رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
در آیینۀ خیال
>
زیبایی علیل
|
در آیینۀ خیال: (برنامۀ پنجم)
زیبایی علیل
شبنم همتیان
در میان صفحات مجموعه اشعار «تولدی دیگر» از فروغ فرخزاد دو شعر هست که به نظر من از نگاه و توجه پنهان ماندهاند. این دو سروده از آن کتاب، را در بحثی که آن را «زیبایی علیل» نامیدهام خواهید خواند.
معلول در زبان فارسی انسانی است که عیب و علتی دارد. علیل است و با ذلیل قافیه میشود. انسانی که در انجام برخی کارها ناتوان است و یا با موانع و دشواریهایی مواجه است.
از وقتی شروع به خواندن و سینما رفتن کردم و با ادبیات فارسی سر و کار دارم دو چهرهی زنانه تعقیبم میکنند: یکی چهرهی آن مادری که آغوشش بوی آشپزخانه و حیاط و آب و جارو دارد، مقدسهای که خواهش تن نمیشناسد، بلند نمیخندد، نمیرقصد، آواز نمیخواند، کمحرف است و وقتی آستینی بالا میزند و برای آدم زنی یا شوهری هم پیدا میکند.
و آن یکی دیگر، با آن طرهی گیسوان، آن خال لب و آن کرشمه که میشود عاشقش شد، از نگاههایش آتش گرفت و جفاهایش را بهجان خرید.
تا یادم هست میان این دو چهره که هیچ کدام شباهتی به من و زنان دور و برم نداشتند سرگردان بودهام. باز آن چهرهی مقدس را میشد کاریش کرد. در میان زنان فامیل و همسایه نظیرش پیدا میشد اما آن مینیاتوریها کجا بودند؟ آن نقشهای بر سنگ و دیوار با آن جام و آن حال، آن رقص و آن خیال که معلوم نبود با آن دهانهای نقطهای چطور از گرسنگی نمیمردند؟!
دور و برم پر بود از دختران زیبا که همه آنوقتها یا درگیر تظاهرات و انقلاب بودند و یا بعدترها درگیر کنکور. از درس خواندن شبانه پای چشمهایمان گود میافتاد. مشکلات خانوادگی داشتیم. آن عادت ماهانه هم بود که یک هفتهای در ماه ناکاوتمان میکرد و بالکل از حال جفا کردن میانداخت.
در این میان، کار من دشوارتر هم بود. میدانستم که هرچه هولم بدهند بازهم به جبههی مقدسین، جایی که از نگاه فرهنگ و جامعه برای من که دختری با مشکل جسمی بودم امن و مناسب بود نخواهم پیوست. پرشورتر از این حرفها بودم و زورم به این میل و خواهش شاد زنده بودن نمیرسید.
برای وسوسه آدم بهشتی هم امکاناتم محدود بود. از آتش نگاه خبری نبود، طرهی نداشتهی گیسوانم زیر روسری کُرک میشد و میریخت. در خیابان گاهی به جایی میخوردم. در جوی آب میافتادم. بی کفش پاشنهبلند هم پایم پیچ میخورد. پیشانیام گاهی از برخورد با در و دیوار کبود و باد کرده بود و رفتار غزال در خیابانهای تهران، حتا برای بیناها هم ناممکن بود. اگر برایم خواستگار میآمد که خوشبختانه نمیآمد و من مثلا ـ آنطور که در فیلمها ـ میبایستی چایی میآوردم قطعا سینی را کج میگرفتم و داماد بختبرگشته را میسوزاندم.
مرا پناه دهید ای زنان سادهی کامل که از ورای پوست، سرانگشتهای نازکتان مسیر جنبش کیفآور جنینی را دنبال میکند و در شکافِ گریبانتان همیشه هوا به بوی شیر تازه میآمیزد کدام قله کدام اوج؟
مرا پناه دهید ای اجاقهای پر آتش ای نعلهای خوشبختی و ای سرود ظرفهای مسین در سیاهکاری مطبخ و ای ترنم دلگیر چرخ خیاطی و ای جدال روز و شب فرشها و جاروها مرا پناه دهید ای تمام عشقهای حریصی
که میل دردناک بقا بستر تصرفتان را به آب جادو و قطرههای خون تازه میآراید
تمام روز، تمام روز رها شده، رها شده، چون لاشهای بر آب به سوی سهمناکترین صخره پیش میرفتم به سوی ژرفترین غارهای دریائی و گوشتخوارترین ماهیان و مُهرههای نازک پشتم از حس مرگ تیر کشیدند
نمیتوانستم؛ دیگر نمیتوانستم صدای پایم از انکار راه برمیخاست و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود و آن بهار ، و آن وهم سبز رنگ که بر دریچه گذر داشت ، با دلم میگفت: «نگاه کن! تو هیچگاه پیش نرفتی، تو فرو رفتی.» از شعر «وهم سبز»
بیایید این کلیشه را با نگاهی به «زنان معلول» محک بزنیم.
