رادیو زمانه > خارج از سیاست > گفت و گو > «پدر نظامی، مادر فرمانده» | ||
«پدر نظامی، مادر فرمانده»مینو صابریminoo.saberi@radiozamaneh.comهفته گذشته در اولین برنامه از سری برنامههای «فرخزادها به روایت پوران»، خانم پوران فرخزاد از کودکیشان گفت و اینکه در کجا به دنیا آمده بودند و دوران کودکی و دبستان را چگونه گذراندند. در این برنامه به خاطرههایی از دورانی که فرخزادها کمی بزرگتر شدهاند، میپردازد و قوانینی که توسط مادرشان بر خانه حکمفرما بوده و بچهها ناچار بودند به این قوانین تن دهند.
مادر من بسیار منضبط بود. بسیار اعتقاد داشت به اخلاق؛ بدون اینکه دینی باشد. اصلاً در خانوادهی من دین به آن معنی بههیچوجه حاکم نبود. نه مامان نماز میخواند نه بابا. یک مادر بزرگ داشتیم که خیلی دوستش داشتم، یادش بخیر، او گاهی یک نمازهایی میخواند و ما میرفتیم وسط نماز غلغلکاش میدادیم و او میخندید، بنابراین نماز نبود. چون بابا به برادرهایم بیشتر توجه داشت فروغ همیشه دلش میخواست به همه بفهماند که او هم از پسرها چیزی کم ندارد و کارهای عجیب و غریب میکرد؛ از همان بچگیاش. میرفت شلوار برادرم را میپوشید. با پسرهای محله جنگ میکرد. گاهی به آنها ناسزا میگقت. ما خیلی تربیتشده بودیم؛ اگر یک کلام حرف بد از دهانمان در میآمد مادرم ما را میکُشت. فروغ کتک میخورد و میگفت خوب کردم! باز هم میکنم! خیلی هم کپل و سفید بود و موهاش طلایی. در بچهگی خیلی خوشگل بود. مثلاً یک جعبه شیرینی را زیر پاهایش له میکرد؛ کتکاش میزدند؛ میگفت خوب کردم، باز هم میکنم و باز هم میکرد. فریدون هم خیلی شیطان بود ولی یکجور دیگر شیطان بود. فریدون از بچهگی آواز می خواند. من مهمانی میدادم برای بچههای محله. چون من سازندگی را دوست داشتم، ملحفهها را پاره میکردم، شبها که مهمان میآمد دکمهی کفشها را میچیدم، سرخاب مادر بزرگام را از صندوق میدزدیدم و با آنها عروسکهای لِنگدراز میساختم. ولی اهل بازی نبودم. بچهها را دعوت میکردم بیایند بازی کنند. فریدون دوست داشت مهماندار باشد و مهمانیرا ترتیب بدهد. بچههای محله را جمع میکرد؛ بلیط میفروخت، آواز میخواند، نمایش میداد. فروغ میآمد همه خوراکیها را میخورد. امیر میآمد همه وسائل را به هم میزد و خراب میکرد. مامان که از خانه بیرون میرفت، من و فریدون مهمانی راه میانداختیم. امیر به مامان خبر میداد و مامان از راه میرسید و دعوا میکرد. چه روزگاری بود! کاش آدم میتوانست برگردد به آن معصومیت بچگی. در واقع فریدون از دهسالگیاش پیدا بود که آوازهخوان میشود. پیدا بود که روزی در کار تئاتر یک کاری خواهد کرد. ولی من و فروغ پیدا نبود که در بزرگسالی چه خواهیم شد. من از دوازده سالگی نوشتن را شروع کردم، فروغ هم یواشکی یک کارهایی میکرد. گاهی میآمد میگفت بچهها یک شعر گفتم؛ شروع میکرد یک «شر و ور»هایی میخواند و بچهها شروع میکردند به مسخرهبازی؛ فروغ هم ما را میزد و میگفت: خاک تو سر همهتون! فریدون که آواز میخواند، فروغ میگفت من هم بلدم بخوانم. نمیتوانست بخواند؛ به جای خواندن زوزه میکشید. امیر دوتا سیلی به فروغ میزد و میگفت خفهشو، تو اصلاً هیچی نیستی. اولین داستانی که من نوشته بودم؛ داستان کوتاه بود. اینها داستانام را دزدیده بودند، برده بودند که منرا مسخره کنند. من داشتم سکته میکردم؛ چون آدم احساس حقارت میکند. فروغ آمد به من گفت: «حالا تو مثلاً میخوای نویسنده شی!؟ چلغوز!» و جلوی روی من داستانام را پاره کرد، ریخت زمین. من هم گریه می کردم. این داستان بچهگیهای ما بود، پیدا بود میتوانیم چیزی بشویم. مادرم خیلی دوست داشت بچههایش نمایش بدهند. دوست داشت به دیگران بگوید بهترین مادر دنیا است و بچههایش، بهترین بچههای دنیا.
