رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۳۱ تیر ۱۳۸۶
راوی حکایت باقی

آیا برایِ افزدونِ به چیزی، باید از چیزِ دیگری بکاهیم؟

ناصر زراعتی

نامِ نیکِ رفتگان ضایع مکن
تـا بـمـانَـد نـامِ نیکـت پایـدار
سعدی

دوستِ هنرمند و نویسنده‌ی من رضا قاسمی، ساکنِ پاریس، گاهی حرف‌هایی می‌زند یا چیزهایی می‌نویسد که بوته‌ی اسفناج سبز می‌شود سرِ انگشتِ (به‌قولِ صادق هدایت بیست و یکمِ) آدمیزاد. آخرین موردِ این‌گونه حرف‌ها در مصاحبه‌ی مفصلِ او با بابک مهدی‌زاده بوده است باعنوانِ حوصله‌ی هیچ جمعی را ندارم، در روزنامه‌ی اعتماد [+]:
در بخشی ازاین گفت‌وگو، می‌گوید:
«من فقط یک مثال می‌زنم و می‌گذرم. همان یک داستانِ [کوتاهِ] سپُرده به زمین [بیژن] نجدی می‌ارزد به تمامِ داستان‌هایِ کوتاهِ [صادق] هدایت.»
رضا قاسمی در این مصاحبه که به بهانه‌ی انتشارِ رُمانِ تازه‌اش انجام گرفته، حرف‌هایِ زیادی زده است از جمله: «[فرانتس] کافکا از خویشانِ نزدیکِ من است.» و در پاسخِ پرسشِ بابک مهدی‌زاده که دلیلِ معروف نشدنِ نویسندگانِ بزرگِ ایرانی را در دنیا جویا شده، می‌گوید: «به‌دلیلِ بی‌سوادی یا کم‌سوادی...».
پیش از هر‌چیز، باید بگویم که من بیش از سی سال است رضا قاسمی را می‌شناسم و باهم دوستیم و او و کارهایش را دوست داشته و دارم و آخرین‌بار هم تابستانِ گذشته در پاریس، فرصتِ دیدارش نصیبم شد. یک روز عصر، به خانه‌اش رفتم و تا نزدیکِ صبح روزِ بعد نشستیم و از هر دری گفتیم و شنیدم و یادِ ایامِ جوانی و دوستانِ مشترکِ زنده و مُرده (به‌خصوص احمد رضوی که سالِ 1380 از این دنیا رفت و چه حیف شد!) را زنده کردیم.
رضا قاسمی هنرمندی است بااستعداد و نام‌آور و دراین چهار دهه‌ی گذشته، چه زمانی که در ایران بود و چه از هنگامی که به فرانسه رفت، در عرصه‌ها و زمینه‌هایِ گوناگونِ هنری (نمایش‌نامه‌نویسی، کارگردانیِ تئاتر، بازیگری، سه‌تار‌نوازی، آهنگسازی و آموزشِ موسیقی، نوشتنِ شعر و در سال‌هایِ اخیر، رُمان‌نویسی) خوب کار کرده است و من واقعاً شادمانم که کار می‌کند و امیدوارم قبراق و تندرست باشد و همچنان بیافریند و بنویسد.
دلیلِ نوشتنِ این یادداشتِ انتقاد‌آمیز هم علاقه‌ای است که به او دارم و احترامی است که به‌عنوانِ یک دوست و هنرمندِ هموطن و همزبان برایش قائلم؛ وگرنه در درون و بیرون از ایران، چه بسیارند آدم‌هایی که هر روز و هر ساعت و هر دقیقه، حرف‌هایی می‌زنند و چیزهایی می‌نویسند که دود از کله‌ی آدمیزاد بلند می‌شود؛ حرف‌ها و چیزهایی که شنیدن و خواندنِ آن‌ها وقت هدر دادن است و نقدِ آن‌ها شرمگاهِ موش چال کردن.
مطمئنم که این توضیحاتِ انتقادی و حرف‌هایِ دوستانه‌یِ من هم به دردِ خوانندگانِ (به‌خصوصِ جوانِ) خواهد خورد و هم خودِ رضا قاسمی این‌ها را با علاقه خواهد خواند و بر او تأثیرِ سازنده و مثبت خواهد گذاشت.
پس، از زبانِ گویا و فصیحِ استادِ سخن، به‌جُرأت می‌توانم او را بگویم که:
ای که داری چشم و عقل و گوش و هوش!
پـنـدِ مـن در گـوش کــن چــون گـوشــوار.