کدام مردی حاضر است ساعتی را با فاحشهای نشسته بر صندلی چرخدار بگذراند؛ و تازه برایش پول هم بدهد؟ «شیرین» را با یک پستان در حال آبتنی تصور کنید و حال «خسرو پرویز» جاخورده را. «لیلی» با یک پای کوتاهتر، یا با چشمان شیشهای! «ویس» بعد از شیمیدرمانی. و رقاصهای بیدست در کافهی اوستا کریم.
نام «شیرین» را اینجا تنها برای توصیف یک زیبایی کلیشهای وام گرفتهام که «شیرین» خود زنی بود با شخصیتی چنان مستقل که «نظامی» در نهایت لطف، او را به تشبیه مردانه! مزین کرده در مورد او میگوید:
پریرویی، پری بگذار، ماهی به زیر مقنعه صاحب کلاهی
و «شیرین» همچون من این کلیشه را به سخره میگیرد آنهنگام که در شب وصل بهجای خود عجوزی زشترو را نزد «خسرو پرویز» پاتیل میفرستد.
قصدم اشاره به آن زیبایی سحرآمیز است که تنها دیدن تصویری از آن، هزاران چون «خسرو پرویز» را مجنون و شیدا میکند و به راهی میکشاند که آخرش تیشه بر فرق «فرهاد» است و بیابانگردی «قیس» و هذیان مردان مست در فیلمهای ایرانی.
باور کنید قضیه به همین روشنی و سادگی است. در هر لباسی که باشد و به هر رنگ زیباییشناسانه ای که درآید. تا بر من خُرده نگیرید که: این کلیشهها که میگویی از مُد افتاده است و در سبد هیچ نویسنده عطار مردی دیگر پیدا نمیشود، حکایت را با مردی اروپایی در میان گذاشتم. گفت: من هم اعتراف میکنم این کلیشهها هستند، خوب هم هستند؛ اگر نه دیگر در ادبیات و نه حتی بر پرده سینما، اما در سَر و سِر ما هستند.
جالبتر و دردناکتر از خود این کلیشهها، بازی ذهن مردانهایست که معشوقه را اگر به ساز نرقصد و بر مُراد نگردد؛ از ظلمتی به ظلمت دیگر میفرستد و در دم معشوق فرشتهسان را به فاحشهای وسوسهگر و بوالهوس تبدیل میکند.
تمام عمرم به جنگ با کلیشهای گذشت که وجود زنانه مرا بهعنوان یک زن معلول نفی میکرد و مرا به بازی نمیگرفت. خوبیاش این بود که خوش میگذشت، بی که اسیری باشی یا لکاته هم خوش میگذرد. به آن جای امن در این جامعه پدرسالار که زنکالای دست اول میخواست که نبودم، نه در میان خطوط کتاب بود و نه در آغوش بابا شملهای روشنفکرنما.
آن امنیت را در جمع زنانی پیدا کردم که چون من فکر و زندگی میکردند و شنیدن حرفهایشان و درک زیباییشان آرامم میکرد. زنانی که آگاهانه و داوطلبانه و در نهایت زیبایی بینقص به جنگ این کلیشهها برخاسته بودند.
روی خاک
هرگز آرزو نکردهام یک ستاره در سراب آسمان شوم یا چو روح برگزیدگان همنشین خامش فرشتگان شوم هرگز از زمین جدا نبودهام با ستاره آشنا نبودهام روی خاک ایستادهام
بارور ز میل بارور ز درد روی خاک ایستادهام تا ستارهها ستایشم کنند تا نسیمها نوازشم کنند
از دریچهام نگاه میکنم جز طنین یک ترانه نیستم جاودانه نیستم
جز طنین یک ترانه آرزو نمیکنم در فغان لذتی که پاکتر از سکوت سادهی غمیست آشیانه جستجو نمیکنم در تنی که شبنمیست روی زنبق تنم
بر جدار کلبهام که زندگیست یادگارها کشیدهاند مردمان رهگذر: قلب تیرخورده شمع واژگون نقطههای ساکت پریدهرنگ بر حروف درهم جنون
هر نگاه آشنا یک ستاره نطفه بست در شبم که مینشست روی رود یادگارها پس چرا ستاره آرزو کنم؟ اين ترانهی من است ـ دلپذیر، دلنشین پیش از این نبوده بیش از این.
