رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۰ دی ۱۳۸۸
«فرخ‌زادها به روایت پوران»

همسایه‌های امامزاده گل زرد

مینو صابری
minoo.saberi@radiozamaneh.com

زمانی نام پوران فرخ‌زاد برایم یاد آور فریدون بود و فروغ. اما از زمانی که با خودش و آثارش آشنا شدم پوران از سایه بیرون آمد و خودش برایم تبدیل شد به کسی که باید کشف‌اش می‌کردم و می‌شناختم‌اش.

Download it Here!

روزی که به قصد گفت و گو روبروی پوران نشستم تا از او درباره‌ی این خانواده‌ی افسانه‌ای بپرسم، قصه‌ها و روایت‌هایش آن‌قدر جذبه داشت که دلم نیامد فضا را با سوال‌هایی که او خود همه‌ی آن‌ها را می‌دانست بشکنم.

وقتی از کودکی‌شان می‌گفت کودکانه می‌خندید و گاه یاد این‌که دیگر، عزیزانش که خاطرات‌شان به هم گره خورده و حالا دیگر نیستند می‌افتاد، آه می‌کشید و با حسرت از گذشته می‌گفت.

قرار است در چند قسمت حرف‌های پوران فر‌خ‌زاد را بشنویم، که اولین آن مربوط به دوران کودکی‌شان است:


کودکی من، کودکی بسیار زیبایی بوده. پدرم رئیس املاک بود در بخش «نور» که مرکزش چالوس بود و نوشهر.

من شاید از هشت، نه ماهگی به همراه خواهر و برادرهایم، یعنی؛ من، امیر، فروغ و فریدون آن‌جا زندگی کردیم. ما چهارتا در حدود پنج سال با هم فاصله سنی داریم، مادرم عین ماشین جوجه‌کشی همیشه آبستن بود ولی خب، زندگی خیلی خوب بود.

ما در نوشهر یک خانه‌ای داشتیم، نمی‌گویم خیلی مجلل ولی برای آن‌زمان خیلی بزرگ و مرفه بود.
این خانه که هنوز هم هست، درست روبروی قصر رضا شاه بود. یک طرفش دریا بود و یک طرفش جنگل.

از شمال تا جنوب، قسمت غربی این خانه‌ای که خیلی بزرگ بود و تا جنگل امتداد داشت یک خیابان بلند بود.

بهار که می‌شد سرتاسر خیابان پوشیده از گل‌های زرد می‌شد. همیشه هم آب در جوی آن روان بود و پر از مار و پونه، خیلی قشنگ بود.

انتهای این خیابان که از خانه‌ی ما خیلی فاصله داشت و نزدیک کوه بود یک حیاط بزرگ بود و یک امامزاده و یک قبرستان.

من اسم آن امامزاده را یادم نیست اما ما بچه‌ها به آن می‌گفتیم امامزاده گل ِ زرد.

ما سه تا، فریدون خیلی کوچک بود، کارمان این بود که از خانه فرار کنیم و آن خیابان را طی کنیم و خودمان را برسانیم به آن قبرستان که همیشه دهاتی‌ها با شلیته‌های رنگارنگ می‌آمدند آنجا.

درختان بزرگ آن‌جا بود که دخیل می‌بستند، الاغ بود قاطر بود، خیلی جالب بود گاهی مُرده می‌آوردند که ما نمی‌دانستیم مُرده و چال کردن یعنی چه، برای ما تماشایی بود.

آن‌جا یک درخت خیلی بزرگ بود که دهاتی‌ها می‌گفتند عمر این درخت هزار سال است، نمی‌دانم شاید هم اغراق می‌کردند. ریشه‌های این درخت بیرون از خاک بود. توی درخت یک شکاف بزرگ بود که یک نفر می‌نشست داخل درخت و چای می‌فروخت.

بچه دهاتی‌ها یا دیگران گاهی می‌آمدند روی این ریشه‌ها کارهای زشت می‌کردند، آشغال و ته مانده‌ی غذا می‌ریختند. من در همان بچگی دلم برای درخت می‌سوخت و همه‌اش فکر می‌کردم این‌ها چطور به خودشان اجازه می‌دهند میخ به درخت بکوبند، این مرد چطور به خودش اجازه می‌دهد به این درخت توهین کند یا داخل این درخت بنشیند، یا بچه‌هایی که روی ریشه‌ها می‌دویدند.