اشکالِ عمده، مثلِ خیلی وقت‌ها، در کُلّی‌بافی و کُلّی‌گویی است که از نویسنده‌ای چون رضا قاسمی واقعاً بعید است. و بعد این‌که حیرت می‌کنم چرا و چگونه مصاحبه‌کننده که حتما از جوانانِ روزنامه‌نگارِ هوشیاری است که با عشق و اشتیاق در مطبوعاتِ امروزِ ایران کار می‌کنند، هنگامِ شنیدنِ چنین حرفِ کُلّیِ پرت و بی‌منطقی، سکوت کرده و از مصاحبه‌شونده نپرسیده است که این داستانِ مرحومِ بیژن نجدی چه گُلِ بی‌خار و چه «شاهکار»ی است که «می‌اَرزد به تمامِ داستان‌هایِ کوتاهِ هدایت»؟ و چگونه؟ و چرا؟ این حیرتِ من ازآن روست که بارها دراین سال‌ها دیده‌ام که این‌گونه جوانانِ نویسنده و روزنامه‌نگارِ هوشیار خوشبختانه مرعوبِ نام و شُهرتِ من و رضایِ نوعی نمی‌شوند و از کنکاش و بحث و حتی جَدَل ابایی ندارند.
داستانِ کوتاهِ سپرده به زمینِ (خدابیامُرز) بیژن نجدی را سال‌ها پیش، در مجموعه‌ی یوزپلنگانی که با من دویده‌اندِ او خوانده بودم. بااین‌همه، رجوع کردم به سایتِ دواتِ رضا و در بخشِ نویسندگانِ جریان‌گُریز، آن را دوباره خواندم: [+]
داستانی است درحدودِ هزار و چهارصد پانصد کلمه. کارِ بدی هم نیست؛ داستانِ کوتاهی است برایِ خودش که نمونه‌هایش را در این سال‌ها نوشته‌اند و می‌نویسند و اگر بعضی اشکالاتِ نثریِ ناجور آن را نادیده بگیریم، می‌توان گفت که به یک بار خواندن می‌اَرزد. اما به‌هیچ‌وجه چنان شاهکاری نیست که رضا قاسمی اشاره کرده است. البته که سلیقه‌ها متفاوت است؛ اما به‌هرحال، معیارها و و ضابطه‌هایی هم وجود دارد یا نه؟ متأسفانه رضا قاسمی در تحلیلِ این داستان، نه چیزی در این مصاحبه گفته و نه در سایتِ خود نوشته است تا منِ نوعیِ خواننده‌ی احیاناً کم‌سواد و بی‌سواد بخوانیم و ببینیم و بفهمیم چیزهایی را که ندیده و نفهمیده‌ایم تا کنون.

