رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۲ مهر ۱۳۸۶
وبلاگ‌خوانی در «جُنگ صدا»

وطن‌بازی، در وبلاگستان فارسی

بدنۀ وبلاگستان را هر از چندی تلنگرهایی ظریف به لرزش‌ می‌اندازد. تلنگرهایی که گاه سیاسی هستند، گاهی اجتماعی و اخلاقی، و گاه نیز رفتاری برای بازشناختن خود.
سابقۀ بازی‌های وبلاگی که با «یلدا بازی» در سال گذشته شروع شد، چندان طولانی نیست. ولی استقبال از آن گسترده و مقبول بسیاری از بلاگرها بوده و هست. «وطن‌بازی» تازه‌ترین این «بازی!» است.
سما شورایی، این‌هفته در برنامۀ وبلاگخوانی خود، مجموعه‌ای از وب‌نوشته‌های چند بلاگر را که در این بازی شرکت کرده‌اند، انتخاب و بخش‌های کوتاهی از آن را اجرا کرده است.


وطن برای تو یعنی چی؟ بنویس. اگر دلت خواست، و دعوت کن دیگران را. توی بازی‌های بسیار دنیای مجازی، دارد با مفهوم وطن‌دوستی و وطن‌پرستی بازی می‌شود. چرا با خودِ وطن بازی نکنیم؟
از وبلاگ: گاو خونی [اینجا]

* * *

وطن، سوزشی است كه از سائیده شدن سنگ نمكی بر روی زخم كهنه‌ی من، ایجاد می‌شود.
یک‌روزی «وطن» برای من آرمانی‌ترین واژه بود. برای این واژه شعر می‌سرودم و با این واژه جهانی برای خود ساخته بودم. در دوره‌ای این واژه برایم بی‌معنی شد و بار آرمانی خود را از دست داد اما امروز وطن برای من همان لجن است.. لجنی متعفن، كثافتی كه بوی گند آن تمام دنیا را برداشته است.
وطن یعنی احساس و عقیده‌ی زیر پا له‌شده؛ یعنی شخصیت سركوب‌شده؛ یعنی استعدادهای مچاله‌شده. وطن یعنی سرخوردگی تویی كه دانشجویی و آن چهار نفر دیگر كه با هم انجمن اسلامی دانشگاه را تأسیس می‌كنید و به خاطر برگزاری بزرگداشت ملی شدن صنعت نفت در حسینیه‌ی ارشاد، ترس و وحشتی از اخراج‌شدن دامنگیرتان می‌شود كه دیگر درک شادی را ـ برای همه‌ی عمر ـ از دست می‌دهید.
وطن یعنی تلخ شدن كام جوان تو و جوانانی چون تو در پیش و پس وقایع 18 تیر.
وطن یعنی ناامنی خیابانی به بزرگی بزرگمهر برای تویی كه زنی و این ناامنی از كجا آب می‌خورد؟
وطن یعنی این‌كه تو آن قدر بدبختی بكشی كه برای گذران زندگی مجبور شوی علاقه و اعتقادات خود را زیر پا بگذاری و هر كار با درآمدتری كه به تو پیشنهاد شد انجام دهی و این یعنی دفن‌كردن استعداد تو.
وطن یعنی تویی كه زنی، برای گرفتن پاسپورت نیاز به رضایت‌نامه‌ی همسر داشته باشی و مادامی كه خط و امضای همسر را نشان متولیان هر امری ندهی اجازه خارج شدن از كشور را به هر بهانه‌ای ـ تفریح، ادامه‌ی تحصیل، مأموریت نداشته باشی.
وطن یعنی این‌كه تو به اندازه‌ی یك مرد یا حتی بیشتر كار كنی و در فیش حقوق مرد همكارت، حق فلان و فلان را ببینی و فیش خودت خالی از هر حقی باشد.
به خاطر همه‌ی این‌ها و خیلی چیزهای دیگر كه نمی‌توانم بگویم؛ می‌گویم وطن یعنی لجن.
از وبلاگ: ناخوانا [اینجا]

