاستور.

ماشین راه افتاد . از بین آدمها و بقیه ی ماشینها راهش را باز میکرد و میرفت. آقای نویسنده نگاهی به راننده انداخت. یک نصفه سبیل پهن با یک ابروی پر پشت و یک خال گوشتی بزرگ کنار لالهُ گوش دید و رویش را به سمت پنجره ی ماشین برگرداند. شیشه ی کنارش را باران خال خالی کرده بود . هیچ چیز واضحی دیده نمیشد. شیشه را کمی پایین کشید . باد و باران با هم مثل شلاق به پیشانی اش خورد و شنید : "داداش شیشه رو بکش بالا ، قربون دستت ."

شیشه سفت بود و راحت بالا نمی آمد .آقای نویسنده صاف نشست و کمی خودش را به در چسباند ، دو دستی دستگیره را به طرف خودش کشید ولی دستگیره نمی چرخید . باد توی ماشین پیچیده بود . راننده گفت :" صبر کن." و همانطور که جلو را نگاه می کرد نصف هیکلش را انداخت عقب و دستگیره را محکم چسبید و چرخاند . دستگیره ناله ای کرد و تسلیم شد .

راننده پوزخندی زد و گفت : " جون تو این دستگیره داداش ، من و یاد یه زنه میندازه . بچه ها از کنار خیابون بلندش کرده بودن . تازه باهاش چونه مونه سر قیمت هم زده بودن . مارو هم صدا کردن که بریم . حالا نگو زنیکه تو خونه شروع کرده بوده به زر ناله که اینطوری نمیخام ، اگه چن تا باشین باس بیشتر بدین . گفتم بهش د آخه خره ! بچه ها میخواستن ولش کنن بره !گفتم گه خورده عوضی!مگه ما منترشیم؟ یک داد کشیدم سرش ، خفه شد به همه هم داد! یکی نیس بگه آخه تو که کارت اینه، ناز کردنت چیه؟؟ این دستگیرم شده مثل اونا!باس زور بگی بهش تا کارشو بکنه! اصلا باور کن همه زنا همینن.معلوم نیس خودشون چی کار می کنن ،همیشهُ خدا هم طلبکارن ازت!زن داری؟"

- نه!

- ای ول! هیچ وقت نگیر! یه دافی چیزی داشته باش واسه حالت، ولی زن نگیر که بدبخت میشی! هی گیر میدن بهت ، حالتو میگیرن ،پدرتو در می یارن ، آخرشم خودشون تو زرد از آب در می یان! میرن با رفیقات میریزن رو هم ، با فامیلات! زن یه بنده خدایی با داداش طرف ریخته بود روهم

ماشین رسیده بود نزدیک خیابان پاستور. آقای نویسنده نگاهی به خیابان انداخت و گفت : " نه!"

- پس یه دقیقه ، یه سیگ بگیرم .مورد نداره که؟

-نه

-ایناها!یه دقیقه بیشتر طول نمیکشه،میبخشی ها!

و ترمز دستی خرت صدا کرد.

راننده از ماشین پرید بیرون .تا سوپر 15 قدم بیشتر نبود اما در همین چند قدم ، راننده 3 بار پرید. یک بار از روی جوب و دو بار از روی چاله های پر آب . آقای نویسنده ، با چشم دنبالش کرد و همینکه راننده وارد سوپر شد ،آقای نویسنده دستش را دراز کرد سمت دستگیرهُ در عقب راننده و آنرا به طرف خودش کشید . در تلقی صدا کرد و باز شد . باد و باران باهم زد توی ماشین . آقای نویسنده از ماشین پرید بیرون و دوید طرف دیگر خیابان . پشت سرش بوق کشدار ماشینی را شنید و کسی داد زد "هوی یابو!"

ایستاد پشت تنهُ کلفت یک درخت و نگاه کرد. راننده کتش را کشیده بود روی سرش و میدوید طرف ماشین. در نیمه باز بود. راننده خم شد وسرش را کرد توی ماشین، بعد ایستاد ، دوروبرش را نگاهی کرد و دررابا لگد بست.

آقای نویسنده دست کرد توی جیب ژاکتش . شیشه استون را با انگست شصتش آرام ناز کرد و راه افتاد. توی خیابان آب و لجن با هم قاتی شده بود .

یک ربع بعد رسید جلوی بیمارستان که ورودی نیمه تاریک آن، درنور شدید نیوپانها و ویترینهای گل فروشی و شیرینی فروشی و داروخانه، شبیه یک در مخفی شده بود. حفاظ درراتا نصقه کشیده بودند.