* * *
متن بالا را در شکل گفتاری از اینجا بشنوید
مجموعۀ «در آیینۀ خیال» را در اینجا ببینید
|
نظرهای خوانندگان
موافقم خيلي موافقم ، نوشته اي است استثنايي در راديو زمانه .
-- بدون نام ، Nov 7, 2008 در ساعت 09:30 PMخانم شبنم همتیان درود گرم و صمیمانه ی مرا بپذیرید. خوشحالم که برنامه هایتان را در «جنگ صدا» می شنوم و می خوانم.
زیبا و صادقانه می نویسید و چون از دل برمی آید وجهه صداقت و صمیمیتش بسیار چشمگیر است و در عین زیبایی و محکمی، طنزی گزنده در خود دارد که شجاعت بیان آن را می طلبد که بخوبی و بسیار در شما هست.
برای شما تندرستی آرزو می کنم. امیدوارم قلمتان همچنان صمیمی و پایدار بماند و باز هم بنویسید.
-- پریدخت ، Nov 7, 2008 در ساعت 09:30 PMخيلي زيبا بود.
-- بدون نام ، Nov 8, 2008 در ساعت 09:30 PMعالی بود
-- ماری ، Nov 8, 2008 در ساعت 09:30 PMزیبا و اندیشه برانگیز!
-- oliver ، Nov 8, 2008 در ساعت 09:30 PMشبنم جانم:
-- Minoo-sedney ، Nov 8, 2008 در ساعت 09:30 PMسالهاست كه ان طره گيسوان و خال لب وچشمان خمار به زير چكمه هاي حكومت جهل اسلامي انقلابي و در زير بستري از خاك غفلت پارس و پارسيان به فراموشي سپرده شده.
زن پارسي تبديل به زن ذليل شده غافل بي خرد كنج خانه شده است كه همه دغدغه اش
اطاعت و افسوس از ذره اي انديشه......
ممنون از نوشته خوبتان. روزا لوگزامبورگ معلول بود و می لنگید. با این حال ظاهرا زندگی عشقی پرماجرایی داشت. گرامشی گوژپشت بود. زندگی عشقی او البته جز حرمان و حسرت چیزی نداشت. در همسایگی ما دختری بود که از یک پا می لنگید. روزی غیبش زد. خانواده بعد از مدتی فهمیدند که با مردی فرار کرده و به مشهد رفته. رفتند و با خفت او را برگرداندند. ظاهرا نگران آبرویشان پیش در و همسایه بودند. من که بچه بودم نفهمیدم چرا. هنوز هم نمی فهمم. البته اطلاعم درباره این ماجرا کافی نیست.
-- محمد ، Nov 9, 2008 در ساعت 09:30 PMآنروز مطلبی نوشته بودی و اشارهای داشتی به خواستگارانی ! که نداشتی ... سوم دسامبر شد و خواستگاران از راه نرسیده تبریک و تهنیت های خودشان را شلیک میکنند. شاید ما هم باید لباس پلوخوری هایمان را بپوشیم و با ویلچر و عصا و سمعک و عینکدودی ، سر چهارسوقی بایستیم و به آنان بگوئیم .
-- فیروز ، Dec 3, 2008 در ساعت 09:30 PMآهای مردم متشکریم . انشالله خدا قسمت شما هم بکنه .
البته نباید فراموش کنیم که صدقه هفتاد نوع بلا را دفع میکند . که یکی از اهم این بلایا معلولیت است . نمی دانم آن شصت و نه نوع دیگرش چیست ولی خیلی دنبال این هستم که ببینم بلای از قَبِل معلول خوردن را با چه صدقه و عدقهای میتوان دفع کرد. تا کی این نگرش صدقه که سنخیتی هم با اصل واژه صدق و صداقت ندارد میخواهد ما معلولان را دستاویز ترک تازی عدهای فرصت طلب و وجیه ال ملّه قرار دهد.
ساده تر بگویم ابلهی به اسم صدقه سرکیسه میشود و رندی به نام مامور و مسئول نظام ( البته الهی) صدقه را میچاپد واین وسط بلادیده بد نام میشود.