* * *

برای من و شاید خیلی از هم‌نسلانم وطن هرگز آن قطعه مهم و بزرگ از كره زمین نبوده كه با رگ و پی و استخوانمان بپرستیمش و برایش حتی حاضر باشیم كه از جان بگذریم. نه برای من وطن آن قسمت غروربرانگیز از نقشه جغرافیا نیست كه با همه چیز و همه كس‌اش هم‌هویت و همدل باشم. برای من وطن مفهومی ساده و پیش‌پاافتاده است كه بیهوده پیچیده‌اش كرده‌اند؛ همه جا ؛ در ادبیات، در سینما و هرجای ممكن دیگر. دهها زائده حسی و اخلاقی و ملی و بشری و حتی عاشقانه به آن اضافه كرده‌اند و از آن شعری ساخته‌اند قابل‌پرستش و شایسته فداكاری و ازخودگذشتگی. . .
نه! وطن برای من اینها نیست. برای من وطن جایی است كه در آن زندانی می‌شوی. جایی كه راهت را به هر انتخاب دیگری می‌بندد. جایی كه بالت را می‌برد و پایت را نشكسته گچ می‌گیرد. جایی كه خودش را، جغرافیایش را و از همه بدتر تاریخ كهنسالش را به تو تحمیل می‌كند. جایی كه حال را از تو دریغ می‌كند و هزاران سال پیشش را به رخت می‌كشد و تو از خودت می‌پرسی: «خب كه چی؟ سهم من از این تكه گربه زیبا و چهارفصل چیست؟»نه! من برای این وطن، برای این آسمان كه نمی‌داند چگونه می‌توان عاشق ابرها بود، برای زندگی مُرده‌ای كه در این خیابان‌ها جاری است، برای مرزهای تحمیلی آن حاضر نیستم حتی قطره‌ای خون بدهم، حتی لحظه‌ای بجنگم و حتی مورچه‌ای را در دفاع از چیزی كه به آن می‌گویند «میهن» بكُشم.
«وطن» برای من زمینی نیست كه بر آن پا بگذارم و احساس شان و شرف كنم. «دوباره می‌سازمت وطن» برای من یعنی «كشک» یعنی خواندن شعری از سر دلتنگی. وطن‌پرستی برای من یعنی یك پول سیاه. برای من زندگی جایی بیرون از این گربه جریان دارد.
از وبلاگ: حرفه، خبرنگار [اینجا]

* * *

کلمه‌ی «وطن» را روی صفحه‌ی نمایشگرم تایپ می‌کنم و به آن خیره می‌شوم و منتظر می‌مانم ببینم توسن ذهن با دیدن این سه حرف مرا به کجا می‌برد؟
این کلمه احساس عجیبی به من می‌دهد. یک‌نوع دل‌شوره؛ یک نوع هیجان؛ یک نوع غم. طبق معمول، یاد شعری می‌افتم از ابوالقاسم‌خان لاهوتی:
بشنو آواز مرا از دور ای جانان من
ای گرامی‌تر ز چشمان، خوب‌تر از جان من
اولین الهام‌بخش و آخرین پیمان من
جان من، جانان من، ایران من، ایمان من. . .
نه اینکه شعر زیاد بدانم و شعر زیاد حفظ کنم، ولی این شعر سالهاست در ذهنم لانه کرده است. هر وقت از وطن دور می‌شوم، اولین چیزی که در ساعات فراغت، مثلا موقع خیره شدن به آب ِ دریایی، یا نوک ِ کوهی، یا سفیدی برفی، یا سبزی جنگلی به ذهنم می‌آید و حالم را دگرگون می‌کند همین شعر است.
. . .
. . .
هنوز دارم به این سه حرف نگاه می‌کنم. سه حرف عجیب. سه حرف کوچک با معنایی بزرگ. سه حرفی که شاه و گدا، عالم و عامی، مسلمان و غیرمسلمان دلبسته‌ی آنیم و با شنیدن‌اش حالی دیگر پیدا می‌کنیم.
کنون می‌توانم انگشتانم را روی صفحه کلید بگذارم و این فکرها را بنویسم.
بنویسم که وطن برای من همین فکرهاست، همین احساسات است، همین چیزهایی است که قابل توصیف نیست.
بنویسم که وطن برای من همین آب و خاک است، با تمام خوبی‌ها و بدی‌هایش؛ با تمام زیبایی‌ها و زشتی‌هایش؛ با تمام ملایمت ها و ناملایمت‌هایش. آری وطن برای من همه‌ی اینهاست.
از وبلاگ م. ف. سخن [اینجا]

