رادیو زمانه > خارج از سیاست > نقد فيلم > آلیس در سرزمین هالیوود | ||
آلیس در سرزمین هالیوودمحمد عبدیقصهی تیم برتون و هالیوود قصه تلخی است؛ داستان غمانگیز تکرار تاریخ که در آن هنرمندی فدای سیستم می شود. نمونه روشن و بزرگش اورسن ولز بود که دومین فیلمش - و البته دومین شاهکارش - «آمبرسون های باشکوه»، دچار تیغ سانسور استودیوهای هالیوودی شد و هیچ نسخهی کامل و مورد تائید ولز از آن باقی نماند و پس از آن، دوره ی رکود این نابغهی عالم سینما آغاز شد و بعدها کمتر فرصت یافت که آن استعداد ناب را باز به تمامی بروز دهد.
داستان تیم برتون هم شباهت غریبی به ولز دارد: او با سینمایی به شدت شخصی آغاز کرد و دنیای خاص و دیدنی خودش را در فیلمهای نزدیک به شاهکاری چون «ماجرای بزرگ پی وی» و «ادوارد دست قیچی» بسط و گسترش داد و حتی زمانی که به یک کتاب مصور معروف یعنی بتمن رو آورد، آن را به شدت با دنیای خاص خودش و تم های مورد علاقه اش آمیخت و روایتی کاملاً شخصی از آن خلق کرد. اما شاید طبیعی بود که هالیوود تاب این میزان روایت شخصی و هنری را نداشته باشد. انتقادها از سال ١٩٩٢ و پس از فیلم درخشان «بتمن بازمی گردد» شروع شد. فیلم برتون هیچ ربطی به جهان مورد انتظار هالیوود و استودیوها نداشت و برداشتی به شدت تلخ - و البته بسیار دیدنی، عمیق و ستودنی - از این داستان مصور مورد علاقه همگان بود. اما «سیستم» شدیداً او را طرد کرد؛ به این بهانه که او «تماشاچی را نمی شناسد». دوستان نزدیک برتون از یک دوره تنهایی و افسردگی او حکایت دارند. در فیلم بعدی اش، «اد وود»، سعی کرد تا حدی از زرق و برق و فیلم های پرخرج هالیوودی فاصله بگیرد و فیلم کمخرجی بسازد درباره کسی که به بدترین کارگردان تاریخ سینما شهره است. اما تجربه چندان موفقی از آب درنیامد و برتون با «مریخ حمله می کند» (١٩٩٦) به دامان هالیوود و انتظارات آن بازگشت؛ این بار اما به قیمت فدای دنیای شخصیاش. فیلم بیش از آن که فیلمی با امضای برتون باشد، فیلمی است با امضای استودیوهای هالیوود. این روند تا به امروز و تا آخرین فیلمش، «آلیس در سرزمین عجایب» که امروز پردههای سینما را درنوردیده و میتواند به رکورد فروش هم برسد، ادامه دارد؛ و چه حیف.
«آلیس در سرزمین عجایب» بیش و پیش از هر چیز از مرگ یک «مولف» خبر میدهد. اثر چندانی نمیتوان یافت از تیم برتون، دنیای شخصی و حال و هوای خاص او به اضافه تمهای تکرارشوندهای که در اواخر دهه هشتاد و اوایل دهه نود، نویسندگان مجله «کایه دو سینما» و اخلاف مبدعان «نظریه مولف» را به وجد میآورد. در عوض این هالیوود است که با عظمت تمام خودی مینمایاند و نشان میدهد که باز میتواند قلبهای تماشاگران را در سراسر جهان تسخیر کند. در حقیقت «آلیس در سرزمین عجایب» اصلاً فیلم بدی نیست. به راحتی قصهی بارها گفته شده - اما جذابش - را برای تماشاگران مختلف از هر سن و سال روایت میکند و گاه میتواند تماشاگر را میخکوب هم کند. داستان فیلم از همان اولین صحنهها، درست روایت می شود و جلوههای ویژهای در اوج، دنیایی خلق می کند که به شکل سه بعدی دیدنی تر هم هست و تماشاگر را مسحور می کند. آلیس فیلمی است قصهگو و ابایی هم ندارد که قصهاش را اصل کند و در کنار جلوههای تصویری دیدنی پیش ببرد (کاری که بسیاری از فیلمهای هالیوودی مبتنی بر جلوه های ویژه در انجام آن کم میآورند و فقط به بازیهای رایانهای شبیه میشوند که برای چند دقیقه دیدنیاند، اما اصل قصهگویی این نوع سینما را فراموش میکنند و از همین جاست که تمام مشکلات آنها آغاز میشود). آلیس اما - همچون برخی دیگر از فیلم های کمپانی دیزنی - هم و غماش را بر روایت قصه میگذارد و از این روست که در ارتباط با تماشاگر موفق است.
