رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
معرفی نشر و کتاب
>
«سیاهمشقهای یک معلم» وبنوشتههای «زن متولد ماکو»
|
معرفی نشر و کتاب
«سیاهمشقهای یک معلم» وبنوشتههای «زن متولد ماکو»
مطالب وبلاگ زن متولد ماکو، حکایتهای شهربانوست که به دو زبان فارسی و ترکی مینویسد. قصههایی آشنا از زندگی در غربت، زن، تنهایی، خاطرات بهیاد مانده و آرزوهای بر باد رفته. شهربانو باقر موسوی (قایا قیزی)، نویسندۀ وبلاگ، برگزیدهای از این حکایتها را در دفتری با عنوان «سیاهمشقهای یک معلم» جمعآوری و در «انتشارات فروغ» در شهر کلن آلمان بهچاپ رسانده. حاصل کتابیست که نسخهای از آن را هم برای «جُنگ صدا» فرستاده.
سیزده ساله بودم که به خانه بخت رفتم. صادق، جوانی بود که تازه از خدمت سربازی برگشته و شروع به کار کرده بود. محل کارش شهرستانی کوچک در نزدیکی ماکو بود. خانهای کوچک اجاره کرده بود. زندگی آرامی داشتیم و احساس خوشبختی میکردیم. عصرها که از سر کار برمیگشت غذایش را گرم میکردم. میخورد و چایی تازه دمش را مینوشید و خستگیش را درمیکرد. . . . . . . . .
همدم و مونس هم در روزهای خوش و ناخوش زندگی بودیم. تا زمانی که فرزند اولم بهدنیا بیاید دردی نداشتیم. فرزند اولم دختر بود. اخم پدرشوهر مرا به وحشت انداحت. فرزند دوم نیز دختر بود. . . . . . . . .
پدرش میگفت: «دیگرعمری ازمن باقی نمانده و نمیخواهم در حسرت نوۀ پسر بمیرم. پسر دوامبخش نسل مرد است.» سرانجام مادر و مادر شوهرم را مامور کردند که رضایت ما را برای آمدن زنی دیگر به خانهمان جلب کنند. این دو زن تجربهدیده هر دو میگفتند: «خودت را بد نکن. اینها مودبانه از تو اجازه میخواهند. پدر شوهر برای محکمکاری، زنی بیوه را که پسری هم زائیده و شوهرش یکی دو سال پیش درگذشته انتخاب کرده است و کار تمام است.» میگفتم: «صادق مرا دوست دارد؛ راضی نمیشود.» اما مادرشوهر به من فهماند که پسرش نیز بیمیل نیست. اولش باور نکردم. اما وقتی شب زمزمههای صادق را شنیدم؛ فهمیدم که دارم خانهخراب میشوم. . . . . . .
صادق، آنشب گفت: «تو همیشه سوگلی و عزیز دل منی. میخواهم کنیزی داشته باشی که کارهایت را انجام دهد؛ بچههایت را نگه دارد. تو سرور و رئیس خانهای و او کنیزت. نالیدم. خواهش و التماس کردم که: من کنیز نمیخواهم، کارهایم را خودم انجام میدهم. اما گوشی شنوا وجود نداشت. بالاخره در مقابل پافشاری صادق سرم را به علامت رضایت اجباری پایین انداختم. چون مادرم روز قبلش گفت: «باز هم صادق، که میخواهد دلت را بهدست بیاورد. مردها وقتی میخواهند زن دیگری صیغه یا عقد کنند از زنانشان اجازه نمیگیرند. اصلا زن چهکاره است که بخواهند با او مشورت کنند؟» این حرفهای مادرم به دلم امید میداد و با خودم میگفتم: صادق من با بقیه مردها فرق دارد. صادق من عدالت را رعایت میکند. صادق من، مرا فراموش نمیکند. . . . . . .
بالاخره بیوه زنی به نام فریده بهعنوان همسر دوم صادق به خانه آمد .چقدر دلم گرفت. انگار زیر پاهایم خالی شده است. در گوشهای از اتاق به دیواری تکیه داده و نشستم. اما انگار دیواری در این خانه نبود. انگار جائی برای تکیهدادن باقی نمانده بود. روزها و ماهها سپری شد و من هنوز هم «صنمجان» صادق بودم. فریده حامله بود و من آشفته. بالاخره فرزند اول، پسر بهدنیا آمد و فریده عزیز گرامی پدرشوهر شد. آنچه که دلم را لرزاند صادق بود. من دیگر «صنمجان»ش نبودم. فقط صنم بودم. . . . . . . . . [بخشهایی از حکایت: صنم و صادق، از مجموعۀ «سیاهمشقهای یک معلم»]
این حکایت را به شکل گفتاری در [اینجا] بشنوید!
معرفی کتاب «سیاهمشقهای یک ملعم» در برنامۀ «به روایت شهرنوش پارسیپور» را [اینجا بشنوید]
مصاحبۀ سما شورایی با نویسنده را در [اینجا] بشنوید!
وبلاگ «زن متولد ماکو» را در [اینجا] بخوانید!
آدرس ارسال کتاب برای معرفی در «جُنگ صدا»
|
نظرهای خوانندگان
چقدر خوشحالم که صدای شهربانوی عزیزم رو شنیدم. مرسی از زحمات شما
-- آلما ، Sep 1, 2007 در ساعت 04:41 PMshahrbanoo khoshhalam ke sedato shenidam. radio zamane merci.
-- بدون نام ، Sep 18, 2007 در ساعت 04:41 PM