وبلاگخوانی در «جُنگ صدا»
روز اول مهر در وبلاگستان فارسی
اول مهر ماه هر سال مصادف است با شروع مدارس و دروه تحصیلی در ایران. و راستی کیست که از این روز و آن دوران خاطرهای ـ چه تلخ یا شیرین ـ نداشته باشد؟ «سما شورایی» همکار ما در «جُنگ صدا» در هوای آن یادها و خاطرات سری به وبلاگستان فارسی زده و دوازده متن متفاوت از دوازده وبلاگ مختلف را در برنامه وبلاگخوانی اینبار خود اجرا کرده که همه در یک حال و هوا هستند. روز اول مهر، روز آغاز مدرسه.
اولینها و آخرینها. نقطههایی درشت و رنگی روی صفحۀ خاطرات ما. آمدهاند که بمانند. حضورشان نقطههای میانی را کوچک و بیرنگ میکند. اولینها را به ذهن میسپاریم و آخرینها را به دل. یاد اولینها را با دیگران تقسیم میکنیم و خاطرۀ آخرینها را برای خودمان نگه میداریم. اولین روز مدرسه توی دفترچۀ خاطرات ثبت میشود. آخرین نگاه تو از پشت پنجره، در قلب من! . . . . . . اما، نه آن اولین و بهیاد ماندنیترین، نه آن آخرین و فراموش نشدنیترین، نه هیچکدام،
هیچکدام با جادوی لحظهها برابری نمیکند. این لحظه که هست. این لحظه که رفت. ناب، اولین، آخرین. . . . . . . . . در جادوی لحظهها بوسه همیشه بوسه میماند و عشق همیشه عشق. در جادوی لحظهها هر روز را زندگی میکُنی و آدمها را لابلای کاغذها و یادها و خاطرهها زندانی نمیکُنی. در جادوی لحظهها هر نفس را نفس میکشی و هر سیب را مزه میکُنی. . . . . . . در جادوی لحظههاست که نگاه تو همیشه پشت پنجره میماند. نگاهی که نه اولین است؛ و نه آخرین. از وبلاگ: توی قاب خیس این پنجرهها [اینجا]
* * *
اول مهر پر از خاطره. هرچند که چند سالی است مهر برای من بیمعناست ولی هنوز خاطره روز اول مدرسه که آمیخته با ترس جنگ و بمباران بود از ذهنم پاک نشده. دوستانم را به یاد ندارم ولی هنوز آن کلاس کوچک را بهخاطر دارم و اولین معلمم که چند سال پیش بازنشسته شد. احساس میکنم قرنها از آن دوران گذشته چقدر دلم تنگ شده. برای دویدن، دوچرخهسواری، فریاد زدنهای پیدرپی در خیابان. دلم تنگ شده برای دورانی که هنوز اسیر دست تعارف و عرف نبودم. چند سالیست که باد موهایم را نوازش نکرده و صدای سرشار از شادیام سکوت را نشکسته. چقدر فاصله افتاده بین این اول مهر و اول مهر ۱۳۶۴، دلم تنگه برای لحظهایی «خودم بودن». . . از وبلاگ: بیبی باران [اینجا]
* * *
من تا اونجایی که یادم میاد از اول مهر و کلا پاییز خیلی خیلی بدم میومده و میاد. هم از لحاظ مدرسه رفتن و هم از این لحاظ که فصل پاییز رو اصلا دوست ندارم. از اول تا آخرش فقط دل آدم میگیره و آب و هواشم بده. همش باد و گرد و خاک. . . همیشه بعد از تعطیلات این غرغر کردنا برای رفتن به مدرسه کار من بوده و فکر نکنم هم بتونم ترکش کنم. مخصوصا بعد از تعطیلات عید نوروز. خوبه که همینکه یه روز بعد از تعطیلات برم مدرسه حالم خوب میشه و دوباره میافتم تو خط درس خوندن؛ وگرنه فکر نمیکنم اگه همین وضعیت دلتنگی برای خونه رو برای همیشه داشتم میتونستم درس بخونم! همیشه هم برای تعطیلات رسمی لحظهشماری میکنم! البته اینم بگم که مدرسه هم بعضی موقعهاش برای آدم واقعا خاطره هست و دنیای شادی داره. ولی اگه کلا درباره مدرسه بخوام بگم، زیاد از مدرسه خوشم نمیاد و در حدی نیست که دلم براش تنگ بشه. خلاصه این که الان حالم گرفتس. . . از وبلاگ: شوکا [اینجا]