* * *

ما ایران را دوست داریم. هر ویرانه‌ای که هست و هر کس و هر گروهی بر آن حکومت می‌کند، ایران خانه‌ی خود ماست. هر جای دنیا که باشیم، ایران در هر مرز سیاسی و تاریخی ناگزیری که هست، خانه‌ی عزیزان ماست، کسانی که به آنان عشق می‌ورزیم و دوست‌شان داریم. کسانی که به خاطر آنان و نه به خاطر یک مشت خاک و آجر و سیمان، حاضریم جان‌مان را هم بدهیم و صلح و آرامش را در آن حفظ کنیم.
اگر مفاهیمی همچون انسانیت و شرف نزد برخی بی‌معناست، با این وجود، هر بیگانه‌ای که قصد تعدی به آن را داشته باشد، متحد می‌شویم و به خاطر آن و حفظ و امان عزیزان خود هم که شده خواهیم جنگید.
در نقد «رفتار ایرانی» و خصلت‌های منفی در افکار عمومی ایرانیان و ضدفرهنگ‌های موجود، خود ما بسیار گفته و خواهیم گفت اما دلیل نمی‌شود یکباره تمام ویژگی‌های مثبت و منفی‌اش را جمع زده و آنجا را به قول چند لاشی حشیشی، مستراح و به قول چند مجری شیزوفرنیک تلویزیون‌های لوس‌آنجلسی همه را خودفروش و خائن و شستشوی مغزی داده یا تمام مردم ایران را احمق بنامیم. این دیدگاه تنها یک ذهن بیمار و روان‌پریش است. ایرانیان خصائل منفی بسیاری دارند اما خصلت‌های مثبتی هم دارند که در دنیا متمایزند. مهربانی و مهمان‌نوازی و ارتباطات عاطفی ایرانیان در کمتر جای دنیا پیدا می‌شود و بسیاری خصلت‌های مثبت دیگر. استثناها و خوب و بد همه جا هستند و منحصر به ایران نمی‌شود.

واقعیت این است که همه‌ی ما می‌دانیم که وطن ما بیمار است، بیماری نفاق و سیاست‌زدگی و استبدادزدگی و دلیل این بیماری به همه‌ی ما در گذشته و حال برمی‌گردد. خود ما مگر چه هستیم؟ یا طرف که این گونه به همه‌ی ما اهانت می‌کند ما هم از او می‌پرسیم مگر پدرانش نطفه‌اش را در اسکاندیناوی انداخته‌اند؟

اگر این همه از مردم ایران نفرت داری و اگر اسکاندیناوی‌تبار یا کانادایی‌تبار هستی و این گونه به ما اهانت می‌کنی غلط زیادی می‌کنی که در مورد ایران و تمام ما این‌گونه می‌نویسی. برو در مورد خرس قطبی و فک‌ها و گوزن کانادایی و جفتگیری لاک‌پشت‌ها در سواحل نروژ و پر و پاچه بیکینی‌پوش‌ها در سواحل فلوریدا و خاطرات کشور خودت بنویس. مگر مجبوری؟ اصلاً اگر ایرانی نیستی و نمی‌خواهی اینجا ساخته شود غلط می‌کنی با ایل و تبارت که به مردم و جوانان ما توهین می‌کنی و تمام این هفتاد میلیون نفر را که بسیاری‌شان رنج می‌کشند و پناهی جز خودشان ندارند احمق و بی‌شعور می‌نامی و بیجا می‌کنی فارسی می‌نویسی و ایرانی صحبت می‌کنی.

