خانه > گزارش ويژه > گفتگو > مارينا نِمت: «زندانی تهران» واقعيت محض است | |||
مارينا نِمت: «زندانی تهران» واقعيت محض استداريوش رجبيانطبق قولی که قبلاً داده بودم، امشب سراغ بانويی میرويم که میگويد در سنين نوجوانی روانهی زندان اوين شده، نزديک بوده به دست جوخهی اعدام بيفتد، اما عشق علینام بازجويی او را از مرگ نجات میدهد. مارينا نمت، که يک مسيحی متولد ايران است و اکنون در کانادا زندگی میکند، در اين باره کتابی نوشته است با عنوان "زندانی تهران". بنا به اين نوشته، او مجبور بوده است با بازجوی خودش ازدواج کند، تا خطر مرگ از سر پدر و دوستپسر مجاریاش در تهران دور شود. پس از مدتی علی، همسر تحميلی مارينا کشته میشود و وصيت علی اين بوده است که مارينا را به خانوادهاش برگردانند. طی مدت زندگی با علی مارينا مجبور بود به "فاطمه" تبديل نام کند و فرايض اسلام را به جا آورد. اما به محض بازگشت به آغوش خانوادهی خودش مارينا دوباره به کليسا میرود و در همان جا با "آندره نمت"، دوستپسر مجاریاش ازدواج میکند. اين جفت پس از مدتی به اسپانيا، سپس به مجارستان و سرانجام به کانادا مهاجرت میکنند.
فراز و نشيبهای زندگی مارينا نمت برای خيلی از خوانندگان تارنمای راديو زمانه باورنکردنی بود و حتی برخی او را به ساختن "کيس" يا پرونده پناهندگیاش از اين راه متهم کردند. برای شنيدن پاسخ مارينا نمت به اين اتهامات و صحبت دربارهی کتاب "زندانی تهران" به سراغ او رفتم. البته، نه به کانادا، بلکه به هتلی در لندن. مارينا برای انجام مصاحبههای مطبوعاتیاش در حال سفر به چند شهر اروپاست. صحبتهای مارينا نمت بسيار شنيدنی و جالب و مفصل بود که متأسفانه در حوصلهی زمانی برنامه "زمانه با بيگ بن" نگنجيد. عمدهترين بخشهای گفتوگو را اين پايين آوردهام، اما جزئيات بيشتر گفتوگو را میتوانيد به شکل صوتی بشنويد.
چرا انگليسی، نه فارسی يا... روسی؟ صحبت ما با مارينا نمت از توانايیهای زبانی او آغاز شد. از او پرسيدم، چرا با اينکه بدين فصاحت به فارسی تکلم میکند و صرف نظر از اينکه بيشتر رويداد های "زندانی تهران" در ايران اتفاق میافتد، تصميم گرفته است کتابش را به زبان انگليسی بنويسد. مارينا: دليلش اين بود که من از بچگی کتاب انگليسی خواندهام. از وقتی که خيلی کوچک بودم، در محلهی ما يک مرد ارمنی بود به اسم "آلبرت". او يک مغازهی کتابفروشی دست دوم داشت و کتابهای انگليسی میفروخت. من اتفاقی گذارم افتاد به مغارهی آلبرت. و من پول زيادی نداشتم، چون پول تو جيبیام خيلی کم بود. ما يک خانوادهی متوسطالحال بوديم. ما با آلبرت به نحوی دوست شديم و يک روز او به من گفت که میتوانم ازش کتاب به امانت بگيرم. و چون آلبرت فقط کتاب انگليسی داشت، من شروع کردم به کتاب انگليسی خواندن.
ولی در خانه فارسی صحبت میکرديد؟ نخير، پدر و مادرم با يکديگر روسی صحبت میکردند. چه جالب! يعنی هر دو روس بودند؟ هر دوشان روس بودند. از اين رو با هم و با خود من هم روسی حرف میزدند، اما من به فارسی جوابشان را می دادم. چونکه پس از فوت مادربزرگم، مادر پدرم (که بسيار دوستش داشتم و با او احساس نزديکی بيشتر داشتم)، من اعتصاب کردم و ديگر روسی صحبت نکردم. انگيزهی نوشتن "زندانی تهران" چه بود؟ برای چه اين کتاب را نوشتيد؟ ببين، اينجوری نبود که من يک روز تصميم گرفته باشم که خيلی خوب، من حالا می نشينم يک کتاب مینويسم. من به مدت دو سال در تهران زندانی سياسی بودم و وقتی که من آزاد شدم و آمدم خانه، پدر و مادرم راجع به وضع هوا و باران و باغچه صحبت کردند. میدانی، بعد از دو سال زندگی در زندان، آدم انتظار دارد که کسی چيزی بگويد. بگويد که "دخترم، تو اگر خواستی روزی راجع به زندان صحبت بکنی، ما اينجا هستيم و حاضريم گوش دهيم." منتها (پدر و مادرم) از خودشان مطلقاً هيچ عکسالعملی بروز ندادند. من احساس کردم که آنها واقعاً میخواهند هرگز راجع به اين قضيه صحبت نکنند و آن را فراموش کنند. در نتيجه، طبيعتاً هم بعد يک چنين تجربه، آدم ترجيح میدهد گذشته را فراموش کند. من هم سعی کردم گذشته را کلاً فراموش کنم، تا اينکه بيست سال گذشت. در ايران که گرفتاریمان بسيار زياد بود، تا اينکه من توانستم پاسپورت بگيرم و ما توانستيم بالاخره از ايران خارج شويم. اين خودش شش سال طول کشيد. بعد، از ايران که خارج شديم، تازه اول گرفتاریمان بود. برای اينکه بالاخره يک مملکت ما را قبول کند... آن هم طول کشيد. پسرم به دنيا آمد که ناراحتی کليوی داشت و داشت اصلاً از دست می رفت. يعنی اين قدر گرفتاریهامان زياد بود که اصلاً کسی وقتی برای فکر کردن به گذشته نداشت. کانادا هم که رفتيم، اولش خيلی مشکل بود آدم زندگی تازهای را شروع کند، به هر حال، کاری پيدا کند و پولی دربياورد. آن هم طول کشيد. تا اينکه سال 2000 مادر من مريض شد و خيلی سريع فوت کرد. همان زمان من متوجه شدم که خانوادهی من راجع به گذشتهی من هيچ چيز نمیدانند. هر وقت صحبت "اوين" میشد، پدر و مادرم پاشان را کنار میکشيدند. میگفتند، راجع بهش صحبت نکن. اما بعد از مرگ مادرم من يکباره به فکر گذشته افتادم و خاطرات گذشته را برای يکی دو سال تحمل کردم. خوابهای بد میديدم و خاطرات گذشته هميشه به ذهنم میآمد. بعد از آن بود که شروع کردم به نوشتن. اول برای خودم مینوشتم. بعد از آن که کارم تمام شد، فکر کردم، اين چه فايدهای دارد؟ آيا من زنده مانده بودم که در کانادا يک زندگی راحت و خوش و امن و امانی داشته باشم، در حالی که خيلی از دوستان و همکلاسیهای من زنده نماندند تا بتوانند چيزی به کسی بگويند يا داستانشان را تعريف کنند. در نتيجه تصميم گرفتم که اين کتاب را چاپ کنم.