* * *
یادش بخیر اول مهر چه حال و هوایی داشت. هرسال از شب قبل از مهر تمام كتاب و دفترهایم را آماده میكردم. جامدادیام را پر از قلم و خودكار میكردم. كیف مدرسه را كنار تختم میگذاشتم. از شب منتظر صبح میماندم. سه ماه بود مدرسه را ندیده بودم. سه ماه بود بوی كاغذ و قلم را نچشیده بودم. سه ماه بود كه دلم برای دوستام پر میزد. روز اول مهر هر سال روز بزرگی برای من بود. روزی كه خاطرههای خوشش را هیچوقت فراموش نمیكنم. امروز میدانستم كه اول مهر است. یاد اونروزها افتاده بودم. آهنگ «همشاگردی سلام» را هر سال از تلویزیون میشنیدم. توی ذهنم بود ولی بیشتر كلاماتش را یادم رفته بود. ولی چند دقیقه پیش آن را در چند بلاگ ایرانی پیدا كردم. خیلی خوشحال شدم. خدایا شكرت كه به انسانهای عصر ما این عقل را دادی كه اینترنت را اختراع كنند. اگر این اینترنت امروز نبود چقدر زندگی غمانگیز بود. آغاز سال نو، با شادی و سرور همدوش و همزبان، حرکت به سوی نور آغاز مدرسه، فصل شکفتن است در زنگ مدرسه، بیداری من است در دل دارم امید، بر لب دارم پیام همشاگردی سلام، همشاگردی سلام . . . . . . از وبلاگ: مهران آباد [اینجا]
یادمه جزو گروه شیر و خورشید بودم و لباس مخصوص رو هم داشتم و باهاش عکس هم گرفتم با اون کلاه کج و دستمال گردن زرد رنگش. اسم معلممون خانم نیکسرشت بود که تا مدتها بهخاطر بیسوادیم خانم نیکزرشک! صداش میکردم. یادمه چقدر بهنظرم خوشگل و خوشتیپ میومد. وقتی رو نیمکت پیش ما مینشست سعی میکردم هرطور شده دستم رو به موهای بلند و بلوطی رنگش بکشم. فکر میکردم اگه اینکار رو بکنم تا آخر عمرم بیمه حوادث شدم و سالم میمونم!. یه پسر زاغ و بور تو کلاسمون بود به اسم اسحاق زاغول! که اگه خانم نیکزرشک یهکم دیر بهش اجازه میداد بره توالت، همون پشت نیمکت خودش رو راحت میکرد و ما در حالیکه پاهامون رو بالا نگه داشته بودیم که داخل دریاچه شاش اسحاق نشه، میگفتیم: خانم اجازه! اسحاق شاشید! از وبلاگ: من و ام ـ اس [اینجا]
* * *
مدرسه با هراس ناپیدای خود برای همیشه در ما حضور دارد. با مشقهای ننوشته و حس دلهره آوری كه فردا قرار است با حضور معلم در جانمان بنشیند. مدرسه با منطق سلطهآمیز خویش، با كتک، با چوب معلم آغاز میشد و ما كودكان فراری از نصیحت، به اجبار به درون آن پرتاب میشدیم. در دام هیولا بودیم انگار. شاید به این دلیل بود كه با زنگ آخر، مدرسه منفجر میشد و كلاسها خالی. هیابانگ كودكانه در كوچههای شهر اوج میگرفت و دانشآموزان از قفس رها شده با هروله به جست و خیز میپرداختند. مدرسه در این معنا به اعتقاد من نماد انضباط سختگیرانه و اجبار بود. . . . . . . آن روزها را دوست ندارم. مدرسه و اول مهر برایم حاوی هیچ حس نوستالژیكی نیست. تنها وجه ماجرا همان لباس نویی بود كه پدر در آغاز سال تحصیلی میخرید و من هم بهواسطه كمرویی