طرف در حالت توهمی بعد از کشیدن حشیش با چشمان زرد و قی کرده پشت مانیتور نشسته و همه‌ی ایران را مستراح دیده یا آن یکی بعد از هورت کشیدن مشروب شبانه‌اش با چشمانی که قیلی‌ویلی می‌روند به این نتیجه‌ی سیاسی فلسفی بزرگ رسیده که ایران کلاً باید خراب شود و نباید کسی هم تلاش کند. پس وطن شما کجاست؟ کشور خود شما کدام گوری است؟ اگر بی‌وطن هستید و اگر خانه‌تان ایران نیست پس بی‌زحمت گاله را ببندید و در مورد وطن خودتان صحبت کنید نه ایران ما.

شبانه‌روز در تلویزیون‌ها و رسانه‌ها و سایت‌های مختلف مرتب مشغول فحاشی و هتک حرمت و تحقیر ایرانیان به دست خودشان هستیم. شبانه‌روز همه به ما اهانت می‌کنند و همه را غیر از خودشان خائن و مزدور و خودفروش می‌نامند و خودشان می‌شوند قدیس و مبارز و معصوم و طرفدار حقوق ما. اجازه هم نمی‌دهند کسی صحبت کند و نظر بدهد غیر از خودشان. مثل گله‌های شغال و کفتار منتظرند کسی نظری خلاف مصالح‌شان بدهند تا سرش بریزند.
از وبلاگ: برداشت آزاد [اینجا]

* * *

همیشه ایران رو به عنوان کشورم دوست داشتم ولی این دلیل نمی شه خودم رو در محدوده جغرافیایی خاصی محدود کنم.
بدون هیچ فلسفه بافی و سیاسی کاری، تعریفم رو از وطن می نویسم:
«درویش را هر جا خوش آید آن جا سرای اوست»
سی و سه سال دارم و در این مدت به جز ایران، در چهار کشور دیگر هم زندگی کرده ام. به هفده کشور هم سفر کردم. همه کشورها جذابیت های خاص خودشون رو دارن. بدی هم دارن. ولی هر کجا رفتم به این نتیجه رسیدم آسمان همه جا یک رنگ داره.
مهم اینه که آدم جایی باشه که امنیت داشته باشه و دلش شاد باشه.
برای من وطن جاییه که در اون راحت باشم، راحت نفس بکشم، بر اساس توانایی و لیاقتم کار خوب داشته باشم و قانون به من و دیگر شهروندان به یک چشم و با احترام نگاه کنه.
اما آیا همیشه زادگاه آدم این طوره؟
اگر آدم زادگاهش رو دوست داشته باشه ولی یکی دیگه با زور و اشاره حالیش کنه که تو خودی نیستی و غیرخودی ها حق چندانی ندارند، تکلیف چیه؟
آیا باید بمونه و سماجت کنه یا این که بار سفر رو ببنده و بره؟
حتی پیامبر اسلام هم در یک دوره از زندگیشون، جلای وطن کرد.
از وبلاگ: حاجی واشنگتن [اینجا]

* * *

وطن برای من دایره گردش است. جایی که از گردش در آن لذت برم و از آبادی‌اش خوشنود شوم و برای ویرانی‌اش محزون. وطن جایی است که فکرم را مشغول می‌کند دیدن‌اش یا خواندن در باره‌اش. وطن مشغولیت ذهنی است. دل ما آنجاست که گنج ما. وطن گنج من است.
وطن دالان بهشت مشهد است که درخت‌هاش را ناجوانمردانه و بی‌خردانه بریده‌اند. وطن مادر است که آنسوی دالان بهشت خانه دارد. در خانه‌اش درخت هست. گُل هست. مهربانی هست. خدا هست.
وطن سرد و گرم چشیده است. آهسته است. خردمند است. می‌داند زندان و شلاق و هیاهو و ادعا و تحمیل کار تازه‌به‌دوران‌رسیده‌هاست.
وطن برای نگه‌داشتن فرزندانش چیزهای دیگر دارد. وطن نام تک تک فرزندانش را می‌داند. اینهمه نام خوب. آدم دلگرم می‌شود. اینهمه نام خوب به امیدی کار می‌کنند و خشت بر خشت می‌نهند. امید وطن است.
از وبلاگ: سیبستان [اینجا]

