رادیو زمانه > خارج از سیاست > گفت و گو > نبرد منیژه با هفت نوع سرطان | ||
نبرد منیژه با هفت نوع سرطانشهزاده سمرقندیshahzoda@radiozamaneh.comشاید همه روزه از این و آن بشنویم که کسی از نزدیکان، دوستان و یا افراد سرشناس در این یا آن قسمت دنیا گرفتار سرطان شده. با این که پیشرفتهایی در درمان این بیماری حاصل شده، اما سرطان همچنان دامنگیر است و افراد زیادی با آن دست و پنجه نرم میکنند. «جلوی پیشرفت سرطان را میتوان گرفت»! این را همصحبت من که خود سالها است با این بیماری زندگی میکند، میگوید.
صحبت در بارهی این بیماری مانند بیماریهای دیگر سخت است. چون هر بیماری به شیوههای گوناگون روی انسانها اثر میگذارد. اما منیژه ١٤ سال است که با انواع مختلف سرطان زندگی میکند و سالها است که بر خلاف پیشبینی پزشکان زنده مانده و با این بیماری، گاه در تنهایی و گاه با کمک پزشکان مبارزه میکند. منیژه هماکنون در هلند بهسر میبرد. اما ١٤ سال پیش زمانی که در ایران زندگی میکرد، به این بیماری مبتلا شد. بیماریای که نزدیک به ١٥ سال است او را ترک نکرده. منیژه چگونه با چندین نوع سرطان و با وجود قطع امید پزشکان، زندگی و مبارزه کرده است؟ خودش میگوید: اول خیلی ناراحت بودم. فکرهای خیلی بدی میکردم. فکر میکردم تا کی زنده خواهم ماند؟ چند ماه دیگر؟ یک سال، یا شش ماه دیگر زنده میمانم؟! اول بیماری خیلی احساس بدی داشتم. ١٤ سال پیش در ایران به این بیماری مبتلا شدم. از سرطان سینه شروع شد. دکتر بعد از معاینهی اولیه گفت که باید فورا عمل شوم. هر دو سینهام هم گرفتار شده و باید برداشته شوند. به این ترتیب در عرض یک هفته در بیمارستان بستری شدم و عمل کردم. در اطاق عمل دکتر متوجه میشود که فقط تومور یک سینهام بدخیم است و فقط سینهی سمت راستام را برداشته بود. بعد از به هوش آمدن، دست که زدم، متوجه شدم یکی از سینههایام هنوز هست ولی سینهی دیگر برداشته شده است. یک هفته در بیمارستان بستری بودم. طی این مدت هم غدههای سرطانی را در آزمایشگاه بررسی کرده بودند و متوجه شده بودند که سرطانام بدخیم است و ممکن است در آینده به جاهای دیگر بدنام سرایت کند. البته آن زمان دکتر این مساله را به من نگفت که روحیهام را نبازم. بعدها نتیجهی این آزمایشات را فهمیدم.