آقای نویسنده تمام جیبهایش را خالی کرد . 570 تومان. دوروبرش را نگاهی کرد.آرام راه افتاد سمت داروخانه.قطره های باران می افتادند روی برگهای درخت و سر میخوردند پایین. آدمها تند می پرفتند و ماشینها آرام . زنی جلویش خم شد تا سگک کفشش را محکم کند .بوی عطر زن با نم خاک و باران قاتی شد . آقای نویسنده چشمهایش را بست و ریه هایش را پر از هوا کرد.

ناگهان صدایی شبیه انفجار بلند شد و بعد یک ثانیه سکوت .ماشینها همه ایستادند . فقط صدای شرشر باران بود .زنی جیغ کشید .آقای نویسنده رفت کنار خیابان . دو تا بچه وسط خیابان دراز کشیده بودند و زنی کنارشان نشسته بود و مرتب عقب و جلو میرفت . چادرسیاهی کنار زن افتاده بود و پشت سرش ماشینی بر خیابان عمود شده بود که هر دو لاستیک جلوی آن توی جوی آب بود.

- چی شده؟

- نمیدونم!

صدا همانطور که نزدیکتر میشد گفت : " اه !!چی کار کرده!"

اقای نویسنده سرش را کمی چرخاند و بعد بالاتر را نگاه کرد .مردی با لباس فرم بیمارستان کنارش ایستاده بود . چیز سیاه و بزرگی شبیه باتوم از کمرش آویزان بود و شصت هر دو دستش رادور کمربند چرمی و براقش حلقه کرده بود.

آقای نویسنده دست کرد توی جیبش و شیشه ی استون را محکم چسبید. آرام دو قدم عقب رفت .برگشت و چهار پلهُ جلوی در بیمارستان را با یک جهش بالا رفت و از بین حفاظ نیمه باز در، وارد بیمارستان شد. تمام راهروی بیمارستان را تا پله های اضطراری دوید . پله ها را دو تا یکی بالا رفت تا به طبقهُ سوم رسید . نفس نفس می زد. ایستاد و از پنجره ی پاگرد ،پایین را نگاه کرد . توی خیابان هنوز دو تا بچه دراز کشیده بودند ولی دیگر زنی کنارشان عقب و جلو نمیرفت.

در اتاق 507 بسته بود. آقای نویسنده جلوی در ایستاد .شیشهُ استون را آرام ته جیبش ول کرد. کف دستش را گذاشت بالای گردی دستگیره و چهار انگشتش را دور آن حلقه کرد. صدای باران می آمد و دستگیره گرم بود .کمی مور مور شد.

دستگیره را چرخاند و در بدون هیچ صدایی باز شد.رفت تو.

تخت درست وسط اتاق بود و روی کمدهای فلزی کوچک دو طرف آن دو تا گلدان پر گل گذاشته بودند. نزدیکتر رفت. گلها مصنوعی بودند. لبخند زد و دختری را که روی تخت خوابیده بود، نگاه کرد.

دست لخت دختر روی ملافه بود و یک لولهُ پلاستیکی دراز را با چسب به آن چسبانده بودند. روی پیشانی دختر لکهُ بنفش بزرگی بود که تا روی ابروی راستش پایین آمده بود .ته یک لولهُ پلاستیکی دیگر به سوراخهای بینی دختر می رسید .آنجا را هم چسب زده بودند.

آقای نویسنده کفشهایش را در آورد و چهارزانو نشست روی تخت، پایین پای دختر. ملافه را زد کنار. پیراهن دختر تا روی زانوهایش بالا رفته بود.پاهای او را بغل کرد و پیشانی اش را چسباند به شصت پای دختر. صدای باران می آمد . پای دختر گرم بود .

آقای نویسنده سرش را بالا آورد .دست کرد توی جیبش و شیشهُ استون را بیرون کشید.در شیشه را باز کرد و گوشهُ مچاله شده ی ملافه را با استون خیس کرد . پارچهُ خیس را محکم کشید روی شصت پای دختر و بعد روی بقیهُ انگشتها.به نوبت . از بزرگ به کوچک.

ملافه قرمز می شد و ناخنهای پای دختر سفید .آقای نویسنده تکه ای ازملافه را کف دستش مچاله کرد.شیشهُ استون را خالی کرد روی آن و پارچه را محکم کشید روی پاهای دختر، پوست پای دختر قرمز شده بود.