حالا که فکر می‌کنم می‌گویم وطن مثل آن درخت است، مثل آن ریشه‌های قوی است که ما باید از آن مواظبت کنیم، آب بدهیم، بگذاریم آفتاب به آن بتابد، نگذاریم این ریشه‌ها بپوسد و خراب شود.

این ریشه‌ها همیشه در مغز من است. آن ریشه‌ها را می‌بینم مثل این‌که درخت گریه می‌کرد، ریشه‌ها داد می‌زدند فریاد می‌زدند ولی هیچ‌‌کس آن صداها را نمی‌شنید. درست مثل حالا، وطن ما دارد داد می‌زند، گریه می‌کند ولی چه کسی این صداها را می‌شنود؟

به هر حال زندگی ما آن‌جا خیلی مرفه و اشرافی بود، یعنی جوری بود که یک دیوار بین ما و بچه‌های کور و کچل دِه بود که ما دیوانه‌وار دوست داشتیم با آن‌ها آمیخته شویم ولی مادرم نمی‌گذاشت چون مادرم آدمی بود که دائم احساس بیماری می‌کرد و دوا می‌خورد و میکرب می‌شناخت و همیشه می‌ترسید ما مریض شویم.

به همین دلیل خودش همیشه بیمار بود و سعی می‌کرد به ما هم بیخودی مرتب دوا بدهد و آمپول بزند در صورتی‌که ما بچه‌های شاد ِ سالمی بودیم، دلمان می‌خواست برویم توی دِه با بچه‌ها بازی کنیم. طفلکی‌ها همه‌شان دماغ‌شان پایین بود، کچل بودند چشم‌های تراخمی داشتند اما ما عاشق آن‌ها بودیم.

بندر نوشهر، بندر بزرگی بود و پر بود از هلندی و آلمانی و روسی. ما یک پزشک روسی داشتیم که از بادکوبه آمده بود، به خانه‌مان می‌آمد.


پوران فرخزاد، عکس از مینو صابری

خارجی‌هایی که به این بندر می‌آمدند مجلات فرنگی می‌آوردند و چون پدرم رئیس املاک بود، خانه ما آمد و رفت داشتند و از این مجلات هم می‌آوردند.

وقتی مجلات را ورق می‌زدم دلم می‌خواست ببینم این عکس چیست؟ زیرش چی نوشته؟ به همین دلیل در پنج سالگی برای ما معلم سرخانه آوردند.

فروغ و فریدون و امیر آن شوق من‌را نداشتند. آن‌ها خیلی اهل شیطنت بودند، بچه بودند، من بچه نبودم شاید از اول پیر بودم، نمی‌دانم.

فروغ بسیار شیطون بود، فریدون کوچولو بود و تازه می‌خواست از بغل پایین بیاید و تاتی تاتی کند. امیر، دکتر فرخزاد را می‌گویم که حالا دیگر در این دنیا نیست، متفکر بود ولی یک مقدار خشن بود.

آن‌جا یک مدرسه‌ای بود که یک سال ما را به آن‌جا بردند اما بچه‌های آن‌جا به دلیل این‌که ما لباس‌های شیک می‌پوشیدیم نمی‌توانستند ما را تحویل بگیرند و با ما احساس بیگانگی می‌کردند در صورتی که خود من دلم می‌تپید بروم این‌ها را بغل کنم بگویم دوست‌تان دارم برای‌شان هدیه ببرم اما طرف ما نمی‌آمدند، می‌ترسیدند.

شاید روی تلقین‌های پدرانشان بوده که از پدرم می‌ترسیدند. به همین دلیل جلوی مدرسه رفتن ما گرفته شد و یک معلم برای‌مان توی خانه آوردند.

زندگی ما مثل زندگی، تاریخ تمدن را که می‌خوانی، دوک نشین‌های اروپا بود. خانه‌های بزرگ اشرافی و شب مهمان و موسیقی و بیا و برو ... زندگی ما این شکلی بود. خیلی مرفه بودیم و در واقع مثل شاهزاده‌ها بزرگ شدیم.