سال 1374، دومین دوره‌ی جایزه‌ی ادبیِ مجله‌ی گردونِ عباس معروفی بود. داوران تا آن‌جا که خاطرم می‌آید، عبارت بودند از: سیمین بهبهانی، ضیاء موحد، محمدعلی سپانلو، گلی امامی و من. آن سال، تعدادی مجموعه‌داستانِ کوتاه منتشر شده بود که ما آن‌ها را خواندیم و در نشست‌هامان در موردشان بحث کردیم و چون رویِ یک مجموعه به توافق نرسیدیم، قرار شد سه مجموعه که از بقیه بهتر بودند، به‌عنوانِ بهترین انتخاب و معرفی شوند: چهارراهِ (یادش گرامی و سبز غزاله علیزاده)، هیچکاک و آغاباجیِ (بهنام دیانی) و یوزپلنگانی که با من دویده‌اندِ (بیژن نجدی).
آن زمان، هیچ‌کدام از ما بیژن نجدی را نمی‌شناختیم. این اولین کتابِ او بود و ما تصور می‌کردیم نویسنده‌ای است جوان. تا این‌که روزِ اهدایِ جایزه‌ها فرارسید. در دفترِ گردون، در یکی از فرعی‌هایِ بالایِ میدانِ فوزیه (امام حسینِ فعلی) بودیم که مردی با سبیل و مویِ فلفل‌نمکی آمد جلو و با لهجه‌ی گیلکی، خودش را معرفی کرد: «من بیژن نجدی...» گمانم از لاهیجان آمده بود. معارفه و مصافحه انجام شد و من به‌شوخی گفتم: «نجدی جان! تو که همسن و سالِ خودِ مایی. ما فکر کردیم به یک نویسنده‌ی جوان جایزه داده‌ایم که تشویق بشود!»
گفتیم و خندیدیم و جایزه‌ها داده شد و کتاب‌هایِ انتخاب شده (مطابقِ معمول) به چاپ‌هایِ دوم و چندم رسید و اگرچه این دومین دورِ جایزه‌ی ادبیِ مجله‌ی گردون متأسفانه آخرین دورِ این جایزه بود و عباس معروفی حتی در بیرون از ایران هم دیگر نتوانست آن را برگزار کند و ادامه دهد، اما بیژن نجدی مشهور شد و نشریه‌هایِ مختلف نوشته‌ها، شعرها و داستان‌هایِ کوتاهش را منتشر کردند و گمانم بازهم کتاب چاپ کرد و رادیوها و مطبوعات با او مصاحبه‌ها کردند که در یکی از آن مصاحبه‌ها [درست یادم نیست با کدام رادیوِ خارجی بود: بی.بی.سی؟ یا آزادیِ آن زمان (فردایِ فعلی) یا رادیو اِر.اِف.ایِ فرانسه یا صدایِ آلمان؟] بود که در پاسخِ سؤالِ مصاحبه‌کننده که جویایِ کار و برنامه‌هایِ آینده‌ی او شده بود، گفت که: «منتظرم سالِ 2000 [میلادی] فرابرسد، صبح از خواب بلند شوم و صبحانه‌ی خوبی بخورم و بعد خودم را بکُشم.» [نقلِ به‌معنا، چون به اصلِ مصاحبه دسترسی ندارم.] اما درکمالِ تأسف، عزائیل پیش‌دستی کرد و نگذاشت نجدی به سالِ 2000 برسد: بر اثرِ بیماریِ سرطان، دارِ فانی را بدرود گفت.
پس از مرگِ بیژن نجدی، نویسنده و شاعری که بااستعداد بود و اگرچه دیر معرفی شد، اما داشت خوب پیش می‌رفت و حیف شد که زود از دنیا رفت، به‌دلیلِ سنّتِ دیرینه‌ی ما ملّتِ غیور که همانا مُرده‌پرستی است، ناگهان همه بیژن نجدی شناس شدند و شعرها و داستان‌هایِ او را که در زمانِ حیاتش نمی‌خواندند، بر سر گذاشته حلوا‌حلوا کردند و در وصفِ او و تحلیل و کشفِ آثارش، مطلب‌ها و مقاله‌ها نوشتند و همچنان هم می‌نویسند. (این چند سطر را محضِ توضیح برایِ جوانانی نوشتم که به‌قولِ معروف آن سال‌ها را درک نکرده‌اند.)
شنیدم که چند سال پیش، نویسنده‌ی عزیزمان، خانم سیمین دانشور که البته احترام‌شان بر همه‌ی ما واجب است، پس از خواندنِ یکی از رُمان‌هایِ رضا قاسمی (دقیقاً یادم نیست چاهِ بابل یا همنواییِ شبانه‌یِ اُرکسترِ چوب‌ها) اظهارِ نظری کرده بودند به این مضمون که: این داستان از بوفِ کورِ هدایت بهتر است.