ناگهان پشت سرش کسی جیغ کشید .

- آشغال عوضی ولش کن.

آقای نویسنده از روی تخت پرید پایین .سرمای سنگ کف اتاق خورد به پایش وکمی لرزید .

روبرویش زنی ایستاده بود . زن جلو آمد ومحکم هلش داد.

- اینجا دیگه ولش کن!

زن دیگری با لباس سفید ،نفس زنان وارد اتاق شد .

-چی شده؟

-یکی این دیوونه رو بندازه بیرون!

-شما کی هستین آقا؟این بوی چیه؟برین بیرون ببینم!

-شوهرشم.

-شوهر؟غلط کردی کثافت. دادگاه دو روز دیگه تکلیفت رو روشن میکنه!بچه ام دو هفته اس خوابه، تو کماس میفهمی؟ خانم پرستار خود حیوونش بچه ام رو به این روز انداخته ، حالا اومده میگه شوهر!مرده شور خودتو شوهر بودنتو ببرن!

آقای نویسنده خم شد و کفشهایش را برداشت.

-این ملافه چرا قرمزه؟

آقای نویسنده از اتاق پرید بیرون. انتهای راهرو مردی با لباس فرم بیمارستان از آسانسور پیاده شد.جلو می آمد و چیزی شبیه باتوم دور کمرش تکان میخورد.

-میخواد بچه ام رو بکشه!خدا!

پله های اضطراری سمت راست آقای نویسنده بود.فقط دوید.کف پایش را سرمای سنگها بیحس کرده بود. پشت سرش انگار کسی تند تند رژه میرفت و پوتینهایش را محکم به زمین میکوبید.

از در بیمارستان پرید بیرون.پاهایش را که روی آسفالت پیاده رو میکوبید ، آب شلپی به بالا میپاشید.

-چته آقا؟

-هوی دیوونه!

یک آمبولانس وسط خیابان بود و کسی جیغ میکشید. آقای نویسنده ایستاد و به تنه کلفت یک درخت تکیه داد.سرما و خیسی آب از لباسش گذشت و به تنش رسید .صورتش خیس شده بود .کفشهایش را انداخت جلوی پایش .یک قظره آب از لای موهایش سر خورد ونوک بینی اش آویزان ماند .آقای نویسنده کف دستش را کشید نوک بینی اش و کف پایش را مالید به پاچهُ شلوارش .پاها را یکی یکی فرو کرد توی کفش.

صدای آژیر آمبولانس بلند شد و بعد ماشین دیگری از دور بوق زد. از خیلی دورترها صدای دزدگیر می آمد.آقای نویسنده از پیاده رو رفت به حاشیهُ خیابان و ایستاد.

-دربست!

-کجا حاجی؟

-میدون امام.

-بیا بالا.

-چه خبره اینجا حاجی؟چرا اینقد شلوغه؟

-تصادف بود.

-نه بابا!چی شده بود؟

- یکی یه دختره رو هل داد جلو یه ماشین!

-ا!چرا؟شوهرش بود؟

- نامزدش بود.

-خوب چرا آخه؟نفهمیدی؟

-نه!

- فکر کنم یارو به زنش شک داشته.

-نه!

- زنه چه ریختی بود؟دیدیش؟

- مانتوش کوتاه بود.صندل پاش بود.لاک قرمزم زده بود.

-تو این هوا؟همونه!حقش بوده جون تو حاجی!این زنارو باید جمع کنن. تورو ابولفضل می بینی!از وقتی دارن این مانتوکوتاها و شلوارکوتاها و صندل پوشارو میگیرن ،خدام داره از آسمون رحمت میباره!الان چند روزه داره بارون می یاد؟ای بنازم قدرتتو!

یک تکه فلزنقره ای از آینه جلو آویزان بود و لق لق تکان میخورد.روی فلز حروفی سیاه کشیده بودند و یک تکه سنگ آبی مثل پاندول ساعت هی به پشت فلز می خورد و تلق صدا میکرد.

باران خیلی کم شده بود.اقای نویسنده نگاهی به خیابان کرد و گفت : "حاجی میشه دم یه سوپر نگه داری من سیگار بگیرم؟"

دستی با یک پاکت سفید سیگار آمد عقب و گفت:"بفرما حاجی!"

آقای نویسنده نگاهی به خیابان و نگاهی به پاکت انداخت.

- ازینا نمیکشم!میشه نگه دارین؟اونجا یه سوپره.