بعد از عمل باید شیمیدرمانی میکردم. شش ماه ١٢ مرتبه شیمیدرمانی داشتم که بسیار سنگین بود. به حدی که وزنام به شدت پایین آمده بود و به ٥٢ کیلو رسیده بود. بعد از اتمام شیمیدرمانی نیز باید برق میگذاشتم (پرتودرمانی). ٢٥ بار هم برایام برق گذاشتند و پس از آن قرصی به نام تاموکسیفن را به من دادند که تا پنج سال مصرف کنم. بعد از اتمام معالجات و زمانی که شروع به قرص خوردن کردم، راهی هلند شدم و در هلند نیز تحت نظر دکتر قرار گرفتم. تا سال ٢٠٠٤ هیچ ناراحتیای نداشتم. اما در سال ٢٠٠٤ بسیار سرفه میکردم و حالم زیاد خوب نبود. خیلی به دکتر خانوادگی مراجعه میکردم و به او توضیح میدادم که خیلی سرفه میکنم و سمت چپام خیلی درد میکند. دکتر زیاد توجه نمیکرد و میگفت: «چیزی نیست». به او توضیح میدادم که سینهی سمت چپام بسیار بزرگ شده است و شبها نمیتوانم خوب بخوابم؛ خیلی درد دارم. بالاخره دکتر خانوادگی گفت که با دکتر جراح صحبت میکند که سینهام را کوچک کنند. اما نظرش این بود که سینهام مشکلی ندارد. آنقدر به دکتر خانوادگی مراجعه کرده بودم که دیگر خودم خجالت میکشیدم. او هم فقط برایم پاراستامول (مسکن) تجویز میکرد که دردم آرام شود. تا سال ٢٠٠٥ دردم بیشتر شده بود و خبری هم از دکتر خانوادگی نشد که آیا با پزشک جراح صحبت کرده است یا خیر. معمولا هنگام عادت ماهانه خونریزیام به قدری شدید بود که هر سه - چهار ماه یکبار به بیمارستان میرفتم و چند روزی آنجا تحت نظر بودم. یکبار در بیمارستان، بعد از این که دلدرد و شرایط بد جسمیام را برای دکتر توضیح دادم، اسکن گرفتند و پزشک متخصص زنان گفت که در رحمام غدهای وجود دارد، تخمدانها سالماند، اما باید هرچه زودتر رحم را از بدن خارج کنند. این عمل نیز انجام شد؛ رحمام را بیرون آوردند و من یک هفته در بیمارستان بستری بودم. در این مدت هم شبها نمیتوانستم بخوابم و درد داشتم. آخرین روزی که باید از بیمارستان مرخص میشدم، پرستار صبح از من پرسید که آیا خوب خوابیدهام یا خیر؟ به او گفتم که خیر، نمیتوانم بخوابم. به گریه افتادم و گفتم که سینهی سمت چپام و تمام سمت چپام مرتب درد میکند و نمیتوانم بخوابم. این خانم پرستار خیلی برای من ناراحت و نگران شد و فوری دو تا دکتر را پیش من آورد. آنها بعد از معاینه و ماموگرافی گفتند که «بله بالای سینهات یک تومور هست». یعنی کارهایی که باید طی یک هفته انجام بگیرد، سریعا انجام شد و نتیجه این شد که سینهی چپام هم باید هرچه سریعتر برداشته شود. در سال ٢٠٠٥، من پنجم ژانویه عمل کردم و رحمام را درآوردند. پس از آن در یکم فوریه نیز دوباره عمل شدم و سینهام را هم برداشتند. بعد از عمل دوم نیز یک هفته در بیمارستان بستری بودم. بعد از این که به منزل آمدم، یک شب که حالم هم زیاد خوب نبود و تنگی نفس داشتم، به روی شانهام که دست کشیدم، متوجه شدم یک برآمدگی روی شانهام درآمده است. دوباره به بیمارستان برگشتم. این غده را هم نمونهبرداری کردند و گفتند که بدخیم است و باید عمل شود. یک بار دیگر در ١٨ آوریل در بیمارستان بستری شدم و غدهی روی شانهام را درآوردند. اما بعد از یک هفته، این غده در جای دیگری از بدنام بیرون آمد. پزشکها بعد از بررسی و آزمایشان مختلف گفتند که «خانم، دیگر هیچ راهی نداری. سرطان هم به ریهات زده و ریهات پر از تومور است و هم این که تمام بدنات را گرفته است. ما دیگر نمیتوانیم کاری بکنیم. ریهات را تماما آب گرفته است». به هرحال، مرا به یک دکتر متخصص سرطان معرفی کردند. او هم که پرونده را دید، گفت: «سرطان همهی بدن شما را گرفته است. حتی شیمیدرمانی نیز هیچ تاثیری به حال شما ندارد. اما من با قرصی به نام آریمیدیکس امتحان میکنم. این هم نوعی شیمیدرمانی است. تلاشی هم با این قرص میکنیم، ببینیم چه میشود». دکتر این قرص را برای من نوشت. من هم به او گفتم که بسیار دلم میخواهد به مکه بروم. او اول خیلی تعجب کرد که چگونه من با این حالام