جُز یکی دو موردِ کتبی و شفاهی، ندیدم کسی درموردِ این اظهارِ نظرِ بی‌مورد و بی‌دلیل حرفی زده باشد یا اعتراضی کرده باشد. شاید شیخوخیّتِ (اگر بشود این واژه را در موردِ زنان هم به‌کار بُرد) ایشان و احترامِ به شخصیّت و کارهاشان باعث شد حرفی گفته نشود.
من ضمنِ احترامِ برایِ خانمِ دانشور (که امیدوارم سال‌هایِ سال همچنان تندرست و زنده باشند و سایه‌شان بالایِ سرِ همه باشد)، باید بگویم که چنین قیاس‌هایی را قُدما قیاسِ مع‌الفارق می‌نامیدند که گویا چندان جایز نبوده و نیست. چگونه می‌شود بوف کور را با رمانِ رضا قاسمی مقایسه کرد؟ درست است که ما در نقدِ ادبی، مباحثی داریم چون ادبیاتِ تطبیقی و حتی ادبیاتِ مقایسه‌ای (که خانمِ دانشور دراین زمینه‌ها نیز استادِ همه‌ی ماها هستند)، اما چه لزومی دارد این کار؟ گیرم که ایشان رُمانِ رضا قاسمی را پسندیده‌اند (و چه خوب!) و می‌خواهند ازآن تعریف کنند تا دیگران هم این داستان را بخوانند، چه اشکالی دارد این تعریف و تمجید و یا حتی تحلیل و تفسیر بدونِ تو سرِ مالِ دیگری زدن انجام شود؟ آیا ما باید همیشه برایِ افزدونِ به چیزی، از چیزِ دیگری بکاهیم؟ آیا حرفِ درستی است که من (زبانم لال) بگویم فلان رُمانِ فریبا وَفی (که نویسنده‌ی واقعاً خوبی است و من تمامِ داستان‌هایش را خوانده‌ام و از امیدهایِ داستان‌نویسیِ معاصر است) از رُمانِ سووشون بهتر و قوی‌تر است؟ البته که من نباید بگویم هر کاری را باید در ژانر و زمان و جایگاهِ خودش مطرح کرد. می‌شود مثلاً مقاله یا کتابی نوشت در مقایسه و تحلیلِ اولیسِ جیمز جویس و اُدیسه‌ی هومر. این دو اثر را می‌توان با‌هم مقایسه کرد، زیرا جویس در نوشتنِ رمانِ ماندگارِ خود، به اثرِ کلاسیکِ هومر نظر داشته است، اما گمان نمی‌کنم هیچ منتقدِ باسوادی بیاید بنویسد که این از آن بهتر است یا آن از این قوی‌تر.
تصور می‌کنم اگر همان هنگام، رضا قاسمی، ضمنِ تشکر از خانمِ دانشور، این نکته‌ی درست را مؤدبانه به ایشان تذکر می‌داد، پس ازاین چند سال، خودش نمی‌آمد چنین حرفِ پرتی بزند.
کسی که (به هر دلیلی) خود را خویش و قومِ کافکا می‌خوانَد، باید توجه داشته باشد که همان صادق هدایت روزگاری که هنوز نُطفه‌ی امثالِ من و او بسته نشده بود، با ترجمه‌ی مسخ و چند داستانِ کوتاهِ کافکا و نیز نوشتنِ مطلبی در تحلیلِ آثارِ این نویسنده‌ی بزرگ که هنوز هم از مطالبِ خوب و خواندنی در موردِ کافکا به زبانِ فارسی است، و نیز با تشویقِ این و آن به ترجمه‌ی نوشته‌های کافکا، او را برایِ اولین بار به ایرانیان معرفی کرد.
کسی که از بی‌سوادی یا کم‌سوادیِ نویسندگانِ ایرانی شِکوه دارد، باید توجه داشته باشد که صادق هدایت نویسنده‌ی واقعا‌ باسوادی بود که در زمینه‌هایِ گوناگون کار کرد و خوب هم کار کرد. (در موردِ هدایت، مقاله و مطلب و کتاب بسیار نوشته شده است. من این‌جا نمی‌خواهم تکرار کنم. چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است!)
فقط این را هم بگویم که داستان‌هایِ کوتاهِ هدایت که در زمینه‌هایِ مختلفِ تاریخی، علمی ـ تخیلی، عاشقانه، روان‌شناسی، مردم‌شناسی، فولکلوریک، اجتماعی، سیاسی و... است و او نخستین نویسنده‌ی ایرانی بوده که در تمامِ این زمینه‌های گوناگون داستان نوشته است، همه دارایِ ارزش‌اند و بعضی از آن‌ها هنوز هم از بهترین داستان‌هایِ کوتاهی است که به زبانِ فارسی نوشته شده است.