و به گوشه ای از خیابان اشاره کرد که چراغهای رنگی آویزان کرده بودند،سبز و زرد و قرمز.

-اونجا مسجده حاجی!

آقای نویسنده زانوهایش را بهم چسباند و فشار داد.

-بفرما!اینجا سوپره.

ماشین که ایستاد آقای نویسنده دررا با یک ضرب باز کرد و پرید بیرون. دوید .توی پیاده روها آب نبود . باران قطع شده بود.میدوید و صدای پاهای پشت سرش هی نزدیکتر میشد .یکهو چیزی محکم به سرش خورد.ایستاد.پشت مردمکهایش تیر میکشید. برگشت و پشت سرش را نگاه کرد .ریشهای مردی که آنجا ایستاده بود خیلی مرتب اصلاح شده بود.آقای نویسنده افتاد روی زمین ویک پوتین سیاه، مرتب به پشت و شکمش لگد میزد.فقط چراغ زرد بالای سرش را میدید.

بعد همه چیز آرام شد.پهلوی راستش درد میکرد.روی زمین مچاله شد. صدایی شنید :"خوبی آقا؟"

- بیا اینور بابا، ول کن!

کسی زیر بغلش را محکم گرفت و بالا کشیدش .

-می تونی واستی؟

-بله!

آقای نویسنده ایستاد .نگاهی به خیابان انداخت.یک دختر بچه با روسری کثیف بنفش به دیوار تکیه داده بود و نگاهش میکرد.زل زد به دخترک .بچه دمپایی پلاستیکی قرمز پایش بود . از همانجا بلند گفت : آدامس نمیخوای؟

آقای نویسنده هیچ چیز نگفت و راه افتاد. از پله های آپارتمان که بالا میرفت ،قفسهُ سینه اش تیر میکشید.

قفل در را باز کرد.ژاکت و کلید را انداخت روی موکت و خودش را ول کرد روی صندلی وسط اتاق ،جلوی کامپیوتر.

گوشی تلفن روی میز بود.دکمهُ آبی روی گوشی چشمک میزد.آقای نویسنده گوشی را برداشت و هوا را محکم از دهانش خالی کرد و دکمه را فشار داد.قفسهُ سینه اش هنوز تیر میکشید.

-بیب.ای ول بابا!خوبه زنگ زدم گفتم میام!همین بود قربونت میرم ،فدات میشم؟به هر حال یه سورپریز برات داشتم،خودت نخواستی!

-بیب!کجایی آقای نویسندهُ بزرگ؟ داستان "حیوانات "ت برنده شد! ناشرت فرستاده بود واسه جشنواره!فردا حتما جلسه اختتامیه بیا!میخوان بهت جایزه بدن، کلی هم واست دست می زنن!

-بیب!سلام پسرم!خوبه حالت؟تو که یه زنگ نمی زنی ببینی مامانت مرده س ،زنده س؟امشب تولدته!زنگ زدم بگم تولدت مبارک!

صفحهُ کامپیوتر جلوی آقای نویسنده سیاه بود . موس را تکان داد . صورت دخترکوچولو با آن لبهای تفی اش هنوز روی صفحه بود .زل زد توی چشمهای بچه. یک دسته مو روی لپ راست دخترک را پوشانده بود. آقای نویسنده انگشتش را گذاشت همانجا و آنرا کشید روی صفحه تا رسید به تفهای روی لب دخترک .آنوقت چشمهایش را بست و خندید. بلند خندید.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

mese hamishe toop bood

-- Shabby ، Sep 2, 2007 در ساعت 12:00 AM

داستانه خوبی بود

-- ولگرد ، Sep 3, 2007 در ساعت 12:00 AM

kamtar pish miad ye aqae nevisande tu zard az ab dar biad,jaleb bood kheiiili

-- sagittarius ، Sep 5, 2007 در ساعت 12:00 AM

خیلی خوب بود خانم خانما ! به خصوص شخصیت چند بعدی که از آقای نویسنده ساختی . لحظه بوسیدن پاهای دختر را فراموش نمی کنم . پیچوندن راننده تاکسی ها را هم به این اضافه کن . و بیب بیب تلفن که انگار تا بی نهایت صدای آدم های جدید را می شنویم و ...و یک نکته دیگر که تحسین بر انگیز است ،اینکه هیچ چیزی به نظرم اضافه نیومد . خوب باشی .

-- مریم منصوری ، Sep 5, 2007 در ساعت 12:00 AM