وبلاگخوانی در «جُنگ صدا»
معرفی وبلاگ «سایه»
کدام یک راحت تر است؟ ثابت کردن «آن چه که هستی» یا «آن چه که نیستی»؟ در کودکی تمام وقت من صرف آن می شد که بزرگترها ثابت کنم «بچه بدی نیستم». با این حال کافی بود که یک لحظه یادم برود و دست از پا خطا کنم و مثلا اسباببازیهایم را از دست بچه خرابکار همسایه بقاپم تا سر برسند و بگویند: «بچه بد!». شکل این جمله مرتب عوض میشد. ولی آن ترس همیشه با من بود. در مواجهه با خواهرم ترس اینکه «چه حسودی باشم.» در مدرسه ترس اینکه «بچه بیانضباط یا درسنخوانی باشم». همه این ترسها که از حوزه بزرگترها به من تحمیل میشد، با من بودند و با من بزرگ شدند تا سنین نوجوانیام. من هم مثل خیلی از نوجوانها تابو شکنی را زود یاد گرفتم و دیگر «بیانضباطی» و «درسنخوانی»، ترس محسوب نمیشد. احساس شعفی را که در آن سن و سال با من بود، هیچوقت فراموش نمیکنم. شعف ناشی از شکستن ترسها. نمیدانستم که اینها همه خیال باطل بود. ترسها جای خود را به ترسهای بدتری داده بودند. ترسهایی که در رابطههایم، یکی یکی خودشان را نشان میدادند و در مجموع بهیک جمله ختم میشدند: ترس اینکه بهاندازه کافی «خوب» نباشم. کمکم دانستم که درمان این ترسها، مستقیم مربوط میشود به اعتماد بهنفس. شروع کردم به تقویت اعتماد بهنفس تا از پسشان بربیایم. نه این که پیشرفت نکرده باشم، به خیلی هراسها فائق آمدهام. با اینحال بعضی وقتها خیال میکنم خلاصی از بعضی ترسها ناممکن است، همانهایی که بر میگردند و مثل «تب راجعه» حملاتشان را از سر میگیرند. ترس اینکه «او برود و من تنها بمانم». ترس اینکه «یکی از ما از دیگری خسته شود». ترس اینکه «او به من اعتماد نکند». ترس اینکه «من توانایی ابراز محبت ندارم.» ماندهام که این ترسها از کجا ریشه میگیرند؟ از من؟ از او؟ از رفتارها و حرفهامان؟ از گذشتههامان؟ پس اینهمه تلاش به کجا میخواهد برسد؟ کجای کار اشتباه است؟ به همین منوال اگر پیش بروم، احتمالا باید «ترس از دیوانهشدن» را هم به مجموعه «ترسهای راجعه» اضافه کنم!
ما، من و تو، با هم قدم برداشتیم .پلهها را یکی یکی طی کردیم .جوانی را میگذراندیم و روزگار با ما مهربانتر از این بود. روزهایی بود که همه چیزما را میخنداند. همه چیز، از بدبختیهای کوچک تا خوشبختیهای بزرگ. یکجایی وسط راه، دست یکدیگر را رها کردیم و من دیگر به یاد نیاوردم که بالا میرفتیم یا پایین؟ فقط میدانم که ناگهان تنها بودم و میدانم که همانقدر که پلههای اول با شتاب طی شد، پلههای آخر جانم را گرفت. حالا، ما،من و تو، روی پله آخر ایستادهایم .با هم و تنها. تنها و متفکر. اوائل به هیچ چیز فکر نمیکردیم، امروز به کوچکترین جزئیات فکر میکنیم. گمان نمیکردیم روزی برسد که بدبختیها دیگر ما را نخنداند. حالا اما آنروز رسیده. . . حالا من، روی پله نمیدانم آخر یا اول، بالا یا پایین ایستادهام. برمیگردم، نگاه میکنم به عقب، چیزی بهجای نمانده جز تاسف برای زمان از دست رفته.