من اگر معلم بودم (که بوده و هستم) و رضا قاسمی اگر (نعوذبالله) شاگردِ من بود (که البته نیست، زیرا همان‌طور که گفتم خود در زمینه‌هایِ گوناگون استاد است)، به‌خاطرِ این حرفش او را جریمه می‌کردم که بنشیند تمامِ داستان‌هایِ کوتاه و نیز قضیه‌هایِ صادق هدایت را مُرتب و منظم و پاکیزه تایپ کند و بعد آن‌ها را به دو شکلِ Word و PDF در سایتِ خود (دوات) بگذارد.
این کار دو خاصیّت دارد: یکی این‌که خودِ رضا متوجه می‌شود چه حرفِ پرتی زده است و در ضمنِ لذّت بُردن از نوشته‌هایِ هدایت، سوادِ ادبی‌اش هم بیش‌تر می‌شد و دوم این‌که تمامِ داستان‌هایِ کوتاهِ هدایت (که متأسفانه هنوز هم به‌طورِ کامل در ایران اجازه‌ی انتشار ندارند) از طریقِ اینترنت، در دسترسِ جوانان و دوستدارانِ ادبیات قرار می‌گیرد. شاید هم این کار شده باشد، اما با نگاهی به سایتِ رضا قاسمی همگان اذعان خواهند داشت که دست به تایپ و سلیقه‌ی او در ارائه‌ی داستان و مقاله، از خودش یا دیگران، قابلِ توجه است.
گوتنبرگِ سوئد
27 ژوئنِ 2007 [6 تیرِ1386]