ولی قبل از آن که کتاب را بنويسيد، آيا شما اين داستان را برای سفارت کانادا تعريف کرده بوديد تا زمينهی مهاجرتتان فراهم شود و حق پناهندگی دريافت کنيد؟ نه، ما اصلاً پناهنده نشديم. قضيه از اين قرار بود که ما به يک انجمن پناهندگی کاتوليک در مادريد (اسپانيا) رفتيم. ما را آنجا قبول کردند. به آنها گفتم که من زندانی سياسی بودم و لازم نبود توضيح بدهم. و چون کليسای ما با اين انجمن تماس گرفته بود و کشيشهای کليسای ما به آنها شهادت داده بودند که من واقعاً زندانی سياسی بودم، اين انجمن کاتوليک کاملاً در جريان بود که من دروغ نمیگويم و واقعاً دو سال زندان بودم. داستان زندگیتان به اندازهای جالب است که فکر میکنم میتواند سناريوی جالبی باشد برای يک فيلم هاليوود. چون ندرتاً اتفاق میافتد که اين همه ماجراهای عجيب و غريب و پر نشيب و فرازی که در کتابتان تصوير میشود، وقايع زندگی يک نفر باشد. به خاطر همين هم برخی از خوانندگان تارنمای راديو زمانه از ما پرسيدند که مرز ميان تخيل و واقعيت در اين کتاب از کجا رد میشود. چه مقدارش واقعيت دارد و چه مقدارش احتمالاً محصول تخيل مارينا نمت است؟ مطلقاً هيچ چيزش تخيل من نيست. همه چيزش کاملاً، صد درصد، واقعيت محض است. من تنها تغييراتی که در کتاب دادم، اين بود که فرض کنيد من در اوين با بيستوپنج دختر دوست بودم. من نمیتوانستم 25 نفر را در کتاب معرفی کنم. نه فقط به خاطر اينکه از لحاظ داستاننويسی کار مشکلی است، بلکه به خاطر اينکه من چهگونه میتوانستم به خودم اجازه دهم که جزئيات زندگی آدمانی را که الآن اصلاً با ايشان در رابطه نيستم و نمیدانم زندهاند، مردهاند، کجا هستند... اينها ممکن است در ايران باشند يا خارج باشند. کی میداند؟ اگر يکی از اينها میرفت به مغازه و کتاب را میخريد و میديد که تمام جزئيات زندگیاش که شايد اين دختر هرگز به هيچ کس نگفته، آنجا هست، (چه میشد؟) آيا من اين اجازه را دارم که با زندگی کسی ديگر اينطور بازی کنم؟ نه. در نتيجه من روی اين موضوع فکر کردم و تصميم گرفتم که برای تصوير وقايع مهم اوين، به جای اينکه 25 نفر را در کتاب معرفی کنم، پنج نفر را معرفی کنم. به اين پنج نفر نامهای تخيلی دادم. ولی تمام وقايعی که برای اين شخصيتها اتفاق میافتد، مطلقاً واقعی است. مثلاً، دختری که خودکشی کرد و سعی کرد خودش را در زندان دار بزند و موفق نشد. من نام اين دختر را مثلاً "ندا" گذاشتم. اين اتفاق واقعاً برای يک دختر در اوين افتاده، ولی اسمش ندا نبوده. فرض کنيد، من در کتاب گفتم که اين دختر يکی از دوستان زمان مدرسهام بوده. ولی در واقع، من با او در اوين آشنا شدم. يعنی يک سری از وقايع زندگی آدمهای مختلف را من جابجا کردم و به پنج نفر دادم. و اين پنج نفر، در واقع، بيانگر اين حوادث واقعی هستند.
آيا اين پرسش من برای شما غيرعادی بود يا در گذشته هم افرادی بودند که در واقعيت حوادث کتابتان شک میکردند؟ نه، تا حالا اصلاً کسی شک نکرده است. برای اينکه کتاب من چنين جنبهای ندارد که من سعی کرده باشم خودم را قهرمان معرفی کنم. معمولاً آدم وقتی از خودش چيز درمیآورد که بخواهد خودش را خيلی بالاتر از چيزی که واقعاً بوده، جلوه دهد. من در کتابم اعتراف کردم که با بازجوی خودم ازدواج کرده بودم. اين که نمیتواند مايهی افتخار باشد. طی مدتی که در خانهی علی (بازجو) زندگی میکرديد، آيا آندره، دوست پسرتان که حالا شوهرتان است، خبر داشت که شما آنجا هستيد و با علی زندگی میکنيد؟ نه... اين درست است که من قبول کردم زن علی بشوم. دليلش اين بود که احساس کردم چارهی ديگری ندارم و اگر قبول نکنم، خانوادهام و آندره در خطر خواهند بود. وقتی آدم تحت چنين شرايطی قرار میگيرد، يک دختر جوان، احساس گناه میکند. يک دختر جوان هرگز فکر نمیکند که ببين، اين تقصير من نيست، شرايط پيش آمده، اين تقصير طرف مقابل است. آدم هميشه خودش را سرزنش میکند و من هم خودم را سرزنش میکردم. در آن شرايط من فکر میکردم که اگر احياناً من به کسی بگويم که زن بازجويم شدهام، اول اينکه همسلولیهايم احتمالاً نخواهند خواست که سر به تنم باشد. برای اينکه... فکرش را بکنيد. در واقع يک آدمی میشوی که به همه چيز خيانت کردهای. و از طرف ديگر، اگر به خانوادهام بگويم، آنها چه فکر میکنند؟ از آن طرف هم دوباره خائن از آب در میآمدم. در نتيجه، من يک کار طبيعی را کردم که هر نوجوانی میکند: واقعيت را مخفی کردم تا خودم را نجات دهم. و ظاهراً اين کار برای شما خيلی سخت بود. شما سه روز مهلت داشتيد سر پيشنهاد علی فکر کنيد و وقتی که نهايتاً تصميم گرفتيد همسر علی باشيد، چه احساسی داشتيد؟ آيا فکر میکرديد زندگی گذشته کاملاً از دست رفته و آيا خودتان را خردشده و حقير احساس میکرديد؟ نه کاملاً. من فکر میکنم وقتی که آدم جوان است، يک مزيتی دارد و آن اين است که آدم هميشه اميدوار است. شما در سن چهل سالگی آن قدر تجربه داريد که میدانيد آخر و عاقبت زندگی معمولاً بد است و خوب نيست. ولی وقتی که آدم 16،17 سال بيشتر ندارد، هميشه يک اشعهی اميد در قلبش هست که شايد به نحوی من بتوانم از اين شرايط نجات پيدا کنم. و همان يک ذره اميد است که آدم را زنده نگه میدارد. و من ته دلم يک ذره اميد داشتم. چون من آدم مذهبی هم بودم و آدمی بودم که هر روز میرفتم کليسا. من معتقد بودم که خدا شايد راه حلی پيدا کند که من را از آن شرايط بکشد بيرون.