میخواهم به مکه بروم. برایش توضیح دادم که خیلی وقت است آرزو دارم به خانهی خدا، به مکه بروم و میخواهم بروم. دکتر در مقابل اصرار من، پذیرفت که با متخصص ریه نیز صحبت کند و بعد نظرش را بدهد. بعد از گفتوگو با متخصص ریه، هر دو به این نتیجه رسیدند که «این که دارد میمیرد، بگذار برود و هرکاری که دلش میخواهد، انجام بدهد» (با خنده). خلاصه این که دکتر به من اجازه داد و گفت: «برو»! در میان ترکهای ترکیه دوستان زیادی دارم. با رییس کاروان مکهی آنها صحبت کردم و از آنها خواستم که مرا نیز همراه خود ببرند. برایم خیلی تعجبآور بود. چون اصلا پولی هم نداشتم. اصلا، هیچی! اما خیلی مشتاق بودم که تا وقتی نمردهام، به زیارت خانهی خدا بروم. نمیدانم این پول چگونه برایام جور شد. خودم هم تعجب کرده بودم. به هرحال این پول جور شد و من با این کاروان راهی مکه شدم. ابتدا به مدینه رفتیم. هفتهی اولی که آنجا بودیم، حالم زیاد خوب نبود. طوری که دو نفر دستهای مرا میگرفتند تا من بتوانم آرامآرام راه بروم. نفس تنگی داشتم. بعد از یک هفته راهی کعبه شدیم. یکباره احساس کردم که حالم دارد بهتر میشود و نفسام داشت باز میشد. بار اول که به مسجدالحرام رفتیم، برایام خواب و خیال بود و فکر میکردم چگونه زنده بمانم و خانهی خدا را ببینم و چون خیلی مشتاق بودم، کعبه را نمیدیدم و میگفتم: این کعبه کجاست که من آن را نمیبینم؟ همهی اعضای کاروان ترک بودند، اما رییس کاروان به زبان فارسی آشنا بود و با من صحبت میکرد. از ما خواست که کفشهایمان را درآوریم و در ساک بگذاریم. کفشهایمان را درآوردیم و وارد مسجد شدیم. وقتی وارد مسجد شدیم، چشمم به گوشهای از کعبه خورد. وقتی کعبه را دیدم، حالم خیلی بد شد. واقعا منقلب شدم و داشتم میافتادم. آنقدر گریه کردم، گفتم: خدایا! بالاخره مرا طلبیدی، من آمدم… طلبیدی مرا! خیلی منقلب بودم. باورم نمیشد. تا این که حالم کمی بهتر شد و به زیارت رفتم. حدود ٢٠ روز در مکه بودیم. طی این مدت، حالم خیلی خوب شد و همینطور داشت رو به خوبی میرفت. حالم آنقدر خوب شده بود که بدون کمک کسی و به تنهایی دور کعبه طواف میکردم. به صفا و مروه هم رفتم. با وجود این که باید هفت بار از روی این کوه به آن کوه رفت، توانستم بروم. رییس کاروان و بقیهی همسفرهایام خیلی تعجب میکردند که با آن حال بد، چگونه تا این حد بهبود پیدا کردهام. کار به جایی رسیده بود که من به دیگران کمک میکردم. بعد از بازگشت از سفر مکه که یک ماه طول کشید، برای انجام آزمایش مراجعه کردم. بعد از گرفتن آزمایش، منتظر نشسته بودم که دکتر صدایام کند. نوبت به من که رسید، دکتر آنقدر هول شده بود که به میان مردم آمد و گفت: «خانم بیا ببینم، در مکه چهکار کردهای؟ حالت خوب شده است. سرطان شما متوقف شده است. برایم تعریف کن، ببینم، چکار کردهای؟!» دستام را گرفت و به اطاق معاینه برد و خواست برایش تعریف کنم که چهکار کردهام. خیلی مشتاق بود بداند من چه کردهام. گفت که آب ریهام کاملا خشک شده است. سرطان به جای دیگری نزده است. همینطور مانده و تومورهای بدنام حتی کوچکتر هم شده اند. دکتر خیلی خوشحال بود. من هم خیلی خوشحال شدم. البته زمانی که دکتر به من گفت زیاد زنده نمیمانم، چند روز ناراحت بودم. اما بعد با خودم گفتم: معلوم نیست که من کی میمیرم؛ یک ماه، دو ماه یا چند ماه دیگر زندهام. باید مثبت فکر کنم. باید مدتی که زنده هستم، سعی کنم به خودم خوش بگذرانم و به سمت چیزهایی که خوشحالام میکند بروم و زیاد به مریضیام فکر نکنم. پیش از شدت گرفتن بیماری به کلاس زبان هلندی میرفتم. بعد از این که چهار ماه روی تخت بودم، حالام خیلی بد بود، اصلا نمیتوانستم غذا بخورم و هیچکاری نمیتوانستم بکنم، روزی از خواب بیدار شدم و گفتم باید دوباره به مدرسه بروم. دوستی هلندی داشتم که تعجب کرده بود و میگفت با این حال نمیتوانی به مدرسه بروی. اما میخواستم که حتما همان روز به مدرسه بروم.
