رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
وبلاگ خوانی
>
معرفی وبلاگ «آوات و هیوا»
|
وبلاگخوانی در «جُنگ صدا»
معرفی وبلاگ «آوات و هیوا»
بعضی وقتا دلم میخواد، يه دختر باشم لاغر لاغر، پانزده، شانزده ساله با موهای بور، عينک پنسی از اون رنگيای نازک. يه مانتوی کوتاه بپوشم، تنگ تنگ. رنگش يا نارنجی باشه، يا آبی فيروزهايی. يه مقنعه کوچولو که از بالا کلی رفته عقب و از پايين کلی اومده جلو هم روش. از اون کفش ساقدارا بپوشم با جوراب رنگي. يه شلوار جين از اون کوتاها هم روش. يهدونه کوله هم از اون خوشگل کوچولو جينگولا بندازم، يهدونهم از اون عروسک بعبعيا يا خرس کوچولوا يا دختر لنگ درازا هم تکون تکون بخوره از پشت کوله. يه موبايلم داشته باشم صفحه رنگی که شونصد تا ام ییتری توش جا میگيره. از اون آويزونکيای رنگرنگی هم بهش وصل باشه. همه اين چيزا هم همه مارک دار و از اينحرفا (حالا مقنعه مارک نداشت خيالی نيست).
کلاس کامپيوتر برم، کلاس زبان انگليسيمو تموم کرده باشم و تازگياهم دارم میرم کلاس زبان آلماني. شنا و يوگا هم که نباشه نمیشه. از اين کلاس که اومدم بيرون، بعضی وقتا مامان منتظرم باشه برا رسوندم به کلاس بعدی يا به خونه، بعضی وقتام دوست پسرم با پژو ۲۰۶ ش. من بپرم توش و يه نوار دبش بذاريم از شگی. آدامس ريلکس میجويم و راهمون رو با سرعت تمام میريم. وسطاشم بريم کافیشاپ (هم معروف باشه هم گرون)، و چيزی بخوريم.
شب هم تولد يکی از دوستام دعوت باشم. با اون يکی دوست پسرم برم اونجا. بعد از بالا انداختن چند گيلاس، بريم وسط و حسابی با رقص و جيغ و داغ تخليه شلوغش کنيم و خوش بگذره خفن.
حالا عراق اوضاعش اينجوری باشه بیخيال. روزی شونصد تا آدم خفه میشن و سر بريده میشن و کشته میشن بیخيال. بم زلزله اومده، بیخيال (البته تو اين مورد چون وبلاگيا يه قرار وبلاگی گذاشتن واسه جمعآوری کمک ممکنه برم، کلاسش بد نيست). قانون طلاق و ازدواج اين مملکت اينقدر مسخرهس، بیخيال. هر جا میری يه آدم سياه و کثيف و بد بو از شدت خُماری وسط پيادهرو افتاده، بیخيال. معلوم نيست اوضاع اين مملکت چی میشه، بیخيال. دوست پسرامو بچسبم و لباس مارکدارام با پژو ۲۰۶ و سرعت بالا و همه چيو بیخيال.
. . . . . .
بعضی وقتا دلم میخواد يه خانم ۲۷ ساله باشم. موهامو شرابی کرده باشم با هايلات طلايی. يه مانتو کرپ با کلی منجوق و نخ رنگی و تور بپوشم. يه شال از اون حريرا بندازم. زير مانتو هم بلوز استرچ پولکدوزی شده و يا شلوار استرج مشکی يا جوراب شلواری ساپورت با دامن بلند از اينا که خودشونو میندازن بپوشم. النگو و دستبند و انگشتر و سينهريز طلاجات بهمقدار کافی آويزون کنم. يه کفش هفت سانت از اين جلو باريکا چرم دستدوزا بپوشم. عصری برم کلاس سفرهآرايي، البته قبلش منتظر میمونم پرستار پچههام بياد و دو تا بچهمو با لپای قرمزشون بسپارم دستش. حالا اگه پرستاره هم نتونست بياد يه دو ساعتی بذارمشون پيش مامان. بعد از کلاس هم شوهرم با ماکسيماش بياد دنبالم. شب قرار باشه خونه دوست شوهرم، حسابی به خودم برسم که چشه زنش در آد. ا ا يادم رفته باشه ماهواره امشب ابیشو داره و ناراحت شم که نمیتونم ببينم.
فردا هم قرار باشه اون دوست ديگه شوهرمو با خانومش دعوت کنم شام. يه ميزی بچينم از اين سر تا اون سر هفت رقم غذا میذارم با انواع دسر. يادم باشه زهرا خانم رو هم بگم فردا صبح بياد برا تميز کردن خونه. دخترشم بياره شب واسه پذيرايی بمونه. البته خوبه که دختره زشته وگرنه مجبور بودم خود زهرا خانم رو بگم بمونه که کلی فسفس میکنه موقع کار. تازه بلد هم نيست با ظرفشويی کار کنه. بايد حسابی مايه بذارم امشب که کم نيارم جلو خانمش.
هفته بعد هم قرار باشه بريم دُبی. هتل چن ستاره. کلی هم پول داشته باشم که خريد کنم اساسی. يه ديسکو هم برم، بعد که اومدم پُزشو برا جاريم بدم. ماه بعدشم برم فرانسه پيش خواهرم تا چش اون يکی جاريمم در آد.
حالا همين زهرا خانم چه بدبختيای داره، به من چه. شوهرم میره شمال بعضی آخر هفته ها رو. ژيلا و ويلا هم که فراهمه، به من چه. بذار حالشو بکنه. واسه من و بچههامم که کم نمیذاره. يه کم هم بهش اخم کنم واسم کلی طلا میخره. يه آتوويی هم ازش داشته باشم که بهتر. يه وقت خواست قُر بزنه وقتی مامان و خواهرام میآن اينجا، يه چيزی داشته باشم بزنم تو سرش بهتر. حالا زنان خيابانی روز به روز دارن بيشتر میشن، به من چه. حالا مردان در انتظار زنای خيابونی پنج برابر اون زنان، به من چه. من بچه هامو می چسبم و طلاهامو، مهمونيامو، بقيه هم، به من چه.
خلاصه دلم می خواد هر چی باشم غير اينی که الآن هستم. يه خبر میخونم از بس حرص میخورم سر درد میشم. مجوز فلان تجمع لغو میشه، من حرص میخورم . فلانی را با کتک تو خيابون میندازن تو ماشين من میپرم جلو که آخه چرا و بعدش حرص میخورم. عراقيا دارن همديگرو تيکه پاره میکنن، من اينجا فحش میدم به آمريکا و حرص میخورم. افغانستان ترياک کشت میدن چند برابر قبل، من نارحت میشم و حرص میخورم. يارو آشغال میريزه تو خيابون، انگار تو چشم من داره میريزه، حرص میخورم.
عين خنگولا وقتمو تلف میکنم و حاليم نيست که روزا دارن میرن و ديگه نمیآن. آخه کاری از دست من بر میآد مگه؟ هی حرص میخورم، هی فحش میدم، هی سردرد میگيرم. بابا بیخيال! آخه به من چه! [برگرفته از وبلاگ آوات و هیوا]
معرفی ویلاگ «آوات و هیوا» را از [اینجا] بشنوید! برنامۀ وبلاگخوانی پیشین را هم در [اینجا]
وبلاگ «آوات و هیوا» را در [اینجا] بخوانید!
|
نظرهای خوانندگان
merci az weblagetan khaste nabashin.
-- awat ، Sep 16, 2007 در ساعت 09:44 PM