از رضا قاسمی در «زمانه» بیشتر بخوانید:


رضا قاسمی: به زبان خیانت می‌کنم.
نوروز کلیشه‌ای را دوست ندارم.
نگاهی به رمان «وردی که بره‌ها می‌خوانند.»
زبان جنسی در «وردی که بره‌ها می‌خوانند.»

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

رضا قاسمی سرمشق خوبی برای همه ایرانیان و از جمله صادق هدایت، برای نوشتن است.!
اینکه که خود به دام استعاره‌های خود، نیفتند و قادر باشند "مساله" را ساده و صریح ببینند.

-- دانش آموز ، Jul 5, 2007 در ساعت 09:42 PM

این امامزاده از این‌جور فرمایشات زیاد دارد که معمولا دوستانشان زیر سبیلی در می‌کنند.
حالا چه شده این یکی - که می‌توانست یکجور اغراق احساسی تعبیر شود - برای آقای زراعتی این‌قدر سنگین‌تر از آب در آمده, لابد داستانی دارد که ما بی‌خبریم.

-- رازیگر ، Jul 6, 2007 در ساعت 09:42 PM

خوب بود دوستان رادیو به منبع مطلب هم اشاره ای می کردند: صفحه ادبیات هفته نامه روزنامه اعتماد پنج شنبه 14 تیر 86
http://etemaad.com/Released/86-04-14/175.htm

-- مستانه پیله ور ، Jul 6, 2007 در ساعت 09:42 PM

توضیح برای مستانه پیله ور
من این مطلب را برای روزنامه اعتماد فرستادم که در آنجا چاپ شد، اما چون متنی که در سایت اعتماد بود اشکالات حروف داشت، این متن را برای دوستم علیرضا افزودی فرستام و از او خواهش کردم که زحمت بکشد در اینجا (بخش جنگ صدا) بگذارد که او هم این لطف را کرد.
در ضمن این مطلب در اینجا هم هست:
naserzeraati.persianblog.com
با این همه ممنون از دقت نظر و تذکر مستانه پیله ور