* * *

وطن یه مفهوم ساخته و پرداخته‌ی اجتماع و فرهنگه! به نظر می‌رسه خیلی از آنچه با وطن تداعی می‌شه یا چیزهایی که درباره‌ش مسلم فرض می‌کنیم در واقع فقط انتظارات یا ایده‌آل‌های ذهنی ماست که به آن‌ها دلخوشیم.
وطن جاییه که قراره به اون بنازیم و بهش افتخار کنیم چون هویت‌مون رو شکل می‌ده؛ هر چقدر وطن‌مون بزرگتر و باشکوه‌تر باشه انگار ما هم به همان نسبت دارای فضائل و کمالات هستیم یا می‌شیم! وطن قراره جایی باشه که بسیاری ما رو دوست دارن یا ما بسیاری رو دوست داریم. وطن پناهگاه امن ماست و متضمن منافع‌مون.
از بچگی به ما یاد داده می‌شه نسبت به وطن‌مون تعصب داشته باشیم! وطن‌مون رو «مادر» خودمون بدونیم و نسبت بهش غیرت نشون بدیم. تقدیس‌اش می‌کنیم...!
وطن از جان برامون عزیزتره. شاید وطن چیزیه که دوریش ما رو دلتنگ می‌کنه هرچند الزاماً و صرفاً از حضور در اون به شادی و رضایت خاطر نمی‌رسیم. به هر حال رشته‌ای نامرئی ما رو با وطن‌مون پیوند می‌ده و اون رو خواسته یا ناخواسته به دغدغه‌ی خاطری برامون تبدیل می‌کنه. وطن موعود کجاست!؟
از وبلاگ: از زندگی [اینجا]

* * *

وطن من یعنی چیزی که وقتی از کشور خارج می‌شوی و یک ایرانی را میبینی ذوق می‌کُنی. وطن یعنی شعر پربار و زیبای حافظ که ترجمه و انتقال آن به بسیاری از زبان ها تقریبا نا ممکن است.
وطن یعنی همین عشق ایرانی که برابرش هیچ کجای دنیا نیست. عشقی که از ژرفای وجود بر می خیزد. عشقی که وابستگی و دلبستگی ایجاد می کند.
از وبلاگ: دل‌نگار [اینجا]

* * *

وطن برای من یعنی دو تن سنگ قبر مادرم و پدرم. وطن برای من یعنی کافه بسته تیتر با دو ـ سه تا اسم .وطن یعنی هزار تا خاطره از دیروز، وطن برای من یعنی یک عالمه قصه پر غصۀ همه اونها که می‌نویسند. وطن برای من یک بالکن کوچک برای گم شدن در سکوت شب. وطن برای من یعنی دو پسرم و همسرم. چند تا خواهر و برادر و دو وسه تا رفیق، همکارو دوست. وطن یعنی صدای انفجار. وطن یعنی صدای آژیر و ترس. وطن یعنی حایی برای مردن.
از وبلاگ: محمد آقازاده [اینجا]

* * *

با وطن، بازی کنیم، تلافی بازی‌هایی که این وطن بامان کرد؟ تلافی تفاوت نگاه دیگران به تو، وقتی که بگویی ایرانی هستی؟ یا شاید تفاوت راه‌هایی که برای همه همان‌قدر هموار است که برای تو سنگلاخ. چه فرقی می‌کرد اگر جای دیگری به‌دنیا می‌آمدی؟
از وبلاگ: فرانسوی [اینجا]