پدرم شب‌ها به رادیو گوش می‌داد. آن موقع یک رادیوهای بلندی بود که خش خش می‌کرد، رادیو آلمان بود، رادیو بی بی سی بود، برنامه‌ی گلچین از انگلستان خبر می‌دهد. من می‌دیدم شب‌ها پدرم می‌رود در اطاقی و در را می‌بندد و به این صداها گوش می‌دهد و نمی‌فهمیدم چرا.

بعدها ماجرا را فهمیدم که وضع ایران مغشوش است و این خوشبختی ما خوشبختی ِ مستعجلی است و ابدی و همیشگی نیست. پدرم ماجرا را زودتر فهمید.

در این میانه ماجراهای دیگری هم اتفاق افتاد. رضا شاه به آن‌جا می‌آمد و حتی یک‌بار برای خوردن ناهار به خانه‌ی ما آمد. من قشنگ یادم می‌آید یک شنل آبی بر تن داشت و چشمانش جوری می‌درخشید که نمی‌توانستی توی چشمهاش نگاه کنی.

حدود شش ماه به سال ۱۳۲۰ مانده بود که پدرم ما را به تهران آورد یک خانه اجاره کردیم. من شنیدم به مادرم می‌گفت وضع به هم می‌خورد. که شهریور ۱۳۲۰ شد و آن وقایع اتفاق افتاد.

در باغشاه دعوا بود و پدرم را گرفتند و زندان رفت و بعد آزاد شد و ما از آن خانه‌ی کوچکی که گرفته بودیم به خانه‌ی بزرگی رفتیم که یک سرش توی خیابان گمرک بود و یک سرش توی خیابان امیریه بود.

یادم می‌آید جنگ که شروع شد رادیو ایران دستوراتی می‌داد که اگر بمباران شد مردم چکار کنند. آن زمان من کلاس اول بودم و یادم هست نان نبود. پدرم از سربازخانه از نان‌های سیلو می‌آورد که داخل پر از سوسک بود. مادرم نمی‌خورد و چون پدرم تفرشی بود، اهل دِه از تفرش آرد می‌آوردند و مادرم داخل خانه خمیرش را آماده می‌کرد و می‌فرستادند نانوایی می‌پختند.

گرسنگی بود، شلوغی بود ولی درک نمی‌کردم، ما بچه‌ها نمی‌دانستیم جنگ چیست.

این زمان گذشت و دیگر حالا ما بچه‌ها به کودکستان و مدرسه رفته بودیم، دوتا کوچک‌ترها کودکستان ژاله، که هنوز هم هست و به صورت محل بازی بچه‌ها در آمده، و ما بزرگ‌ترها کلاس اول آن‌جا بودیم بعد من و امیر و فروغ به دبستان سروش رفتیم که پسر و دختر با هم در یک مدرسه بودند.

یادم هست یک پسر ارمنی کوچولو اما چاق پیش من می‌نشست، خیلی تنبل بود چون من مبصر بودم معلم می‌گفت لای انگشتان این پسر مداد بگذار و فشار بده، من وقتی رشوه می‌گرفتم مداد را فشار نمی‌دادم.

خلاصه در مدرسه سروش خاطرات خوبی داشتیم، هم من و هم فروغ از شاگردان محبوب بودیم.
فروغ خیلی شیطنت می‌کرد، من هیچ‌وقت شیطان به آن معنی نبودم بیشتر متفکر بودم و رویایی، دائم خیال‌بافی می‌کردم فروغ عمل می‌کرد، من فکر می‌کردم.

کلاس چهارم بودم که فریدون، حالا دیگر بچه مدرسه‌ای شده بود، با امیر به مدرسه رازی رفتند که الآن هم ساختمانش هست، ساختمان بسیار شیکی داشت، کنار کوچه‌ی مدرسه سروش بود که هنوز هم هست. دو سال پیش رفتم تماشایش کردم، چه حسرتی خوردم، چه روزگاری گذشته!

چون من از همان بچگی به زبان انگلیسی خیلی علاقه داشتم پدر برای‌مان معلم سر خانه گرفت.

