رادیو زمانه > خارج از سیاست > هفت هنر > الهام از «بوش» نقاش نامدار هلندی | ||
الهام از «بوش» نقاش نامدار هلندیپرویز کلانتریپرویز کلانتری از نقاشان پیشکسوت و صاحب سبک ایران است. او در سال ۱۳۴۱ که موج جدیدی در نقاشی ایران آغاز شد و هنرمندانی مانند حسین زندهرودی، پرویز تناولی، فرامرز پیلام، و ژازه طباطبایی پا به میدان گذاشتند، وارد عرصهی نقاشی ایران شد و با ابداع سبک نقاشی سقاخانه و کاهگل و پرداختن به زندگی عشایر درونمایههای زندگی اجتماعی و فرهنگی ما را با مدرنیسم بیامیزد. کلانتری از نخستین نقاشان مینیمالیست ایران است. اما او داستانهایی هم نوشته است. داستانهای پرویز کلانتری ساده و خوشخواناند و برخی از داستانهای او مثل همین داستانی که امروز در زمانه میخوانید یک گزارش کامل اجتماعیاند. گزارش پرویز کلانتری از چند لحظه زندگی اجتماعی ما را میخوانیم:
جای پارک ماشين نبود. به زحمت وسط دو تا ماشين خودم را جا کردم. زنم از وسط خيابان و ماشينهايی که به سرعت رد میشدند، خودش را به گلفروشی آن سوی خيابان رسانيد. وقت زيادی نداشتيم. خدا خدا میکردم که يکی از همان دستهگلهای آماده را انتخاب کند. تصوير بريده بريده او را از لابهلای اتومبيلهای در رفت و آمد میديدم. از توی آينه ماشين متوجه مشاجره زن و مردی شدم. در ماشين عقبی مرد انگشت اشاره را به گونهای تهديدآميز جلو صورت زن حرکت میداد و فرياد میکشيد. زن گريه میکرد و دو تا بچه کوچک هم در عقب ماشين گريه میکردند. از تماشای آنها منصرف شدم تا از شيشه جلو مواظب پليس راهنمايی باشم که از دويست متر آن طرفتر قبض جريمه برای خلاف مینوشت زيرا سرتاسر اين سمت خيابان توقف ممنوع بود. ناگهان يکی از ماشينپاها چيزی مثل تف و يا آب صابون ريخت روی شيشه و با دستمال چرکش شروع کرد به مثلاً پاک کردن شيشه تميز ماشين و ديد مرا از پليس کور کرد. کفرم در آمد و او تا بيست تومان نگرفت دست بردار نبود، پولش را گرفت و گورش را گم کرد. پياده شدم تا خودم شيشه را پاک کنم. به ساعت نگاه کردم داشت دير میشد و تصوير زنم در گلفروشی آن سوی خيابان از لابهلای ماشينهای در رفت و آمد، بريده بريده ديده میشد، که با ترديد درگير انتخاب گل بود. اتوبوسی ميان من و او متوقف شد. روی بدنه اتوبوس گويا اعلان يک فيلم بود: «مردهها سخن میگويند.» دوباره نشستم توی ماشين. پيادهرو از جمعيت لول میزد. دستفروشان مشغول تبليغ کالاهايشان بودند. يکی آب زرشک میفروخت؛ آن يکی در بساطش آچار و ابزار و ديگری هم عينکهای آفتابی را عرضه میکرد. فرزانهای دربارهی وضعيت بشر در نظامهای کنونی گفته است: در هر صورت يا خريداری يا فروشنده. يا صيادی يا صيد! به ياد يکی از نقاشیهای «بوش» افتادم که جماعتی را نشان میدهد، گرداگرد شعبدهبازی به تماشا ايستادهاند. شعبدهباز در اين شرطبندی به کارِ شکارِ سادهلوحان است و شخصی که با دقت به دستهای او خيره شده است تا مبادا کلاهی بر سرش برود غافل از دزدی است که در پشت سر او مشغول ربودن کيسه پولِ اوست. از شيشه بغل رفتم به تماشای ادامه جنگ خانوادگی در ماشين عقبی. زن ناگهان از ماشين، خودش را پرت کرد بيرون و در عبور از جوی آب به شدت زمين خورد. بچههايش شيون میکردند. مرد پياده شد که شايد دست زن را بگيرد و کمک کند تا از زمين بلند شود. ولی زن مثل فنر از جا جست و در حالی که دسته کيفش را مثل فلاخن، در هوا میچرخانيد، ضربات کيف را به سر و صورت مرد میکوفت. در