وقتی مهمان به خانهمان میآمد یا ما به مهمانی میرفتیم باید برای دیگران نمایشهایی میدادیم؛ البته به فرمان خودش؛ فرمانده بود. ما جرأت نداشتیم بی اجازهی او کوچکترین کاری کنیم. غذامان طبق برنامهای بود که به دیوار آشپزخانه زده بود: شنبه کوفته، یکشنبه باقالیپلو، چهارشنبه آبگوشت، پنجشنبه حتماً ماست و خیار! چون مامان میرفت حمام ما را هم میبرد بنابراین ما مجبور بودیم ماست و خیار بخوریم. اگر نمیخوردیم میگفت سنگ بخورید؛ اصلاً ناز نمیکشید. هفتهای یکبار برنامه گذاشته بود که بچهها را تنقیه کند. آن روز مخصوص، هیچیک از افراد فامیل از ترسشان به خانهی ما نمیآمدند. بابام که اصلاً از این کارها متنفر بود؛ میگفت: «آخه خانم خجالت بکش! همهرا که تنقیه نمیکنند!» یک الیگاتور بزرگ داشت؛ یک خدمتکار داشتیم که شکل گوریل بود؛ این باید الیگاتور را بالا نگاه میداشت، یک خدمتکار دیگر داشتیم که او بچهها را میزد زمین. هرچه جیغ و داد میزدیم که ما نمیخواهیم! میزد زمین و عمل انجام میگرفت. داستانی بود! مادرم به برون ما خیلی میرسید ولی به درون ما اصلاً کار نداشت، اصلاً ما را نمیفهمید. ما همهمان ژن بابا را داریم که دوست داشت آزاد باشد، رها و مستقل باشد و به همین دلیل یک حالت فشار روی ما بود. فروغ خیلی یاغی بود؛ کتک میخورد. فریدون همینجور کتک میخورد. من نه؛ من تو خودم نگه میداشتم و توی رویاها کارهایی را که میخواستم میکردم. امیر هم که کارش کتک زدن و کتک خوردن بود؛ کار دیگری نداشت و در واقع خیلی ما را اذیت میکرد. در صورتیکه بعدها خیلی نازنین، خیلی دوستداشتنی شده بود ولی در بچهگی بهخصوص من و فروغ را خیلی اذیت میکرد. من موهای بلند و سیاهی داشتم. موهای منرا میگرفت تو دستش و من را میدواند باید باهاش میدویدم وگرنه میخوردم زمین. من و فروغ شبها نقشه میکشیدیم که او (امیر) را بکُشیم. یادم میآید دوازده، سیزده ساله بودیم. یکبار دفترچه خاطرات فروغ را دزدیده بود - گویا یک پسری تو محلهمان بود، فروغ خاطراتاش را نوشته بود - امیر این دفترچهرا برداشته بود میخواست به بابام نشان بدهد. شبها که امیر میخوابید من و فروغ نوکپا نوکپا می رفتیم تو اطاق. تا میخواستیم دفتر خاطرات فروغ را برداریم، بلند میشد دنبالمان میکرد. ولی بالاخره من آنرا دزدیدم و یک کتک سیر هم خوردم. ت تا موقعی بچهگی ما خوب بود و خوش بودیم که بابام در واقع بلد بود ادای یک مرد وفادار را در بیاورد. در صورتیکه اصلاً وفادار نبود. مرد عشقبارهای بود؛ اینها را بعدها فهمیدم. بابام با عشق با مادرم ازدواج کرده بود. مامان یک دختر پانزده ساله بود؛ مدرسهی امریکاییها میرفت تا کلاس نُه امریکایی هم خوانده بود. مامان تعریف میکرد بابام با اسب میرفته در ِ مدرسهشان؛ نامهی عاشقانه برایش مینوشته و بالأخره او را گرفته بود ولی بعد از مدتی این ماشین جوجهکشی دیگر آن حالت را در او تولید نمیکرد. اصولاً طبیعت پدرم، طبیعت بهقراری نبود؛ طبیعت ناآرامی بود. طبیعت احساسی تند و شدیدی بود که احتیاج به هیجان داشت. وقتی که زنی دائم در حال زائیدن است که دیگر نمیتواند آن هیجان را به مرد بدهد. بنابراین بابام شلوغکاری زیاد داشته؛ از آن میگذریم. آخرین شلوغکاریاش مقارن شد با واقعهی پیشهوری در آذربایجان. بابام فرمانده هنگ ژاندارمری بود. به تبریز رفت؛ آنجا یک واقعهی عاشقانه براش پیش آمد که اگر مادرم متانت بهخرج داده بود این ماجرای عاشقانه تمام میشد ولی چون مادرم خیلی حالت عصبی نشان داد و پیش همه راز او را فاش کرد به ناچار بابام با او ازدواج کرد و به همین دلیل زندگی ما بههم خورد. دیگر آن زندگی آرام قشنگ خوب ما مغشوش شد... بخش نخست: • همسایههای امامزاده گل زرد |
نظرهای خوانندگان
سلام خانم صابري،
از مصاحبه هاي بسيار ارزشمند شما لذت مي برم. دو تا خواهش دارم: يكي اين كه در صورت امكان، مصاحبه با خانم پوران فرخزاد را ادامه دهيد تا از فرخزادها بيشتر بدانيم.