با هر وسیلهای سعی میكردم آن چهره نو را از لباسها بگیرم. كفشم خاكی میشد و لباسم پر چین و چروك. مدرسه در همان آغاز انكار میشد و زمینه برای نا آرامی فراهم. كلاس بیخ پیدا میكرد و خمیازههای كشدار به جای گوش هوش مینشست. نه دل به كار میآمد و نه عقل. كوچه در ما حضور داشت. همان جا كه با ورود به آن تمامی مخاطرات و سرخوردگیهای ناشی از بودن در مدرسه و خانه انكار میشد. كوچه جهان زیبای ما بود. آزادی ما بود. مكان مقاومت بود. در درون كوچه نه نهیب پدر به گوش میرسید نه فریاد معلم. ما خود را باز مییافتیم و سلطه را به فراموشی میسپردیم. از وبلاگ: داوود پنهانی [اینجا]
* * *
روز اول مدرسه، مادرم پشت درب مدرسه رژه میرفت. وقت زنگ تفریح كه شد، سر و كلهاش وسط شاگردای دیگه در حیاط پیدا شد. یک كیسه میوۀ پوستكنده از كیفش در آورد و داد دستم و شروع كرد قربونصدقه رفتن. اینطرف و آنطرف را نگاه كردم ببینم كسی حواسش به من نباشه. خوشبختانه كسی توی نخ من نبود، بجز فرید. فرید را سر كلاس باهاش آشنا شدم. كنار دستم مینشست و چهره مهربونی داشت. اسم معلم كلاس اولم خانم جواهری بود. موهای بلند و پیچیده شده. روژ گونه و روژ لب سرخابی زده و یک كمكی چاق بود، اما بهش میآمد. خانم خوبی بود و با پشتكاری كه داشت، درس همه خوب بود. فرید یک قصه مادربزرگش براش تعریف كرده بود كه یکسال طول كشیده بود و میخواست برای من طی سال تحصیلی تعریف بكنه! داستانش راجع به یک غورباغه بود كه نمیخواست بزرگ بشه. هر روز زنگ تفریح قسمتی از داستان را برام تعریف میكرد. وبلاگ: آبنوس [اینجا]
یادش بهخیر مداد سیاه و مداد قرمز (که بعضی ها بهش میگفتن مداد گُلی). پاککُن جوهری و دفتر کاهی که من هیچوقت ازش خوشم نمیاومد. هر سال بوی پاییز و مهر که میاد با خودش هیجان و خاطرات روزهای اول مدرسه رو میاره. صبح که از خواب پا میشدیم بوی نون تافتون تازه و گلهای یاس توی گلدون تموم محله رو برداشته بود و توپ پلاستیکی گوشه حیاط که همیشه قبل از رفتن به مدرسه باید یکی دو تا شوت به در و دیوار میزدم. محله قدیمی با یکدونه دبستان قدیمیتر از خودش با درو پنجرههای چوبی پوسیده و نیمکتهای دو نفری که گاهی بچه ها سه چهارتایی هم روش میشستن و با گچ محدوده خودشون رو خط میکشیدن. یادش بهخیر دیر رسیدنهای سر صف و وراجی یواشکی با جلویی و پشت سری. یادش بهخیر که تمام دغدغه بچهها، سی چهل بار نوشتن از روی کلمات سخت درس «پتروس فداکار» و «ریزعلی» فداکارتر از اون برای فردا بود و گم کردن هر روزی پاککُنهاشون. بعضی از مامانها هم که عاصی شده بودند و پاککُنها رو نخ میکردن گردن بچه ها مینداختن. یادش بهخیر روزهای جنگ که اومد همه چیز رو برای مدتی بهم ریخت اما خاطره شیرین روزهای دبستان و اول مهر همیشه بهیادگار موندند. از وبلاگ: شازده خانم [اینجا]
* * *