هفت سالگی، همسايهای داشتيم که هر شب سياهمست به خانه میآمد و زنش را کتک میزد. بچههای همسايه که همسن و سال من بودند شيونکنان به خانه ما پناه میآوردند. آنها مجسمههای ترس و نفرت از پدر بودند. از سروصدای آنها همسايهها به ميانجیگری میآمدند. همان طور که الان جمعيت دور زدوخورد سرنشينان ماشين عقبی جمع شدهاند. با اين تفاوت که اينها برای جدا کردن طرفين و رفع غائله نيامدهاند. اينها تماشاچيان مفت و مجانی يک نمايش تمامعيار از خشونت هستند. آيا به راستی انسان خشونت را دوست دارد؟ بعضی وقتها، کار زن همسايه به بيمارستان میکشيد و بعد از هر کتککاری، زن از خانه فرار میکرد. مرد که سخت عاشق زن بسيار زيبايش بود، تا مستی از سرش میپريد، پشيمان از کرده خود، زاریکنان به دنبال زن فراری میگشت و در و همسايه را واسطه قرار میداد تا دوباره زن به خانه برگردد. مرد عاشق يک بار هم سرش را چنان سخت به ديوار کوبيده بود که اگر به موقع او را به بيمارستان نرسانده بودند، از دست رفته بود. زن که وابسته به بچههايش بود، چارهای نداشت جز بازگشت به خانه. البته پس از هر بازگشت و آشتیکنان، هدايايی هم دريافت میکرد. در و ديوار پوشيده از پوسترهای تبليغاتی شورای شهر است و عکس يک آقای کراواتی را میبينم روی بزرگترين پوستر، میگويد: به من رأی بدهيد. و حالا مأموران شهرداری با دستفروشان درگير شدهاند. دير است و تصوير همسرم را در گلفروشی از لابهلای ماشينهای در رفت و آمد بريده بريده میبينم. او با اشاره به گلهای شيپوری از يک سو و گلهای ارکيده از سوی ديگر، نظر مرا میپرسد ولی پيش از آنکه بتوانم با اشاره پاسخی به او بدهم، يک تاکسی در ديدرس ما توقف میکند. زن چاقی به زحمت از آن پياده میشود. راديو سرود پخش میکند و او مشغول چانه زدن با راننده است. در قاب آينه بغل، از لابهلای جمعيت صحنههای پراکندهی زد و خورد را میبينم. در اثر ضربت کيف به صورت مرد، شيشه عينکش شکسته و صورت خونآلود مرد از لابهلای ازدحام جمعيت، پيدا و ناپيداست. در همان هفت سالگی از پچ پچ و غيبت همسايهها درباره مرد همسايه، شنيده بودم که آن زن زيبا را از يکی از نجيبخانهها آورده بود و آب توبه به سرش ريخته بود و او را به زنی گرفته بود. اگرچه در آن سن و سال معنی نجيبخانه و آب توبه را نمیدانستم. ديوانگی مرد شايد از سنگينی خاطره زهرآگين گذشته زن بود که هر شب سياه مست به خانه میآمد تا زنش را کتک بزند. يک نفر سرش را کرد توی ماشين و از من پرسيد: ببخشيد آقا، بيمارستان هزار تختخوابی کجاست؟ فوری قيافه او را شناختم. همين يک هفته پيش بود که توی فرمانيه، دست يک بچه را گرفته بود و از من میپرسيد: بيمارستان هزارتختخوابی کجاست؟ گفته بود: همين امروز به من خبر دادهاند برادرم تصادف کرده و در بيمارستان هزارتختخوابی بستری است. من از ملاير خودم را به اينجا رساندهام. گفته بودم: از اينجا تا هزار تختخوابی خيلی راهه و خط اتوبوسی هم در اينجا نيست که با اتوبوس بری بهتره تاکسی دربست بگيری. گفته بود پول ندارم و ما به پيادهروی عادت داريم. شما فقط آدرس به من بدين. اين شد که به زور سه هزار تومان پول تاکسی گذاشتم توی دستش. حالا همان آدم با همان بچه همان داستان را تکرار میکرد. گفتم: تا بيمارستان راه زيادی نيست پياده میتونی بری. راست برو پايين میرسی به دروازه شمران دست راست ميری طرف ميدان آزادی، میپرسی بيمارستان را نشانت ميدن! دو قدم بيشتر راه نيست. يارو فهميد