-- ناصر زراعتی ، Jul 9, 2007 در ساعت 09:42 PM

آیا واقعا برای افزودن به چیزی باید از چیز دیگری بكاهیم ؟
ناصر زراعتی در نوشته‌ای حكیمانه به نصیحت دوست هنرمندشان رضا قاسمی پرداخته‌اند و مسایلی مربوط به حوزه ادبیات را در نوشته‌ی‌شان عنوان كرده‌اند كه جالب و خواندنی است اما نكته‌ی ظریفی در این میان وجود دارد كه به شدت دلگیر كننده است.
پرسش من به‌عنوان كسی كه مطلب ایشان را خوانده‌ام این است كه آقای زراعتی كه در انتهای نوشته‌ی حكیمانه‌ی‌شان به خودشان نقش معلم را می‌دهند و رضا قاسمی را در نقش شاگرد جریمه می‌كنند چرا خودشان در نوشته‌ی خودشان به آن حكمی كه خود صادر می‌كنند عمل نمی‌كنند؟
آیا این گفته رضا قاسمی كه "همان یك داستان كوتاه «سپرده به زمین» نجدی می‌ارزد به تمام داستان‌های كوتاه صادق هدایت" طبق فرموده‌ی حضرت سعدی نام نیك رفتگان را ضایع می كند و نوشته‌ی شما و تو ضیحات مفصل‌تان در مورد نجدی كه خود بی شباهت به یك داستان كوتاه نیست نام نیك رفتگان را ضایع نمی‌كند؟
این چه قصه‌ای‌ست كه شما از دلایل مورد اقبال قرار گرفتن داستان‌های آدمی مثل نجدی از ابتدا تا انتها تعریف می‌كنید تا مثلا چند سطر را محض توضیح برای جوانانی نوشته باشید كه بقول معروف آن سال‌ها را درك نكرده‌اند؟ شما هم انگار مثل بسیاری از آدم‌ها ی پا به سن گذاشته‌ی دیگر، جوانان علاقه‌مند به حوزه‌ی ادبیات را دست كم گرفته‌اید كه رو به نصیحت آورده‌اید تا راه را اشتباه نروند. مرده‌پرستی كدام است آقای زراعتی؟
اقبال روی خوش نشان دادن به نوشته‌های نجدی بعنوان آدمی كه اینك چند سالی است كه جسمش بین ما نیست آیا ناشی از یك نوع مرده‌پرستی است؟ همه می‌دانند كه خیلی‌ها در این سالها در حوزه‌ی ادبیات مرده‌اند اما بر خلاف استدلال شما بخاطر مرده‌پرستی دیرینه‌ی ملت غیور ما آنچنان مورد اقبال قرار نگرفته‌اند كه نجدی قرار گرفته؟ چرا استدلال‌تان اینجا جواب نداده آقای زراعتی؟
لابد بر اساس همان قصه‌ی كوتاهی كه شما از زندگی نجدی در نوشته‌ی خودتان برای همان جوانان ارایه می‌دهید این اقبال را به نوعی به جایزه‌ی گردون 74 ربط خواهید داد كه موقع دادن آن جایزه به كتاب "یوز پلنگانی كه با من دویده‌اند" تصور می‌كردید جوانی را موقع اهدای جایزه جلوی رویتان مشاهده خواهید كرد. آقای زراعتی، رضا قاسمی نظر شخصی‌اش را در یك مصاحبه عنوان كرده، اما شما برای رد نظر قاسمی قصه‌ای را از زندگی كوتاه ادبی نجدی ارایه می‌دهید كه نصیحت حكیمانه‌ی‌تان را بد جوری زیر سوال می‌برد.
در این كه صادق هدایت هنوز هم كه هنوز است تك خال ادبیات داستانی ماست شكی نیست، اما اگر جلوی نام صادق هدایت یك باكس خالی باز شود و از همه‌ی اهالی ادبیات درخواست شود كه فقط یك كلمه جلوی نام او درون آن باكس خالی بنویسند شكی نداشته باشید كه اكثر قریب به‌ اتفاق‌شان بوف كور را درون آن باكس خالی خواهند نوشت. واقعیت هم جز این نیست كه هدایت با بوف كورش شناخته شده است و در شاهكار بودن بوف كور هم همان بس كه در زمان حاضر نیز كتابی مورد بحث همه‌ی صاحب‌نظران است و هر صاحب‌نظری درونش آن چیزی را می‌بیند كه خود دوست دارد ببیند. اما هیچگاه پیش خود تصور كرده‌اید كه اگر بوف كور را از هدایت بگیریم صادق هدایت درون ادبیات ما چه وضعی و چه جایگاهی پیدا می‌كند؟ من كاری به همه‌ی جوانبی كه ممكن بود با این اتفاق رخ دهد ندارم اما مطمئنم كه اگر هدایت بوف كور را نمی‌نوشت، امروز شما هم از اظهار نظر رضا قاسمی و مقایسه‌ی داستان‌های كوتاه هدایت با داستان نجدی دست به‌قلم نمی‌شدید تا به خیال‌تان به جوانانی كه آن سالها را درك نكرده‌اند ظریفانه یاد آوری كنید كه نباید آنقدرها هم داستان نویسی مثل نجدی را جدی بگیرند.
حكمی را كه شما برای داستان سپرده به زمین نجدی صادر می‌كنید (كه حدود هزارو چهارصد پانصد كلمه است، كار بدی هم نیست، داستان كوتاهی است برای خودش كه نمونه‌هایش را در این سال‌ها نوشته‌اند و می‌نویسند و اگر بعضی اشكالات نثری ناجور آن‌را نادیده بگیریم به یكبار خواندن می‌ارزد) را همان جوان‌هایی كه شما نگران درك نكردن آن سال‌ها توسط شان هستید می‌توانند برای هر داستان شاهكار و غیر شاهكاری صادر كنند. البته اگر شما دوباره وارد گود نشوید كه حكیمانه همه را نصیحت كنید. آقای زراعتی، جدای از آنكه بخواهیم مقایسه‌ای بین داستان‌های نجدی و هدایت داشته باشیم واقعیت آن است كه نجدی داستان‌های كوتاه شاهكاری دارد كه باعث شده مورد اقبال بسیاری از اهالی ادبیات قرار بگیرد و بر خلاف نظر شما داستان سپرده به زمین هم از این دست است و این روی خوش نشان دادن اهالی ادبیات به قصه‌های نجدی آنقدرها هم كه شما به ان رنگ و لعاب داده‌اید ربطی به جایزه‌ی گردون 74 از یك‌طرف و مرده‌پرستی ملت غیور ما از طرف دیگر ندارد.
http://kandooj.persianblog.com/

-- فرشاد كاميار ، Jul 22, 2007 در ساعت 09:42 PM