به مدرسه رفتم؛ تمام مدیر و معلمهای مدرسه به استقبالام آمدند، مرا بوسیدند و گفتند که چگونه با این حال به مدرسه رفتهام. با عصا هم راه میرفتم. به آنها گفتم که میخواهم دوباره درس بخوانم و زبان یاد بگیرم. به همان کلاسی هم میروم که پیش از بیماریام بودم. همه همینطور در تعجب مانده بودند که من با این حالام چگونه میخواهم ادامه بدهم. از ١٤ سال پیش تا کنون، من اصلا به مریضیام فکر نکردهام و سعی کردهام مثبت فکر کنم. به خاطر این که وقتی آدم منفی فکر کند، مشکلات دیگری پیدا خواهد کرد. هرکسی روزی به دنیا آمده و روزی هم باید برود. این یک روند طبیعی است که خداوند به ما داده است. فکر میکنم، در مکه واقعا معجزهای برای من اتفاق افتاد. من اینگونه فکر میکنم. هماکنون نیز در حال شیمیدرمانی هستم. دوباره گفتهاند که تومورهایام بزرگ شدهاند. پارسال دکتر گفت که تومورها بزرگ شدهاند. سفری به ایران داشتم، به خانواده و فامیل سر زدم و برگشتم. تومور به لگنام زده بود. نمیتوانستم خوب راه بروم. باید حتما با واکر یا عصا راه میرفتم. اما باز هم به خودم گفتم: نه… باید مثبت فکر کنم و نباید به مریضیام فکر کنم. تا این که پارسال دکتر شیمیدرمانی سنگینی روی من انجام داد. دوباره سعی کردم خودم را قوی نگاه دارم. اما بعد از اتمام آن شیمیدرمانی دکتر گفت که این شیمیدرمانی کمکی به کبدت نکرده است. باید به معالجهی دیگری فکر کنیم. باز هم برایام قرص و داروهای دیگر تجویز کرد. بعد از آن هم متعجب بود و گفت که کبدم خوب شده است. امسال باز هم یک سفر به ایران رفتم. دکتر گفت که سرطان به لگنات زده و استخوانهایات را گرفته است. خیلی پادرد و استخواندرد داشتم. شیمیدرمانی دیگری روی من انجام داد که هنوز هم ادامه دارد. الان بازهم خوب شدهام و خیلی خوشحالام که زنده هستم و دارم زندگیام را میکنم. در حال حاضر بدون عصا و واکر راه میروم و خیلی هم خوشحالام. به نظر من، مثبت فکر کردن خیلی بهتر است. اگر آدم منفی فکر کند، خوب که نمیشود هیچ، بیماریاش هم بدتر میشود و از نظر روحی نیز به مشکلات دیگری دچار میشود. بهتر است که آدم مثبت فکر کند. اصلا به مریضیاش فکر نکند. چون هرچه آدم به مریضیاش فکر کند، بدتر میشود. باید به طرف کارهایی که باعث خوشحالی آدم میشود، رفت و به خداوند توکل کرد. اینطور خیلی بهتر است تا این که آدم در خانه بنشیند، منفی فکر کند و روحیهاش خراب شود. این هیچ دردی را دوا نمیکند. * اگر خوانندگان تجربه مشابهی دارند خوشحال می شوم کامنت بگذارند تا با آنها تماس بگیرم و یا اگر سوالی از منیژه خانم دارند مطرح کنند تا از ایشان بپرسم و در برنامه ای دیگر پاسخ دوستان را بدهم. |
نظرهای خوانندگان
moshakhasatazkhodeshvapezeshkashbezarelotfan
-- ardeshir ، Jan 6, 2010 در ساعت 08:52 PMbae khod nero baedae wae naberd kon,in khodash etemaad bae nafs mi aworad,baer besayari bimari haa bi pezeshk perooz mi shawed. werzesh roll asaasi darad. an kae bae khoda tawokol mi konad,ba in kar bae khod etemaad bae nafs mi dahad,wae an chae naweshtam bae au ham sodmand pesh mi aayed
-- Dana ، Jan 6, 2010 در ساعت 08:52 PMآفرین شهزاده حان چه گفتگوی قشنگی!