چه اشتباهی کرده. هيچ حرفی نزد و به راهش ادامه داد. راديو پيام در اخبار مربوط به ترافيک، از تصادف سخت يک اتوبوس با کاميون حمل مرغ و جوجه در بزرگراه همت روی پل چمران، خبر میدهد. که در نتيجه تصادف مرغ و جوجهها در سطح جاده ولو شدهاند و باعث راهبندان شدهاند. از آيينه پهلوی ماشين، جويندهی بيمارستان هزار تختخوابی را دنبال میکنم که در آن دورها جلو زن و مرد محترم مسنی را گرفته است و داستانش را تکرار میکند. راديو پيام از شگفتیهای جهان به نوزاد دوقلوهای سيامی اشاره میکند که با دو سر به يک بدن چسبيدهاند. آنها چهار دست و دو پا دارند و يکی از آنها با دندانهای تيزش مشغول جويدن ديگری است. بنابه گفته پزشکان آنها بيش از يک هفته زنده نخواهند ماند و در حال حاضر بر سر تصاحب اين مخلوقات عجيب، بين دو کلينيک پزشکی و روانپزشکی درگيری است زيرا پدر و مادر آنها نوزاد عجيبالخلقهشان را به مبلغ گزافی به هر دو کلينيک فروختهاند. تصوير بريده بريده همسرم را از لابهلای ماشينهای در سرعت میبينم که منتظر پيچيدن گلهاست. از تلويزيون ديده بودم: در لحظهای زيبا و لذتبخش از معاشقهی دو سنجاقک، ناگهان، زبان دراز قورباغهای سر او را میبلعيد. تصوير آهسته و کشدار بلعيده شدن قورباغه به وسيله مار، بسيار شگفتانگيز بود. دستها و چشمهای زنده قورباغه آهسته آهسته به حلقوم مار فرو میرفت و چشمان وحشتزدهاش آخرين قسمت از بدن او بود که با مشاهده جهان شگفتانگيز، آهسته آهسته به کام مرگ فرو میرفت! کسی چه میداند شايد وقتی که مار پير شد، قورباغهها ترتيبش را بدهند! صدايی در گوشم میگويد: آقا جغد میخری؟ يک جغد با دو چشم گرد از پنجره ماشين نمايان است که مرد ژوليدهای زنجير آن را در دست دارد. میپرسم: جغد میخوام چکار؟ میگويد: ببين چه خوشگله؟ جوانک به نظر میرسد که سن و سالی ندارد اما از دندانهای زرد و حالت چشمانش پيداست که از فرط اعتياد به پيری زودرس رسيده است. دو تا چشم گرد و زيبا زل زده است به من و با زنجيری که بر گردن دارد اسير مرد ژوليده است. جغد پلک يک چشم را میبندد و باز میکند. بعد سرش را به چپ و بعد 180 درجه به راست میچرخاند و دوباره به من زل زده است! میگويم: چرا اين حيون زبون بسته را اسير کردهای؟ گناه داره آزادش کن بره. میگويد: شما بخر و آزادش کن. میپرسم: قيمت آزاديش چنده؟ میگويد: فقط صد تومن. در اين وقت زنم با يک دسته گل شيپوری میرسد و شيپورهای عزيمت نواخته میشوند اما نگاه پرسشگرش به جغد و به من خيره مانده است. پليس هم با برگ جريمه نزديک میشود. تلگرافی میگويم: بهای آزادی اين جغد زبون بسته به نرخ يک وعده هروئين، صد تومنه! و پول را میدهم به صاحب جغد و او هم جغد را با زنجير میسپارد به من. میگويم: آزادش کن. حلقه زنجير را آزاد میکند و جغد پرواز میکند و میرود روی شاخه درخت. قبل از رسيدن پليس آنجا را ترک میکنم ولی پشت سر هنوز ازدحام جمعيت است. و کشمکش و زد وخورد زن و مرد. پليس وقتی میرسد که من از معرکه بيرون رفتهام و از توی آيينه ماشين مشاهده میکنم: جغد دوباره میرود روی شانه مرد ژوليده مینشيند. مردی که در يک دست زنجير و در دست ديگرش لقمهای گوشت دارد. از مجموعه داستانهای مردهها سخن میگويند. |
نظرهای خوانندگان
به آثار نقاشی ایشان که ارادت بسیار داشتم و از خواندن این داستان هم بسیار خوشم آمد. درود بر آقای کلانتری گرامی. زندگی تان پایدار باد.
-- بینام ، May 25, 2010 در ساعت 09:45 PM