* * *
می دانی؟ خسته شدهام. همیشه لایه دیگری وجود دارد. سخت و نفوذ ناپذیر. همیشه بغضی هست که نمیگذارم سر باز کُند و برای سر باز نکردنش ناچار بودهام که بخندم. ناچار بودهام که آدمها را کنار خودم نگهدارم و بعد از نگهداشتنشان پشیمان شدهام. خسته شدهام. از طعنهها خسته شدهام.احساس میکنم شُوم و خانهخرابکُن هستم. از آن وقتهاست که دلم میخواهد زندگیم را به دست کسی دیگر بسپارم و بروم. شاید او بتواند جای من زندگی کند. انگار این باری که برداشتهام، برای شانههای من زیادی سنگین است. . .
* * *
بعضیها تو خاطرت میمونند، چون اصلا قویاند و تاثیرگذار و حضورشون یه ردی تو زندگیت میگذاره که پاک شدنی نیست. بعضیها تو خاطرت میمونند، چون به تو احتیاج داشتند یا دارند و تو در موردشون احساس مسئولیت میکنی. بعضیها تو خاطرت میمونند، چون باهوشند و آدم باهوش رو،چه مثبت و چه منفی، نمیشه ندیده گرفت. بعضیها تو خاطرت میمونند، چون مهربونند و تو گاهی احساس میکنی به مهربونیشون نیاز داری. بعضیها تو خاطرت میمونند، چون درحقت خوبی کردند یا در موردت گذشت کردند. بعضیها تو خاطرت میمونند، چون عاشقشون بودی یا عاشقت بودند. بعضیها تو خاطرت میمونند، چون بهشون حسودی میکردی.
بعضیها تو خاطرت میمونند، چون بهت بدی کردند. بعضیها تو خاطرت میمونند، چون ترحمانگیزند. بعضیها تو خاطرت میمونند، چون مضحکند. بعضیها رو برای همیشه فراموش میکنی،چون اونقدر «بیصفت»ند که ارزش نداره هیچکس، هیچوقت، به یادشون بیفته.
* * *
میدانی رفیقجان؟ دلم سخت گرفته است. دلم، همان دلی که گمان میکردم سنگش کردهام، خاکش کردهام، آوارهاش کردهام. همان دل اینجاست و میترسد رفیقجان. هیچ باور میکنی؟ دلم هر روز خواب میبیند. دلم هیچ فراموش نکرده است. هی نقب میزند. نقب میزند. باور میکنی رفیقجان؟ دلم توی خوابهایش هفتساله میشود و از مردهای لباس سیاه میترسد و در کوچهها میدود. دلم توی خوابهایش هفده ساله میشود و به آشنای قدیمی میگوید چه خوب شد که برگشتی.
نیمهشبها که دلم بیدار میشود، همهچیز را دوباره بهخاطر میآورد. بهخاطر میآورد که آشنای قدیمی مُرده است و مردهای لباسسیاه زندهاند و او با من تنها مانده است. با من رنگپریده و خیس از عرق. . . نمیدانی دل من چقدر از تنهایی میترسد رفیقجان
* * *
بچه که بودم، مثلا چهار پنج ساله، همینکه در یک مهمانی صدای آهنگ بلند میشد، میرفتم وسط و شروع میکردم رقصیدن. خیال هم میکردم که خیلی قشنگ میرقصم، بس که همه بهبه و چهچه میکردند. عزیز کرده بودم دیگر. تا این که رسیدیم به یک مهمانی نامزدی که خواهر عروس میآمد دانه دانه مهمانها را بلند میکرد برقصند. من از آن جا که خیال میکردم بهترین رقصنده جمع هستم، منتظر شدم که سراغ من هم بیاید؛ بالطبع نیامد، چون کلی بزرگتر توی نوبت بودند. به من حسابی برخورده بود. با بغض قضیه را به مامان گفتم. پنج دقیقه بعد دیدم دخترک آمد سراغ من. آنقدر بچه نبودم که نفهمم مامان سفارش مرا کرده، ولی آنقدر بچه بودم که تا دخترک دستم را کشید که برقصم، زدم زیر گریه . فکر میکنم دیشب دختر چهارساله درون من بود که بغضش ترکید. هنوز هم به خاطر ندیده گرفته شدن بغض میکنم. هنوز هم دلم نمیخواهد که کسی سفارش من را بکند. هنوز هم راحت بغضم میترکد، خیلی راحت. . . [از وبلاگ: سایه]
* * *
معرفی «وبلاگ سایه» را در [اینجا بشنوید] برنامۀ پیشین وبلاگخوانی را هم در [اینجا]
«وبلاگ سایه را در [اینجا بخوانید]
|