و دوم اينكه از خودتان بگوييد و بگذاريد شما بيشتر بشناسيم، خانم مصاحبه گر مصاحبه هاي ماندگار را.
-- يلدا ، Dec 7, 2009 در ساعت 10:14 PMسلامت و سربلند باشيد.
سلام یلدا جان
خوشحالم که برنامه هام رو دوست داری :)
یلدا جان این برنامه 5 قسمت هست که تا حالا دو قسمت اون پخش شده و در دوشنبه های آتی سه قسمت دیگه پخش می شه. امکان بیش از این نیست متاسفانه
این برنامه ها فروردین ضبط شده و حالا شما عزیزان می شنوید.
در مورد خودم چی بگم عزیزجان؟ :)
-- مینو صابری ، Dec 8, 2009 در ساعت 10:14 PMهر سوالی داری برام تو ایمیل بنویس با کمال میل جواب می دم اما اینجوری واقعآ نمی دونم چی باید بگم؟ :)
با مهر
مینو صابری
بی صبرانه منتظر ادامه خاطرات خانوم پوران فرخزاد هستم .
-- هستی ، Dec 8, 2009 در ساعت 10:14 PMba tashkkor az in mosahebeh
-- esmaeil mirfakhraei ، Dec 9, 2009 در ساعت 10:14 PMبابا این کجاش خوب بود که هی میگی عجب دوره خوبی بود کودکی ما.... همش عین سگ گربه به جون هم میافتادین که هاهاهاهاها ها ولی جالبه که بدونیم از شما ها
-- shahab ، Dec 9, 2009 در ساعت 10:14 PMبسیار دلنشینه آدم خسته نمیشه از خوندن و شنیدنش باور کن بار سومه گوش میدم و بازم میخوام بدونم ...خدا یه عمر با عزت و طولانی به این پوران عزیز بده تا ما رو بیشتر با همه این عزیزان آشنا کنه ممنون مینوی عزیز
-- دختر همسايه ، Dec 9, 2009 در ساعت 10:14 PMخوندن این خاطرات خیلی مزه داد
-- یک هم وطن ، Dec 9, 2009 در ساعت 10:14 PMچقدر قشنگ حرف می زنه این خانم... چقدر خاطراتش آدم رو پابند می کنه و با خودش می کشه. خانوادۀ فرخزادها همگی با استعداد و خوش ذوق بودن. مرسی بخاطر این مصاحبه ها... بی صبرانه منتظر قسمتهای بعدی هستم
-- قصه گو ، Dec 9, 2009 در ساعت 10:14 PMsheere foroogh.....frooghe delast ,raghs o seere friedoon hamrahe avazash aghazi baryae khseth nashodan.bejaye poorane darband harshale bar mazare fridoon dar Bon yade ou va khahare parvaziyash foroogh ra garami midarim.lotfan az anh bishtar benevisid.www.gavanekavir.blogspot.com
-- Hakemi ، Jan 6, 2010 در ساعت 10:14 PMI was always interested to know about the private lives of poets such as Foroogh. It was sad that she had an abusive mother and brother. I believe that any abuse in the childhood can have a destructive result in adulthood. Foroogh was a very sensitive in one way and very strong in another way. I'd really like about her poems in her early life.
-- Meena ، Jan 7, 2010 در ساعت 10:14 PM