-- محمدی ، Jan 7, 2010 در ساعت 08:52 PMما دوستی داریم به نام اذر مومنی ایشان در ٢٥ سال گذسته سه بار به سرطان دچار شده اند و الان ٦ سال است که سرطان استخوان دارند .کمونست هستند و به خدا باور نارند اما بسار پر نیرو هستند و مثبت و برایشان ارزوی طول عمر دارم
-- کامیار ، Jan 7, 2010 در ساعت 08:52 PMجناب کامیار ،قضیه را نگرفتی!
-- بدون نام ، Jan 7, 2010 در ساعت 08:52 PMضمن سلامتی و عمر طولانی برای منیژه خانم ، همانطور که خودشان گفته اند پیش از سفر به مکه دکتر برای او قرص های نمی دانم چی چی !! نسخه کردند و به احتمال زیاد مصرف آن قرص ها در بهبودی حال منیژه خانم تاثیر بیشتر داشته تا عوامل دیگر!!!
-- بدون نام ، Jan 8, 2010 در ساعت 08:52 PMزنده با شیر زنان خطه ُکرد وکرمانشاه که استقامتشان ورشادتشان نصب العین همه ما باید باشد....
-- بدون نام ، Jan 8, 2010 در ساعت 08:52 PMبا آرزو کیفیت زندگی برای این خانم محترم،
تیتر این مقاله درست نیست. اگر بگویید هفت نوع سرطان، مشخص میکنید که این تومرها هفت نوع متفاوت بافت شناسی داشتند. من از پرونده پزشکی این بیمار اطلاعی ندارم. آنچه که میان متن شما میخوانم این است که ایشان سرطان سینه دارند و ۱۴ ساله پیش عمل شودند و سپس شیمی درمانی و پرتو درمانی و هورمون درمانی گرفتند. به احتمال زیاد تومور ایشان رسپترهای هورمون زنان را داشته است. این درواقع یک تومور است که تا کنون معالجه شده است و در واقع به یک بیماری مزمن تبدیل شده است.
هفت نوع تومور داشتن، فقط در مواردی امکان دارد که بیمار از لحاظه ژنتیکی بسیار مریض و تحت ریسک باشد. این اشتباه را از متن خود بزدایید.
آیا فامیل درجه یک نیز توسط پزشک معاینه شده است؟ آیا متخصص ژنتیک ایشان را آزمایش کرده است که ژن (بد) نداشته باشند.
با آرزو سلامتی برای شما،
دکتر میر حسین
-- دکتر میر حسین ، Jan 8, 2010 در ساعت 08:52 PMدوست عزیز منیژه خانم. من به اعتقادات شما احترام میگذارم. و انتخاب این شیوه زندگی هم انتخاب شماست. اما فکر نمی کنی اگر انسان فقط به زیارت برود و شیمی درمانی نکند, احتمال دارد که خوب شود؟ آیا غدای خاصی هم در این مدت میخوردی؟
-- غمخوار ، Jan 8, 2010 در ساعت 08:52 PMlمن هم با دکتر میرحسین موافق هستم. خودم سرطان سینه را تجربه کردم. سینه ام برداشته شد, اما همواره میترسم که به اعضای دیگر بدنم سرایت کند. سلولهای سرطانی یا از طریق جریان خون منتقل شده, یا در اطراف عضوی که غده بدخیم داره. و 7 نوع سرطان یک تعریف عملی نیست.