امروز اول مهرماه است .اولین روز پاییز، روز شکوه ، روز آغاز مدرسه، روز یکسال بزرگ شدن، روز به کلاس بالاتر رفتن، روز صبح زود بیدار شدن، روز خمیازه، روز غرغر، روز ایراد، روز «بلند شو دیرت میشه»، روز هراس، روز دلهره، روز لباس نو ، روز کتاب نو، روز کمخوابی، روز دوست، روز دیدارهای مجدد، روز نسقکشی ناظم، روز افتخار مدیر، روز نصیحتهای مسخره و تکراری، روزهوای خنک، روز یکدنیا حرف، روز خنده در کلاس، روز خبر، روز جوک، روز زنگ آغاز مدرسه، روز آشناییهای مجدد، روز نو، روز اوّل مدرسه، روز مهر. اولین روز پاییز، هیجان انگیزترین روز دنیا، هیجانش از چند روز قبل آغاز میشود و شب قبل به هیجان میرسد. شب سی و یکم شهریور، شب دلهره، همه چیز باید خوب پیش بره . دلت به تاپتاپ میافته. کتابها همه نو و تمیز، همه جلد کرده و نو، کتاب را از وسط باز میکنی، دماغت را میگذاری اون وسط، یک نفس عمیق، بهبه. چه بوی خوشی! یک خداحافظی توی هوا پرتاب میکنی. میدوی بیرون. وای چه بویی! مست میشی. روز اول پاییز تنها روزی است که بو میدهد. روزی که بوی مخصوص به خودش را دارد. بوی پاکی، بوی نجابت، بوی مدرسه، بوی سرما. تمام طول راه بو میکشی. نفس عمیق، خنکی هوا تمام هیجانت را میخواباند. سرمای صبح اول پاییزی، اون باقیمانده پوست دست و صورت بیرون ماندهات را نوازش میدهد. به ایستگاه اتوبوس میروی. امروز روز اتوبوس است. باید ببینی چند تا پسر اضافه شدهاند؟ البرزیها، پسرهای قدیمی از دور نگاهت میکنند. همه در سکوت هوای همه چیز را دارند. دخترها آمار پسرها را دارند و پسرها هم همینطور. سوار اتوبوس که میشوی پسرها با صدای بلند احوالپرسی میکنند. ظاهرا خودشان را خطاب میکنند ولی در باطن تو را صدا میکنند. اگر کسی گفت: «دراز چطوری!» میفهمی تو را میگویند! قند تو دلت آب میشه! ولی مثل یک خانوم نشستی و به رویت نمیآوری! یک عده دختر و پسر همسال، چند سالی است اینگونه رابطه دارند؛ بدون گفتگوی مستقیم، بدون اینکه حتی اسم هم را بدانند. به چهار راه کالج میرسی. همه پیاده میشوند. همه دنبال هم راه میافتید. به مدرسه میرسی. بچهها را پیدا میکنی. بازار ماچ و بوسه داغ است. روز مهربانی است. تنها روزی که همه همدیگر را میبوسند. خبرها رد و بدل میشوند. مهرزاد، طبق معمول از دوست پسرخوشتیپش میگوید. زنگ میخورد. نطق آبکی مدیر همیشه عوضی. ناظم سختگیر. خیر مقدمی که هیچوقت به دلت نمیچسبد ولی این روز، روز مقدسی است. روز شروع چرخه دیگر زندگی است. یکسال تلاش و کوشش. بخوانی و بخوانی و بخوانی. روز اول مهر، روز اول پاییز، خوشبو ترین روز دنیا. امروز هم به عادت تمامی اول مهرهای گذشته سر ساعت هفت بیرون رفتم و نفسی عمیق کشیدم. اینجا هم اول مهر بوی خودش را دارد. یک بوی خاص. بوی مدرسه. بوی دوستی. بوی عشق. بوی نوجوانی. بوی جوانی. بوی خوب پاییز. . . از وبلاگ: پشت هیچستان [اینجا]
* * *
بوی مهر. بوی روز اول مهر را هنوز بعد از چند دهه، روشن و جاندار، حس میکنم، آنقدر که باز کردن هیچ پنجرهای در دنیا هیچوقت نتوانسته آن را از ذهنم و جانم پاک کند. بوی اول مهر، برایم یاد آور اینهاست:
بوی مهر ـ بوی سماور نفتی کنار سفره صبحانه که از روی ایوان خانه، روز پیش آمده جا خوش کرده گوشه اتاق ـ بوی خنکای نسیم اول صبح که تمام وجودت را میلرزاند ـ بوی آب سرد حوض که دست و رو شستن با آن تا آخر سال تحصیلی خواب را از چشمانت میرباید ـ بوی سنگک تازه صبح اول مهر ـ بوی دلشوره ـ بوی روپوش نویی که به تنت گریه میکُند ـ بوی لبخند خسته مادر ـ بوی «بدو الان زنگ میخورد» ـ بوی کفش نوی لنگهبهلنگه، نشانی از هول و حواسپرتی که تا آخر عمر باهات میآید و هی بزرگ میشود ـ بوی سکندری ـ بوی تاپتاپ قلبت که میخواهد هُلپی بیافتد توی دهانت ـ بوی ازدحام ـ بوی تنهایی ـ بوی زنگ ـ بوی گیجی ـ بوی ترس ـ بوی «اوهوی! مگه کوری؟!» ـ بوی «برو کنار هُل نده» ـ بوی سنگین کلاس:برآیندی از ترس و اضطراب بچهها، درآمیخته با بوی رنگ تخته و رنگ در و رنگ دیوار ـ بوی اضطرابی که از صبح اول مهر سال 1346 تا ابد در جانت رخنه کرده است و رهایت نمی کند ـ بوی دنیای آدم بزرگها. . . از وبلاگ: بیبیگُل [اینجا]
امروز اول مهر است. روز باز شدن مدرسهها. باز هم خشخش برگها. بوی خوش پاییز و رنگ و رنگ و رنگ. شادی از دیدن دوباره دوستان و ناراحتی از تمام شدن تابستان و بیخیالی و تفریح. نزدیک خانه ما یک دبستان بود. هر سال، روز اول مهر کلاس اولیها را میدیدم که عین گُلهایی که تو کاغذهای رنگی پیچیده باشند با کیفهای کوچولو و مقنعههایی که هنوز بهش عادت نکرده بودند و اغلب کج و کوله بود میرفتند مدرسه. انگار کوچه و خیابان پر از نقطههای رنگی بود. باز هم شُکر که این چند سال اخیر به بچههای کوچکتر اجازه دادند کمی از رنگهای شاد و روشن استفادهکنند، ما که حتی نمیتونستیم تو کفش کتونی مشکی(!) جوراب سفید بپوشیم. اگر چکمه میپوشیدیم باید شلوارمان را میکشیدیم روش! شلوار جین؟! العیاذ بالله، خجالت نمیکشی؟ مقنعه باید چونهدار باشه، رنگ فقط مشکی، سرمهای، طوسی، قهوهای (برای همیشه از این رنگ ها متنفر شده ام) ما معمولن مدرسه را با مارش نظامی شروع میکردیم. فکر کن یک مشت دختربچه هر روز تو سرما باید صف میبستند و به یک یک ممالک دنیا بد و بیراه میگفتند و مرگ همهشان را از خدا میخواستند! دیگه اینقدر شور شده بود که مرگ بر فرانسه هم میگفتند. خدا میدونه که حالا چند نفر از اون بچهها در همون کشورها زندگی میکنند! اما خوب به هر حال هیچ کدام از اینها باعث نشد تا خاطرات خوش آن دوران برای من کمرنگ بشه، هنوز هم با رسیدن اول مهر دلم میخواد پشت میز و نیمکتهای مدرسه برگردم. از وبلاگ: گُلابتون [اینجا]
* * *
سلام بچههای خوب! سلام بچههای یاس! سلام بچههای مهر! ماه مهر که میآید، با خودش بوی گل یاس میآورد. باز بوی صبحهای زود؛ باز بوی چای و نان و پنیر؛ باز بوی کفش و کیف؛ باز بوی کتاب و دفتر و کاغذ؛ باز بوی مدرسه؛ بوی کلاس، بوی زنگهای تفریح؛ بوی خنده و شادی؛ بوی آشنایی و پیوند؛ بوی دوستی؛ بوی خوب ماه مهر! هر سال، مهر که میآید، یک حال و حسّ خوب، درونم میجوشد. گیاهی را میمانم که میخواهد جوانه بزند، ریشه بدواند و ساق و برگ جدید بیاورد، غنچه بدهد و بشکفد. هر سال، مهر که میآید، یاد دوران کودکیام میافتم؛ یاد آن سالهای دور، یاد آن سالهای خوب؛ یاد آن خانۀ کوچک؛ یاد آن حوض آبی و آن شمعدانیهای سرخ و آن گلدان یاس، که عطر گُلهای سپیدش، هنوز در خاطرم موج میزند.