پدرم بعد از شهریور هزار و سیصد و بیست به ژاندارمری رفت و به این ترتیب هر تابستان که او سفرهای مختلف ماموریت داشت ما را هم همراه خود می‌برد. ساری، سمنان، زنجان، جاهای مختلف، هر تابستان از این شهر به آن شهر اما خانه‌ی اصلی‌مان تهران بود.

وقتی زندگی شاملو را می‌خواندم دیدم چقدر زندگی بچگی ما و شاملو شبیه هم بوده چون پدر او هم افسر ارتش بوده.

به این ترتیب سال تحصیلی تهران بودیم و تابستان‌ها این شهر و آن شهر. مادرم هم که مثل ماشین جوجه‌کشی مشغول کار بود و هر سال یک بچه‌ای می‌آمد، دو، سه تایی این میانه از بین رفتند وگرنه شاید الآن پانزده‌تا بودیم، که دیگر نیستیم.

خانه‌ی شلوغی بود...

ادامه دارد...

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

دلنشین بود خواندن اینکه فرخزادها دوران کودکیشون را شاد بودند...ممنون پوران عزیز که با ما قسمت کردی خاطراتت را و ممنون مینوی عزیز که مثل همیشه گل کاشتی

-- دختر همسايه ، Nov 30, 2009 در ساعت 09:38 PM

عالي بود

-- فرانك ، Nov 30, 2009 در ساعت 09:38 PM

خیلی مزه داد مرسی :)

-- یک هم وطن ، Dec 1, 2009 در ساعت 09:38 PM

خیلی مزه داد مرسی :)

-- یک هم وطن ، Dec 1, 2009 در ساعت 09:38 PM

با اینکه من از طرفداران خانواده فرخزاد هستم ام لحن ایشان در مورد دهاتی ها به نظرم توهین امیز بود

-- بدون نام ، Dec 1, 2009 در ساعت 09:38 PM

ممنون خانوم صابری عزیز که ما رو با صدای دل نشین خانوم پوران فرخزاد آشنا کردید و از ایشان هم ممنون که خاطرات کودکی خود و فروغ و فریدون را با ما تقسیم کردن اینقدر لذت بخش صحبت کردند که من خودم رو با اونها تجسم کردم . روح عزیزانش شاد و خودشون هم عمر طولانی‌ داشته باشن

-- هستی‌ ، Dec 1, 2009 در ساعت 09:38 PM

این تکرار فرخزاد/فروغ/فریدون/شاعری/شو/سینما/نبوغ/عشق/هنر/خاطرات/تلویزیون/خانواده(!)/ تاکی؟تاچند؟تاکجا؟...تخته کنید لطفاً.چهل سال است تکرار تکرار تکرار.

-- بدون نام ، Dec 1, 2009 در ساعت 09:38 PM

khili khub bud,merci.

-- Tara ، Dec 1, 2009 در ساعت 09:38 PM

زیبا بود. فقط برای اینکه احساسم را نشان داده باشم.

-- ali ، Dec 2, 2009 در ساعت 09:38 PM

قشنگ بود. خیلی هم رویایی. ممنون.

-- نوشا ، Dec 2, 2009 در ساعت 09:38 PM

آیا هرچه را هرکس بعنوان خاطرات دوران کودکیش گفت (هفتاد سال بعداز دهسالگی اش) باید پذیرفت و منتشرکرد؟

-- بدون نام ، Dec 2, 2009 در ساعت 09:38 PM

please send me your programe each week. thank you

-- meshkin ، Dec 2, 2009 در ساعت 09:38 PM

هر چند آگاهی‌ از زندگی‌ غم انگیز فروغ و پوران عزیز من رو بسیار ناراحت میکنه، اما در عین حل بسیار مشتاقم تا بیشتر درباره این خانواده هنری بدونم. ممنون از شما و بی‌ صبرانه منتظر قسمت‌های بعدی هستم.

-- mehrnoosh ، Dec 15, 2009 در ساعت 09:38 PM

برای کسی که عاشق فروغه این یعنی خدا! خواهر فروغ از کودکیهای فروغ و فریدون بگه! میخوام از شوق جیغ بزنم!

-- goli ، Dec 31, 2009 در ساعت 09:38 PM