-- غ ، Jan 8, 2010 در ساعت 08:52 PMBe nazare man haman ghors ke ghabl as makeh be shoma dadand asar kardeh . albateh roohieh khoob kheili komak mikonad. vali mojezeh makekeh naboodeh.shoma dar an zaman aslan be bimari fekr nakardid. ba arezooye behbood baraye shoma.
-- taban ، Jan 8, 2010 در ساعت 08:52 PMمن هم فکر میکنم عقیده به هر چیزی حتی به یک سنگ, به یک دکتر خوب و یا اعتقادات مذهبی دستگاه ایمنی انسان را قویتر مکند. اما معجزه مکه نبود همان قرصهای شیمی درمانی و غیره شما را بهتر کرد.دوست خوب, خوب مردم کمک ات کردند, اینکه شما نمیدانید این کمک از کجا آمده, همان روحیه مذهبیهاست که همه چیز را دوست دارند اسرارآمیز کنند. من اعتقادی به مذهب ندارم, اما به علم و دکترم خیلی اعتقاد داریم.
-- غمخوار ، Jan 9, 2010 در ساعت 08:52 PMman yek namonae-ye basayaar saadae beraaye bano Monejae wae bano Samar-ghandi mi nawesam , baashad ;taa khod shaan wae haer khanadae-ye degaer in nabeshtae andeshae nae maayed ,kae chae dorost wae chae naa-dorost ast
yek kas daer yek rostaa yaa shahr kochak zandae-gi mi konad, agaer roozi au bimaar shawad , agaer pool dashtae baashad bae pesh pezeshk mi rawad wae bae khod az dawa-khanae dawa mi kharad ;taa behbod yaabad. agaer in kas pool nae dashtae baashad pesh aakhon/mullah mi rawad ;taa au ra nayaayesh(aldaa) nae maayed kae behbodi yaabed,wae aakhond bae yek hangaam khorak yaa paas gozashtan bae au az in kas khoshnod ast
merdom (aadam yaa aadami) baayed bae khodash bawaer dashtae (al-etemaad bae nafs) az bimaari haa nae taersad,wae werzesh hamae roozae bae namaayed,bi-shak baer basayaari bimaari haa bi pezeshk wae dawa perooz mi shawad
gaer-chae hamae merdom daneshi andishae kerdae nae mi tawanand,agaer bae khanae yaa kaakh Kaabae, yek goori yaa yek aakhond penah mi borad ,bae kotaah hangaam aaramesh padid mi aaayed ,amaa bae deraaz hangaam deshwari haa-ye ferawan peda shodae kae zayaan ash az ssod ash beshter ast
-- Dana ، Jan 9, 2010 در ساعت 08:52 PMبرای این بانو، سلامتی و طول عمر و برای شهزاده ی گرامی که تلاش می کند، موفقیت فراوان از خدا می خواهم
-- آثار حکیمی ، Jan 11, 2010 در ساعت 08:52 PMسلامت باشید عزیزان
اول اینکه شهزاده عزیز از همتت برای فراهم کردن این مطلب بسیار ممنون. دیگر آنکه انسانهایی مثل منیژه خانم قهرمانان سزاوار تحسین هستند. همه ما در دردمان تنهاییم و انسانهایی مثل ایشان با همه بضاعت روحی اشان٫ هر چه که هست٫ چشم در چشم و پنجه در پنجه واقعیت می شوند.من از ایشان آموختم.
-- نوشین ، Feb 7, 2010 در ساعت 08:52 PMکامنت من پس چی شد؟ ای بابا. :-)
-- نوشین ، Feb 11, 2010 در ساعت 08:52 PM