که همين طور شد... ... که همين طور شد. و موقعی که علی را کشتند، شما چه احساسی داشتيد؟ خوشحال شديد از اينکه بالاخره از قفس رها میشويد يا ناراحت بوديد؟ شما تصور کنيد. ما از خانهی پدر و مادر علی آمديم بيرون. ساعت يازده يا يازدهونيم شب بود. خيابان، خيابان باريکی بود. يکی از کوچه، پسکوچههای دور و بر اوين. محلههای قديمیای که خانههايش ديوارهای کاهگلی مانند دارد. باغهای بزرگ و خانهها وسط باغهاست. ما هميشه ماشين را يک خرده پايينتر پارک میکرديم، جايی که خيابان يک خرده پهنتر بود. ما که خارج شديم، سريع يک موتورسيکلت آمد. علی من را هل داد و من خيلی شديد زمين خوردم. بعد، صدای گلوله آمد و علی افتاد روی من. من برگشتم و همه جا پر خون بود. کسی در يک چنين شرايطی چهگونه میتواند خوشحال شود؟ آيا فکر نکرديد که شری بپا شده که از آن خيری هم به شما خواهد رسيد؟ نه، من اين طور فکر نکردم. واقعيت اين بود که تنها کسی که در طول دو سالی که در اوين بودم، کوچکترين کمکی به من کرد، علی بود. در قبال کمکی که به من شد، من بهايش را پرداختم. ولی در واقع، اگر علی نبود، من زنده نمانده بودم. ضمناً، آن طوری که از داستان بر میآيد، علی شما را خيلی دوست داشت و قبل از مرگ، آخرين کلامش يا وصيتش به پدرش اين بوده که مارينا را به خانوادهاش برگرداند. درست است. علی من را دوست داشت، منتها به روش خودش. و روش علی برای من قابل هضم نبود. چون من مسيحی و کليسابرو بزرگ شده بودم، تمام بچگیام کتابهای غربی خوانده بودم. برای من آدم زن کسی میشد که آن کس را دوست داشته باشد. من به خاطر عشقم به علی زنش نشده بودم. در نتيجه، اينجا شرايطی بود که آدم نمیدانست چه کار کند: خوشحال باشد يا ناراحت شود. آيا در منزل علی سعی میکرديد نقش بازی کنيد و خودتان را مسلمان جلوه دهيد و "فاطمه" باشيد يا واقعاً هم برای مدتی مسلمان شده بوديد؟ نه، من واقعاً مسلمان نشده بودم. اتفاقاً، خواهر علی يکدفعه همين سؤال را در آشپزخانه از من کرد و گفت: آيا واقعاً مسلمان شدهای؟ گفتم، نه، من مسلمان شدم، برای اينکه بايد میشدم و چارهی ديگری نداشتم. علی هم اين قضيه را قبول کرده بود که من واقعاً مسلمان نيستم و به خاطر اينکه خانوادهاش من را قبول کنند، من میگفتم که مسلمان شدهام. فکر میکنم شرايط طوری بود که خانوادهی علی تصميم گرفتند در اين باره صحبت نکنند. من وانمود میکردم که مسلمانم: نمازم را ظاهراً میخواندم، روزهام را ظاهراً میگرفتم، تمام ظواهر را رعايت میکردم. برای اينکه نمیخواستم برای کسی گرفتاری درست کنم. در عين حال تمثالی از عيسی مسيح يا چيزی بود که پيوند شما را با مسيحيت حفظ کند؟ من اين گردنبند را داشتم که عکس حضرت مريم است و تسبيحم هميشه با من بود. ايرانی ها و "زندانی تهران" حتماً خيلی از ايرانیها کتابتان را خواندهاند و با شما صحبت کردهاند. برداشتشان بيشتر مثبت بود يا منفی؟ من تا حالا غير از استقبال چيز ديگری نشنيدم. من با خيلی از زندانیهای سياسی در رابطه هستم. برای اينکه اکنون من با دانشگاه تورنتو (کانادا) و دکتر شهزاد مجاب، که رئيس بخش مطالعات زنان و مسائل جنسيتی است، همکاری میکنم. ما دربارهی زنان زندانی سياسی داريم تحقيق میکنيم. از طريق دکتر مجاب من با خيلی از زندانیهای سياسی سابق ايران رابطه برقرار کردم و ما همديگر را ديديم و با هم صحبت کرديم. و همهشان خيلی خوشحالاند که اين کتاب چاپ شده. ------------------------------------ در همينباره: |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
از دست ندهید | ||||
ایران در حافظهی جهان |
حقایقی تازه در سیامین سالروز مرگ شریعتی |
سکس و خانواده |
«فصل نهم از کتاب ولادیمیر پراپ» بهروایت نویسنده |
زن هلندی، پدر و مادر اصفهانیاش را میجويد |
نظرهای خوانندگان
در دروغ بودن داستان هاي اين خانم شك ندارم. درسته كه رژيم ايران نمونه واضح ديكتاتوري است. اما اين دليل نميشه هر داستان بي سر ته رو باور كرد.خيلي دلم مي خواد اسناد ادعا هاي اين خانم رو بدونم. درضمن اينكه تو شرايط فعلي كه نئوكان ها دارنداينجوري به ايران فشار مياورند,كتاب رو چاپ كرده جالبه.معلوم نيست سفارش كي بوده؟
-- majid ، May 25, 2007 در ساعت 09:32 PMپس کجاست به شکل صوتی ؟؟؟!!