اوّلین روز مدرسهام را هیچوقت فراموش نمیکنم. صبح زود بود که مادرم ـ خدا بیامرز ـ نوازشگرانه از خواب بیدارم کرد. گفتم: خوابم میآید! گفت: مگر نمیخواهی مدرسه بروی، عزیز دلم! گفتم: تو هم همراهم میآیی؟ گفت: تا دم در حیاط! بغض کردم و دست در گردنش انداختم و هیچ نگفتم. یادم میآید کمکم کرد تا دست و رویم را شستم و آنوقت سفره کوچکی به بزرگی دل مهربانش برایم پهن کرد و کنارم نشست و با هر لقمهای که برایم گرفت، مهربانانه خندید! بعد، لباسهایم را تنم کرد و کفشهایم را پوشاند و کیف به دستم داد و آوردم توی حیاط. برادر دبیرستانیام، کنار باغچه منتظرم بود. تا مرا دید به طرفم آمد و دست روی سرم کشید و گفت: «بهبه! چه گُل شدی!» مادرم نگاهش کرد و گفت: «جان تو و جان حمید! خیلی مواظبش باش!» برادرم خندید و دستم را گرفت و گفت:«برویم»
مادرم گفت:« یک لحظه صبر کن!» و آنوقت بهطرف گلدان گل یاس رفت و یک مشت گل چید. آنها را بوئید و همهاش را توی جیبِ روی سینهام ریخت، و به من که هاج و واج نگاهش میکردم، گفت: «روز اول مهر، باید خوشبو باشی!» و بعد، پیشانیام را بوسید و به من و برادرم گفت: «بروید به سلامت! خدا به همراهتان!» چند قدمی از خانه دور نشده بودیم که دلم هوای مادرم کرد! برگشتم و نگاه کردم. دیدم با چادر نماز گُلدار سفیدش، همانطور کنار در ایستاده و دارد نگاهم میکند. حالا از آن روز خوب، سالها و سالها میگذرد. در طول این سالها، خیلی چیزها از یادم رفته است، ولی هنوز که هنوز است، هر سال وقتی ماه مهر می آید، بوی آن گلهای یاس سپید را در مشام جانم حس میکُنم.
شاید باور نکنید، اما من دوست دارم روز اول مهر هر سال، یک سبد گل یاس به دست بگیرم، کنار مدرسهای بایستم، گل ها را مُشت مُشت بر سر بچهها بپاشم و به آنها بگویم: سلام بچههای خوب!
سلام بچههای یاس! سلام بچههای مهر! نوشتۀ حمید گروگان از مجله اینترنتی هُدهُد [اینجا]
* * *
فایل شنیداری وبلاگها را در [اینجا بشنوید]
برنامۀ وبلاگخوانی پیشین را هم در [اینجا]
|
نظرهای خوانندگان
هر دوازده تا مطلب رو خوندم. يك اول مهر و اين همه خاطره!! اين متن رو در باره شعر معروف "همشاگردي سلام" كه قبلا دوستان راديو زمانه چاپش كردند تقديم ميكنم به همتون:
-- بدون نام ، Oct 1, 2007 در ساعت 02:32 PMradiozamaneh.biz/special/2007/09/post_288.html