اگرچه در طول تاریخ هیچ منجی و پیغمبری معلول نبوده و هیچ تجربه ای هم وجود ندارد که بگوید پدران ومادرانی که صدقه دادهاند فرزند معلولی نداشتهاند ولی ترس از معلولیت همیشه متمسکی بوده برای راحت طلبان. تجربه عینی ما در ایران شاهد است که عدهای دست راستی افراطی به نام کمیته امداد با درآمدهای میلاردی صندوق صدقات و چه ریخت و پاش هائی که نمیکنند. و در طول سابقه سی ساله خود حتی یک بار دست نوازش سر معلولی نکشیدهاند. و سازمان بهزیستی که سازمانی است شتر مرغ وار و با وظایفی موازی با کمیته امداد ولی زمانیکه نیاز به رفع و رجوع در محافل و مجلسین دارد عداهای معلول را به عنوان سیاهی لشگر جلو میاندازد و در عین حال وعلی رغم وجود تعداد بیشماری معلول جویای کار وبا تحصیلات عالیه هیچگاه یک معلول را حتی در مشاغل مدیریتی دست دوم هم در این اداره پیدا نمیکنید. باید در نظر داشت که سازمان بهریستی با بودجه محدود و مدیریتی به شدت متزلزل و نامربوط به موضوع ،متجاوز از بیست وظیفه قانونی کلا متنوع به عهده دارد . از مسئولیت مهد کودک ها گرفته تا، اعتیاد ، افراد بی سرپرست ، خودفروشی، بیماری های خاص .سالمندان، تکدیگری و .... و معلولین که مطمئنا از این خان بهرهای نخواهدبرد.
و تنها مرجعی که برای معلولان باقی میماند آن جی او(NGO) های خود این افراد است . که در تنگناهای به شدت نابخردانه دولتی و حکومتی از یک سو و محدودیت های اقتصادی و مالی سازمانی از دیگر سودر گیر هستند. و تنها منبع سرشار و بالنده این سازمانها اعضاء آن هستند که با یک همکاری عموما گرم و افتخاری و با وجود مشکلات شخصی در چاشی بی وقفه سازمانهای خودجوش خودرا یاری میدهند. تجلی بالندگی و مشگل ستیزی معلولان را در این سازمانهای غیردولتی میتوان شاهد بود.
جامعه معلولین ایران ، انجمن نابینایان ، کانون ناشنوایان ، انجمن حمایت از عقبماندگان ذهنی و موسسه عصای سفید از قدیمترین و شاید فعالترین این سازمانها هستند که شعباتی هم در اکثر شهرستانها دارند که عموما توسط هیئت مدیره های منتخب ،بصورت افتخاری و رایگان سازمانها را هدایت میکنند.
تلاش در جهت تصویب قوانین در تسهیل امور معلولین از مهمترین وظایف این نهادهای خودجوش و مردمیاست ولی نکته بسیار ارزشمند در این انجمن ها فعالیت های بسیار چشمگیر زنان در تمامی این عرصه هاست که اکثرا موفقتر از مردان عمل میکنند.
و در مقابل بخش دولتی و جناح های سیاسی عموما راست، در مواردی بسیار مشهود نه تنها اموال و دارائی های این سازمان ها را به نفع خود مصادره کردهاند بلکه با راه اندازی جلساتی نمایشی ودر یک عوام فریبی عمومی مسئله را عکس به نمایش گذاشتهاند.
آخرین نکته را که باید به آن اشاره کنم مسئله در صد بسیار بالای معلولیت در ایران است . این امر ناشی از دخالت شدید عوامل معلولیت ساز است که به ترتیب ازدواجهای فامیلی و وراثت ، سطح پائین بهداشت و اقتصاد عمومی، سوانح طبیعی از قبیل زلزله و سیل ، جنگ و میادین مین ، سوانح و تصادفات رانندگی وعدم رعایت استانداردهای ایمنی میباشد . که متاسفانه تمامی عوامل در حداکثر شدت ، میزان و آمار معلولیم را در کشور بالا میبرد . که بنا به نظرهای کارشناسی آمار معلولین در ایران بالای ۱۵ میلون نفر تخمین رده میشود. که بر اساس مطالعا ت میدانی خودم در سرشماری های عمومی و غیره بیش از ۸۰ در صد خانوارها از اعلام فرزند معلول وخصوصا دختران معلول خوداری میکنند.
.... و حالا کسی از راه میرسد و میگوید معلولیت ت مبارک
عالی بود سپاسگزار
-- بدون نام ، Aug 29, 2009 در ساعت 09:30 PMخیلی عالی بود. کاش همه می خوندنش
-- شیرین ، Dec 29, 2009 در ساعت 09:30 PMگفته بودی "تمام عمرم به جنگ با کلیشهای گذشت که وجود زنانه مرا بهعنوان یک زن معلول نفی میکرد و مرا به بازی نمیگرفت" تمام متن نه فقط در مورد دختر معلول که در مورد دختر زشت (با معیارهای فیزیکی رایج) هم صدق می کنه. تو این مواقع سخته که آدم از اون پوسته ای که جامعه تنش می کنه خارج بشه ولی تو دراومدی. پس جای تبریک داره