-- sina ، May 25, 2007 در ساعت 09:32 PMCrap; But this is what we deserve, we deserve these crap, let her become rich, there is no harm anyway
-- بدون نام ، May 26, 2007 در ساعت 09:32 PMاين جور کتابهای تخيلی برای غربيها که خبری از واقعيات ايران ندارن، خوبه. اما مرامی من و شما که اونجا بوديم ميدونيم اين چيزا دروغه. تشريف ببريد با خانم بتی محمودی هم به خاطر "بدون دخترم هرگز" مصاحبه کنيد.
-- عادل از مونترال ، May 26, 2007 در ساعت 09:32 PMاميد بيشتری به راديو زمانه داشتم!
If she is from a russian family, why does not she look like a russian or isslav type girl
-- Mehrdad ، May 26, 2007 در ساعت 09:32 PMwhat was a russian family doing in iran at the time of revolution
با این سناریو می شود پناهندگی گرفت ولی کسی که رژیم و پاسدارانش را بشناسد. آدمی که در زندان حتی چند روز را گذرانده باشد و بالاخره آدمی که در غرب با کیس های مختلف سیاسی کار کرده باشد می داند داستان از کجا سرچشمه می گیرد! دست نویسنده این داستان درد نکند .خوب است دیگر!!
-- نرگس علوی ، May 26, 2007 در ساعت 09:32 PMdoroghgoo!man az mokhalefane jomhori eslami hastam ama in yeaki az ahmaghaneh tarin dastaneh aaz nazare manteghe enasani bood.shoma chera in charandiyato bavar mikoniad.baaesse tassof baraye radio zamaneh!!!vaghan taasssof
-- بدون نام ، May 26, 2007 در ساعت 09:32 PMNow a day, every issue which can destroy the Iranian reputation in any matter from history to social would be supported by some specific Western publishers and media. I think it is better that you, in Radio Zamaneh, take care about your policy to be a patriotic Iranian one rather than a Western sided media if you want to get more and more popular.
Thanks
-- Reza ، May 27, 2007 در ساعت 09:32 PMبسیار گفتگوی زیبایی بود. پس از شنیدن و خواندن آن مصصم شدم کتاب خانم نمت را خریداری کرده و بخوانم.
-- کامگار ، May 27, 2007 در ساعت 09:32 PMکامگار از آریزونا
خدمت اقای مونترالی عرض شود که. زهرا کاظمی هم دروغ بزرگی بود. رفته بود حتما یا پناهنگیش رو جور کنه یا از قتل خودش فیلم بسازه.!
-- علیرضا ، May 27, 2007 در ساعت 09:32 PMاصلا در این دنیا و مخصوصا در ایران هیچ چیز غیر عادی رخ نمیده.! همه اتفاقات معمولی و چیزی هم در میاد یک چاخان بزرگه!
عجب گانگولی هستند اقای مهرداد. دوست عزیز ادمهای زیادی که پدر و مادرشان روس بودند یا اصل و نسبشان روس و قفقازی بودند در ایران هستند و روس ها هم ملت یک پارچه ای از نظر قیافه نیستند اصلا هیچکجای دنیا مردم اینگونه نیستند. . بسیاری انها هم شبیه خود ایرانیها هستند. درباره یاینکه در انقلاب چه میکردند اصلا یک ادم مسیحی انجا چکار میکند حتما جاسوسی میکردند. مانند خیلی یهودیها و دیگر اقوام که اشتباهی انجا سرنوشت پیاده یشان کرده بود
عادل از مونترال. معلومه که حسابی خوشیهای کانادا زده زیر دلت و بدبختیهای مردمو دیگه نمیبینی. زودتر برگرد بیا ایران تا کاملا دچار کوری نشدی. منم تو ایرانم و میدونم این چیزها دروغ نیست. الکی از روی معده اینو اونو محکوم نکن.
-- راحله ، May 27, 2007 در ساعت 09:32 PMسکوت در مقابل آدمایی که دارو ندارشونو میفروشن واسه اینکه تو کانادا تو یه رستوران کار کنن آخرین راه هست. آخه اگه حرفم بزنی متهم به تجاوز به حقوق زن. کج فهمی. سنتی بودنو این انگهای جدید میشی. ما هم ایران زندگی کردیم
-- بدون نام ، May 27, 2007 در ساعت 09:32 PMواقعا غربی ها چنین داستانی که به نظر میرسد از روی یک فیلم هندی قدیمی ساخته شده , رو باور میکنند. البته یک ضرب المثل قدیمی هست که میگه تا تنور داغه نون رو بچسبون . حالا هم که موضوع ایران روی بورس هست و این داستان بهتر از این موقع نمیتونست چاپ بشه . من هم مانند عادل از مونترال میگم از رادیو زمانه انتظار بیشتری داشتیم که به واقعیات توجه کنند نه به مشتی تخیلات مردم پسند و جیب پر کن.
-- ترانه از لندن ، May 27, 2007 در ساعت 09:32 PMممنون
خدمت ترانه از لندن.