* * *

راستش از همان بچگی این مشكل را داشتم. مسئله فقط این نبود كه سال‌ها طول كشید تا همه آدم بزرگ‌های فامیل بتوانند بهم بفهمانند «كشور» یعنی چه؛ و فرق «ایران» با «تهران» و «جهرم» چیست؟ مشكل این بود كه نمی‌فهمیدم چطور چیزی می‌تواند این همه، همه‌چیز باشد و هیچ‌چیز نباشد.!؟
حالا كه فكر می‌كنم فقط هم مشكل بچگی نبود. دارم نقب می‌زنم همه خاطراتم را و آن‌چه را در اطرافم گذشته تا بگویمت كه: وطن برای من یعنی چه؟
وطن، شاید توهمی بیش نیست. چیزی نیست ورای همه دردها ورنج‌های همین مردم كه از سر تقدیر این‌جا زاده شده‌اند یا تقدیر به این‌جا آواره‌شان كرده است. چیزی نیست سوای همه رنج‌هایی كه دیده‌ایم، یا خوشی‌هایی كه دست داده است. نمی‌دانم چه می‌توان كرد؟ امروز شاید تنها همین فریادهای خاموش برایمان مانده است.
پس بگوییم كه اگر وطن را می‌خواهیم، برای همین آدم‌ها می‌خواهیم. برای من، برای تو، برای «فرزند دشمن»مان. می‌خواهیم كه در آن از فقر و صغارت و جهالت به‌در آییم. برای همین‌هاست كه می‌خواهیمش.
بگوییم! شاید دست‌كم خاموش نمیریم. . .
از وبلاگ: این‌جا و اکنون [اینجا]

* * *

وقتی خواستی از وطنم بگویم نازنین! نمی‌دانم چرا بی‌اختیار پایتخت به ذهنم رسید. جایی كه آموختم ناسزا بشنوم. ناسزا بگویم. گربه‌ی خسته‌ای بشوم كه از هزار اوج، چهار دست و پا و ذلیل، اما زنده به حضیض می‌افتد و طفلكش را به دندان می‌گیرد. سگ صرعی پس‌كوچه‌های نظام آباد شوم و بعدش سگ پا شكسته‌ی مفلوكی كه از وفاداری ساده‌انگارانه ای محكوم به ذلت است.
پلنگ زخمی شوم. بدرم تا دریده‌ام نكنند. گرگ هاری شوم. توی صف‌های متعدد جیره‌بندی نان و شادی و بنزین و غرور و حقارت و اعاده حیثیت و عمر و جلو كشیدن چارقد و تعهد برای كوتاه كردن جوانی روی سر فرزند و لحظه و ثانیه وحشیانه و از غیض می‌غرد و بیچاره‌تر می‌شود.
جایی كه آموختم هر حیوانی باشم اما دیگر قمری نباشم؛ كبوتر نباشم؛ جنس لطیف بودن پیشكش. در جدال وحشیانه‌ی چنگ زدن به همنوع برای حق خودم، آدم آخر نباشم.
جایی كه می‌ترسم. هر روز می‌ترسم. زیاد می‌ترسم...نازنین!
وطن برای من چند وجب خاک خانه‌ای‌ست امن. من خانه‌ای كوچك می‌خواهم نازنین! پیاله‌ای نمک، بهانه‌ای مثل نان، مثل خَلاص، مثل سكوت، مثل روزی آسوده و بی‌كُتک. . .
از وبلاگ: من واقعی [اینجا]

* * *

فایل شنیداری وب‌نوشته‌ها را [اینجا بشنوید]
برنامۀ پیشین وبلاگخوانی را هم در [اینجا]

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

فکر می‌کنم ترویج اینگونه تعصبات ملی و میهنی در آستانه جنگ آزادی‌بخش ایران و امریکا که دستورالعملی است از جانب سران فرصت‌طلبان ملقب به اصلاح‌طلبان! (چه واژه غریبی) نتیجه‌ای عاید آنها نمی‌کند. فقط ممکن است تعداد بیشتری از سرمایه‌های انسانی این مملکت که پس از جنگ نیاز مبرم به آنها دارد را از دم تیغ بگذراند.
موفق باشی.

-- بدون نام ، Oct 4, 2007 در ساعت 08:55 PM