-- علیرضا ، May 27, 2007 در ساعت 09:32 PMهمه که از ناف لندن نیامده اند که باور نکنند. دوست عزیز اصلا مهم نیست کسی باور کنه یا نکنه. اونچه که در برخی کمنت ها و صاحبانشون باید توجه داشت نفی و رد قضیه است. شما و چند تن دیگه داستنای را میشنوید و نویسنده میگه این زندگی واقعی منه. کسی دیگه هم ننوشته خودم نوشتمش و پاسخگویش هستم. خب شما داستان رو میشنوید یا میخونید میگید چاخان هست. شما برای من بفرمایید امکان اینکه راست باشد نیست؟ و به چه دلیل؟ ایا نشانه های درون مملکت برای شما حاکیاز نفی این قضیه دارند؟ اینکه دختری با اون سن را میگیرند و محکومش میکنند ایا این قسمت داستان دروغ است بنظر شما؟ پس یا از طرفداران حکومت هستید یا اینکه درون پیله بزرگ شدید. خدمت شما عرض کنم سالهای شصت این چنین فضایی حاکم بود. اعدامهایی هم در شهرستانها صورت گرفت و شامل حال تهران نمیشود. اگر شما نفی ان قسمت از داستان هستید پس نفی این محکومیت ها و گرفتنها هستید چون این خانم فقط یک مثال ساده از بخشی ازین گرفتنها بوده است. همین. ایا اینکه پدر و مادر ایشان روس باشند یا مسیحی هستند در ایران ممکن نیست؟ پس باز یا میخواهید فقط نفی کنید یا در پیله زیته اید دوست من. ما اقوام گوناگون درایران دارید. ارمنی و روس های بسیاری درایران بودند. من خودم درمدرسه ارمنیها درس خواندم در دوره ی دبستان البته بعد انقبلاب برخی هم به کشور های عربی رفتند و در جنگ کویت از ان اشوب کوتاه برگشتند ولی دوباره رفتند و خیلی هم ماندند و خیلی هم مهاجرت کردند. از قضا قیافه ی این خانم کاملا شبیه شرق اروپایی ها است. دیگراینکه ایا کدام قسمت داستان را باور نمیکنیداینکه در زندان شکنجه نمیشده باور نمیکنید؟ عزیز من الانش شکنجه میشده چه برسه اون سالهای خفقان. ایا اینکه مثلا کسی در زندان خودکشی کرده باور نمیکنید؟ ایا امکان ندارد؟ ایا این امر محدود به ایران است؟ ایا اینکه مسوول زندانی با زندانی رابطه ایجاد میکند اینقدر برای شما تخیلی است که صد در صد رد میشود؟ ایا اینجای داستان اشکال دارد بگویید اینجایش دروغ است؟ من نمیدانم تصویر شما از اافراد بازجو و ان دستگاهی چگونه است اما بنظر شما امکان ندارد موردی اینگونه یافت شود؟ مگراین خانم گفت ان شخص همه را صیغه کرد و نجات داد؟ این فقط مورد خودش بود. ایا بنظر شما اینقدر دور از ذهن و هندی! است؟ کدام داستان هندی شبیه این است؟ ایا تابحال به روابط در ایران فکر کرده اید؟ ایا ان قسمت داستان که ان شخص یعنی علی را کشتند دروغ بود. بنظر منهم این قسمتش خیلی داستانی است. اما ایا ما سندی داریم که دروغ است و ایا اگر بقیه تااینجای داستان راست باشد این امکان وجود ندارد که چنین اتفاقی افتاده باشد. این درحالیست که دوستی و ازدواج علی مستقیما ربطی به حکومت ندارد که ایشان بخواهد رین باره داستان پردازی کند اگر قراربود دروغ باشد مجبور بود چنین قسمتی که بسیار حادثه ای تر است نیز سانسور نکند و بیانش نکند؟ شما بفرمایید که کدا قسمت داستان دروغ است؟
این داستان دروغ است که زنی رفته عکس بگیرد و گرفتنش به جرم جاسوسی هزار بلا سرش اورده اند بعد هم جنازه اش را هم معلوم نیست چه کرده اند. ایا این داستان است؟ ایا این داستان است درایران روابطی بوده که افرادی جان سالم بدر برده اند یا درایران بعد انقلاب ماندند؟ بنظر من از قضا واقعا داستان است. همه ی اینها داستان است ولی میتواند واقعی باشد. حالا شما بفرمایید چگونه به این نتیجه گیری رسیدید که همه ی اینها دروغ است/ بنظر شما ایا نشانه هایی که از مکانی میبینیم در رد این قضیه بیشتر حکایت میکند یا در پذیرش ان. چه فرقی میکند اصلا انرا بپذیریم وقتی نمونه ی این کشتن ها و گرفتنها روی داده است. اصلا چه فرقی میکند؟
موفق باشید
Besiar mosahebeye jalebi bood. Shayad be mazaghe masalan hamvatanane daroon ganjeye ashbah khosh nayayad,vali dastet dard nakone khanoom.
-- Aram ، May 27, 2007 در ساعت 09:32 PMخنده داره ... یاد کتابی افتادم که مادر مهتاب زن آمریکایی اون بابای دکتر ایرانی نوشته بود و به خاطرش دیپلم افتخار هم کرفته بود ... همین!
-- سوسن جعفری ، May 27, 2007 در ساعت 09:32 PMبه این خانم بگید اصلا میدونه اوین کجای تهرانه و توش چه شکلی هست
-- H ، May 27, 2007 در ساعت 09:32 PMdastan khiyali baraye daramad bishtar in ruza md shodeh
-- بدون نام ، May 27, 2007 در ساعت 09:32 PMبا سلام
راستش برای من یک سری سوال پیش آمده میخواستم بپرسم
چرا یک دختر روس 16 ساله (با این چهره نه چندان روس با توجه به پدر و مادر روس) باید اوضاع سیاسی ایران برایش مهم باشد که درباره اش مطلب بنویسه ؟
این که مسلمان شده بود تا با علی ازدواج کند طبق اسلام رضایت پدر ایشان شرط بود پدرش کجا بود و اینکه چرا عکسی از این ازدواج وجود نداره؟(شاید عکسی که خاطر ایشان را آزار میداده سوزانده اند هه)
اصلا چرا این پدر مادر روس که می دونستن دخترشون اوینه چرا چرا به سفارت شوروی مراجعه نکرده اند تا اونها دیپلماتیک قضیه رو دنبال کنند؟
این که ایشان فرموده اند که بازجو ها خشن بوده اند خب پس باید آثاری از شکنجه روی بدن ایشان باشد در صورت واقعی بودن ادعا چرا به پزشک قانونی حرفه ای کانادا مراجعه نکرده تا آثار شکنجه و زمان آن را قانونی ثبت کنند ودر کتابشان به عنوان مدرک چاپ کنند ؟( شاید نمیخواستند یکوقت در مورد ایران سیاهنمایی کرده باشند یا می خواستن به جمهوری اسلامی هم یه حالی داده باشند)
در جایی گفته اند " تا خطر مرگ از سر پدر و دوست پسر مجاری اش دور شود"
من نمیدونم دوست پسر ایشان که نه سر پیاز بوده ونه تهش نه اعلامیه دستش بوده نه مطلب اعتراض آمیز چاپ کرده آخه چه خطری این آقا رو تهدید میکرده؟
در ضمن علی که نمی دونسته که کشته میشه که این چنین هم وصیت نامه تنظیم کرده آخه شاید تا پیری هم زندگی میکردن(محتوای وصیت نامه علی آنقدر خنده داره که اصلا نمیشه راجع به آن بحث کرد)
ایشان از دختری که در زندان خود را دار زد و خودکشی کرد صحبت کرده اند به راستی چه کسی که باید خود را برای تیر باران و جوخه اعدام آماده کند دیگر خودکشی میکند؟ ( شاید این دختر مجازی باید اسمی همچون "مثلا ندا" هم داشته باشد)
یا در مورد حامگیش در همان سالها زن دایی من هم سیاسی بود (عضو مجاهدین خلق) دستگیر شد ولی به علت حاملگی تا زمان به دنیا آمدن بچه مرخص شد حالا شما قضاوت کنید چرا ایشان آزاد نشد یا چرا خانواده با نفوذ علی ( که تازه پسرشان هم کشته شده بود ) و میتوانستند فرزند پسرشان را به عنوان یادگار آن مرحوم بزرگ کنند تلاشی برای آزادی عروسشان بهتر بگویم نوه آینده شان نکرده اند؟
و اینکه در این مصاحبه فرموده اند که پدر و دوست پسرشان (شوهر فعلی) نمیدانسته اند که او با بازجویش ازدواج کرده آیا شوهرشان پس از خواندن این کتاب ایشان را به پنهان کاری و فریبکاری ( حداقل نسبت به او) متهم نخواهد کرد؟
-- Hassan ، May 27, 2007 در ساعت 09:32 PMو در آخر به ایشان تبریک میگویم دیگر می توانند با فروش کتاب داستانشان پول خوبی بدست بیاورند و اینکه آخر کشوری به ایشان و خانوادشان پناهدگی داده است.
دوست عزیز آقای علیرضا
-- ترانه ، May 28, 2007 در ساعت 09:32 PMاگر اکنون در لندن زندگی میکنم معنایش این نیست که در ایران نبوده ام و معنایش این نیست که دهه 60 را با تمام وجودم حس نکرده ام . معنای نوشته من نیز طرفداری از دولت نبوده ولی اشتباه شما در این است که فکر میکنید هرکسی که از دولت ایران بد بگوید باید باور کرد و دوست است و هر چقدر آن دوران را وحشتناک تر ترسیم کند دوست صمیمی تری هست ولی اینچنین نیست . خیلی دلایل داشتم که قصد داشتم بنویسم ولی گویا خوانندگان دیگر این مقاله آن را نوشته اند . دوست عزیز امیدوارم که این نویسنده برای این خاطراتش دلایل و مستندات و مدارکی هم داشته باشد . و الا دلایلی که در که در اینجا نوشته بسیار ناپخته و خام است .
در انتها از توجهی که به نوشته بنده داشتید تشکر میکنم . و یاد آور میشوم که هدف ما که ایجاد دموکراسی است نمیتواند راه و اشخاص را توجیه کند. با احترام
ترانه از لندن
بعضیا داستان گویی های خوبی هستن ...بعضیا بدیهیات رو هم که می گن آدم باور نمی کنه ...یه چیز غیر عادی تو صدای این خانم هست .جزییات کامل نیست .خیلی شسته رفته ست داستان . اما چه فرقی می کنه .اوین یه واقعیته .جسد زهرا کاظمی واقعیته .این که این خانومو باور کنیم یا نه در واقعیت تغییری نمی ده
-- marjan ، May 28, 2007 در ساعت 09:32 PMman vaghe'an moteassefam baraye kasayi e be khodeshoon jorat midan bedoone hich tahghighi raje be ye ketabe khaterat nazarat parto palaa bedan, ossolan ma irania aadat darim too hame chiz ezhare nazare bija konim, masalan har vaght mishini to taxi mibini ranande taxi tamame masaele khavare mianaro barat tahlil mikone!!! hamine dige, irani jamaat hamishe bayad bedoone tahghigh nazare parto pala bede! man yeki az doostaye khodam ye modat zendanie siasi boode va kamelan be harfaye khanoome nemat iman daram, man khodam dar yeki az behtarin daneshgahaye canada tahsil mikonam va midoonam ke inja ba hich kas alaki dar hich zamineyi tahghigh nemikonan va inja mese iran nis ke har ki betune har cherto pertio az khodesh montasher kone! khanoome nemat, shoma movafagh shodid ghesmati az chehreye kasif va ghavanine zede bashariate zendanhaye siasi iran ro be jahan neshoon bedid, man az shoma tashakor mikonam, kheyli az maha jorat nadarim balahayi ke saremoon oomadaro be kasi begim, chon bozdel hastim, man be shoma eftekhar mikonam , shoma adame shojaii hastid, va man chon az dooste samimim chizayi dar morede zendani haye siasi shenidam, kamlean be harfaye shoma iman daram, movafagh bashid
-- barg ، May 28, 2007 در ساعت 09:32 PMشما چرا انقدر درباره فیلم ۳۰۰ که یه فیلم فانتزی دسته دوم هالیوودیه ایراد میگیرید که تاریخ رو تحریف کردن؟ بیاید از خودمون بنویسین که شدیم استاد تکذیب و تحریف! به وقایعی که هنوز سی سالم ازش نگذشته و داخل تاریخ هم نشده میگیم دروغه و تکذیبش میکنیم. وای بر ما که چه راحت میذاریم تخم دورویی و ریاکاری تو زندگیمون کاشته بشه. ره به کجا میبریم؟ خدا هم نمیداند!
-- Hendrik ، May 28, 2007 در ساعت 09:32 PMمن كتاب اين خانم را نخوندم ولى از كتابهايى كه در مورد زندانيان سياسى ايران چاپ ميشود استقبال ميكنم ودر مورد اينكه خانواده ها ميخواهند فقط فراموش كنند با ايشان موافقم .احساس ميكنم همه و حتى خود همنسلهايم تمايل دارند حرفى از گذشته نشنوند .و اين ظلم مضاعفى است به نسلى كه انقلاب ديكتاتوري و جنگ آينده اش را رقم زده.داستان اين خانم هر قدر اغراق آميز باشد حتى ذره اى از واقيعت هاى تلخ آن دوران نيست.
-- بهمن ، May 28, 2007 در ساعت 09:32 PMخانم مارینای عزیز
-- مریم ، May 28, 2007 در ساعت 09:32 PMمن اصلا نمی خواهم شما را متهم به دروغ کنم با وجودی که به چشم خود دیده و با گوش خود شنیده ام که پناهندگان به ظاهر سیاسی در اروپا چگونه برای گرفتن اقامت هر دروغی را بر زبان می آورند.
در اینکه ایران کشوری است که فاصله زیادی با دموکراسی دارد شکی نیست وگرنه شاهد چنین آمار گسترده مهاجرت از ایران نبودیم.
اما در داستان شما نقاط بسیار مبهمی وجود دارد که باور برخی قسمتهای آنرا غیرممکن می سازد.
زندانی بودن یک دختر جوان در زندان اوین چیز عجیبی نیست ولی عاشق شدن یک بازجو (که سالها دختران و پسران جوان را مورد بازجویی قرار میداده) عجیب به نظر می رسد. به خصوص وقتی این عشق آنچنان آتشین می شود که وی حاضر می شود با زندانی خود ازدواج رسمی نموده و او را وارد خانواده خود نماید و با اینکه می داند او نقش بازی می کند او را عاشقانه دوست بدارد.
نکته بعدی کشته شدن بازجو و وصیت کمی مضحک اوست. آیا او می دانسته که به قتل می رسد که این وصیت را کرده است؟
نکته دیگر این است که اگر شما زندانی بوده اید این چه ارتباطی با پدر و دوست پسر شما داشته؟ خیلی از جوانان مجاهد و یا کمونیست در زندان اعدام شدند ولی پدر و مادر و احیانا دوست پسرشان زندانی ویا اعدام نشدند.
نکته دیگر اینکه شما این کتاب را برای ایرانیها ننوشته اید بلکه آنرا برای انگلیسی زبانان که اکثرا هم مسیحی هستند نوشته اید.
چرا کسی که زبان مادریش به قول شما روسی است (گرچه ظاهر شما شبیه روسها نیست) و در کشوری فارسی زبان بزرگ شده به زبان انگلیسی می نویسد؟
پاسخ بسیار ساده است. او برای مخاطبانش می نویسد.
این داستان درباره دختری جوان که به صورت کاملا تصادفی مسیحی است و مجبور می شود که در خانه یک زندانبان مسلمان ظاهرا تغییر دین بدهد برای تحریک مخاطبان مسیحی که تصادفا هم انگلیسی زبان هستند بسیار تاثیرگذار است. آن هم وقتی که انتشار این کتاب به صورت کاملا تصادفی مقارن با فضای ضد ایران حاکم برجهان می شود.
آزادی ایران از دیکتاتوری حاکم آرزوی تمام ایرانیان حقیقی است ولی نه به قیمت نابود کردن آبروی کشورمان و شوراندن جهان برعلیه آن.
سلام دوستان
-- amiri ، May 28, 2007 در ساعت 09:32 PMمن اتفاقی این مصاحبه را خواندم و برایم شیرین بود ، بله دوستانبعد از انقلاب از این اتفاقات در ایران زیاد افتاد و خیلی خانواده ها پس از اعدام عزیزانشان حکم تبرئه آنها را دریافت کردند . بسادگی میتوان باور کرد که یک بازجو به خاطر خدا دختر مسیحی را بفکر خودش مسلمان کند ، و خوب کدام فرصت از این بهتر متوانست برای این دخترک اتفاق بیفتد.
ضمنا" این دوست عزیز که مساله روس بودن خانواده ایشان و سفارت شوروی را مطرح کرده ظاهرا" سنش به این قد نمیدهد که بفهمد از زمانهای دور روسها در ایران زندگی میکردند وبا شناسنامه ایرانی و در زیر پرچم ایران بیش از سفارت شوروی امنیت داشتند . و در خانه روسی حرف زدن به معنی تبعه شوروی بودن نبوده و نیست .
لطفا" اگر امکان یافتن نسخه ای از کتاب فوق در دبی وجود دارد مرا راهنمایی کنید .
khahesh mikonam neveshteye man ra chap konid, ta shayad ba'ziha motavajjeh shavand ke hanuz gereftare arezeye Daijan Napoleon hastand. Payamam ra ghablan ferestade budam, amma be khatte latin. Mersi,
-- Kamibiz ، May 28, 2007 در ساعت 09:32 PMKambiz
من البته اين كتابو نخوندم ولي با توجه به مصاحبه سوال هايي برام پيش اومده كه همشو بقيه گفتند فقط مهمترين نكته اش اينه كه چطور شده اين كتاب حالا كه نوك تيز همه پيكان ها به سمت ايرانه چاپ و منتشر شده!!! شخصا خيلي ها رو سراغ دارم كه زنداني سياسي بودن قبل و بعد از انقلاب واينطور راجع بهش هياهو هم نكردن. همه ما آرزوي دموكراسي در ايرانو داريم ولي اينا هرچي كه باشه خونه ماست حرمتشو نگهداريم!
-- آزاده ، May 30, 2007 در ساعت 09:32 PMيك نفر بيايد شاخ روي سر من را كه از اين مصاحبه روييده ببرد لطفا.
-- ذهن عريان ، May 30, 2007 در ساعت 09:32 PMwww.nakedthoughts.persianbglo.com
اینکه داستان این خانم راست بوده یا نه و اینکه قصد ایشان از نوشتن آن چه بوده مهم نیست. حداقل ما باید این را مد نظر داشته باشیم که در این دنیا ( نه فقط ایران ) هستند افرادی که قربانی بگیر ببند های سیاسی می شوند. و تا زنده اند فراموش کردن آن نا ممکن است. بهرحال رژیم ایران با مخالفان و ... چندان مهربانانه برخورد نکرده است. خواه می خواهد به شوری که این خانم روایت کرده باشد یا به بینمکی سایر دوستان.
نکته دیگر اینکه روایتهای دیگری هم از افراد دیگری از اینگونه جنایات نیز دیده شده است. پس انصاف این است که اگر کل ماوقع را راست نمی دانیم حداقل قدری با خود فکر کنیم اگر یک درصد این وقایع اتفاق افتاده باشد آنوقت چه ؟
دانی که چیست لعنت بر مردمان نادان ؟
خودکامه ای ریاکار، حکومتی ستمگر!
-- ترکه انار ، May 31, 2007 در ساعت 09:32 PMپیشنهاد می کنم از این داستان(ببخشید دری وری) علمی_تخیلی
یک درام حادثه ای بسازند.
لیندی از اسرائیل
-- linda ، May 31, 2007 در ساعت 09:32 PMواقعا رمان جالبی بود!!!فقط من یک سوال می کنم..در رمان معمولا قسمت نجات از مصائب باید با ذکر جزئیات مطرح شود!
-- ysamin-dk ، May 31, 2007 در ساعت 09:32 PMمی شود بفرمایید علی توسط چه کسی و به چه جرمی کشته شد!توجیه نکنید که واقعا داستان می لنگد!
سلام دوستان
-- نیما یربکا ، Jun 6, 2007 در ساعت 09:32 PMمن داستان را نخوانده ام اما وجود این همه شک و تردید در باب این کتاب طبیعی است چنانکه درباره تاریخ این مملکت نیز که پر از تحریف است باید شک کرد . ما ایرانی ها شدیدا خود را در اوهام غرق کرده ایم . اینکه این داستان واقعیت دارد یا نه من نمی دانم اما دوستان در ایران اتفاقات بزرگی افتاده ، اگر قدرتی و عظمتی در این نظام می بینید بی دلیل به دست نیامده است اگر مخالفانی در این کشور هستند و اگر کشور های پر قدرتی مثل آمریکا و انگلیس و ... با ایران مخالف هستند دلیلی جز قدرت سیاسی ایران نیست و من شکی در این قدرت ندارم اما چگونه این امر میسر شده است ... دوستان ... جای هیچ شکی نیست خون های زیادی ریخته شده است من خانم مارینا نمت را نمی شناسم اما بزرگان زیادی را می شناسم که بعد از انقلاب با این که بانی آن نیز بوده اند کشته شدند من شک دارم در صداقت این نظام ، شک دارم در واقعیت این کتاب ، شک دارم در نظر های نوشته شده قبل از من ... من در ایران زندگی می کنم ، نفس می کشم ، زنده هستم و راه می روم آنچه می بینم واقعیت است چه دوست داشته باشید یا نه من در کشوری قدرتمنداز لحاظ سیاسی زندگی می کنم که همه قدرتش از راه استبداد و زور و دروغ بدست آمده است ... دوستان خوشی زیر دلم نزده است از این همه دروغ و ریا چه از آنهایی که در ایران و چه آنان که خارج از ایران هستند بیزارم ... آری اتفاقاتی در این کشور دارد می افتد که نه شما می دانید که نه من ... گاه وقایعی را می شنوم که داستان مارینا در مقابل آن کاملا بچه گانه است من اینک جوانی هستم که در گوشه ای از این مملکت نفرین شده کز کرده و در دریای انفعال که خواست بزرگان ایران است غرق شده ام و تلاش دارم شک و تردید این همه کتابهای نوشته و نانوشته را از خود دور سازم ایران کشوری است که بین مرز تخیل و واقعیت هویت خود را فراموش کرده است عزیزان مهم نیست که این کتاب وافعیت است یا دروغ زیاد به خود فشار نیاورید واقعیت لای کنج خاک خورده این مردم پنهان است ... عمق ذهن پوسیده این مردم ... برای همین است که از سیاست و سیاستمدار بیزارم چه از نوع وطنی و چه از نوع غیر وطنی ... سیاست یعنی حیله و مکر ، صفتی که همه ما داریم ، صفتی که می شود با آن یک کشور را گرداند ، سر یکی کلاه گذاشت و حتی با آن کتاب هم نوشت
و سوالی که ذهنم را درگیر خود کرده این است که نفر بعدی که نظر خواهد داد به من به عنوان یک ایرانی چگونه شک خواهد کرد ؟
این خانم باید شرم کند!
-- سحر ، Jun 9, 2007 در ساعت 09:32 PMآنجا که در سلول های مجاور ناله های انسان های لت و پار شده به آسمان بلند بوده و قدری آن طرفتر مردم را سلاخی میکرده اند این خانم در سلول اوین با بازجوی شکنجه گرش می خوابیده تا خستگی او را از تن در آورد! اگر این کار از روی اجبار بوده پس چرا در این کتاب کلمه ای علیه این بازجوی تجاوزگر نمی گوید؟ چرا او را مثل فرشته تصویر می کند؟ آدم خوب در دستگاه شکنجه چه کار میکند؟ این چه جور آدم خوبی است که در صورت عدم تسلیم این خانم حاضر است دوست پسر او را بی هیچ گناهی اعدام کند؟
مگر اینکه فرض کنیم که این خانم با توجه مسیر بادهای جهانی فرصت را برای معروف شدن مناسب دیده خاطراتی از دیگران را سرهمبندی کرده و این داستان های هیجان انگیز را برای جالبتر کردن کتابش بهم بافته است. عیب کار در اینجاست که با اینکار آبروی زندانیان سیاسی را میبرد و این توهم را ایجاد میکند که آدم های خوبی در اوین کار میکنند. این یک ظلم در حق قربانیان آنجاست. اگر هم بدبین باشیم متاسفانه باید باور کنیم که ایشان همدست و همکار شکنجه گر ها بوده و هنوز هم وجدانش بیدار نشده است.
این هم که کسی بگوید که چون این کتاب رژیم را افشا میکند پس خوب است فکر اشتباهی است. فردا اگر رژیم پرونده نویسنده را رو کند دیگر اعتماد مردمی را که احساساتشان به بازی گرفته شده نمیتوان ترمیم کرد.
واقعاً در شأن رادیو زمانه نبود که وسیله بروز چنین شارلاتان بازی قرار بگیرد!
-- مهری ، Jun 18, 2007 در ساعت 09:32 PMزندانی سیاسی زن هستم. داستان این خانم خزعبلاتی بیش نیست فقط یک تواب رذل و کثیف میتواند چنین داستانی از زندان داشته باشد. کسی که حاضر میشه با بازجو و شکنجه گر ازداوج کند خدا میداند قبل از آن چه تعداد از مجاهدین و مبارزین را به داخل همین اتاقهای شکنجه به زیر کابلهای بازجوها وشکنجه گرانی چون علی برده است.
-- ر-م زندانی سیاسی سابق ، Jun 19, 2007 در ساعت 09:32 PM