اما مشکل از آنجا میآغازد که سازنده فیلم هر کارگردان حرفهای هالیوودی دیگری غیر از برتون هم میتوانست باشد. امضای این سینماگر مولف را نمیتوان پای صحنهها دید. به جای برتون، کمپانی دیزنی را می بینیم و هالیوود را. و این البته غمانگیز است. به جای این همه فخرفروشی تصویری، میشود باز صحنهای از «ادوارد دست قیچی» را دید که ادوارد با دستهایش که به شکل قیچی است، میخواهد دختر مورد علاقهاش را نوازش کند، اما صورتش را زخم میکند و ما را رهنمون میکند به تم مورد علاقه برتون؛ تنهایی هنرمند و این که از سوی جامعهاش درک نمیشود؛ می شود به راحتی با این صحنه گریست. اما در «آلیس» همه چیز حماسی است؛ از نوع و شکل هالیوودی. فیلم همه چیز دارد؛ غیر از مهمترین چیزی که باید داشته باشد: رفتن به درون آلیس و حس کردن او. با آن که تمام فیلم درباره آلیس است و این شخصیت در اکثر صحنه ها حضور دارد، اما ما به درون دنیای او و احساساتش راهی نداریم. آلیس بیرون از ما میایستد و در جهان برتون که حتی قهرمان تثبیت شدهای چون بتمن را به یک آدم تنها و محتاج عشق بدل میکرد، آلیس یک قهرمان کامل میشود و بینیاز به نظر میرسد. آدمهای قصه تخت هستند و تنها به بد یا خوب کامل بدل میشوند؛ در حالی که برتون در عمق دادن به افسانه و چند لایه کردن شخصیتها زمانی استاد بود. اما شاید غمانگیزتر این است که میبینیم برتون حواساش هست که چطور دارد دنیای شخصی و علایقاش را فدای هالیوود میکند و برای همین - و برای اثبات عکس آن به خودش یا شاید به ما - سعی دارد در فیلم، با علامتهایی کاملاً افزوده شده، حداقل نشان کم رنگی از خود باقی بگذارد. یکی از این نشانهها، تم تداخل رویا و واقعیت و از بین بردن مرز آنهاست که ریشه در فیلم های قبلی برتون دارد و اینجا برتون با دیالوگ های مشخص و روشنی در این زمینه سعی دارد فیلم را به این تم مورد علاقهاش نزدیک نشان دهد. در نهایت هم با هوشیاری مرز خیال و حقیقت را روشن نمیکند (در صحنه گفتوگوی آلیس با دوست پدرش در انتهای فیلم، زخمهای آلیس از دنیای دیگر بر روی دستش دیده میشود). اما حد تیم برتون - حدی که خودش با فیلمهایش برای ما ساخته -این قدر کم و ناچیز و در حد اشارههای گذرا یا به عمد اضافه شده نیست. برای همین «برتونی»ترین صحنه و دیالوگ فیلم هم آنچنان که باید تکاندهنده نیست: صحنه ملاقات هتر و آلیس در تنهایی که آلیس میگوید یادش هست که در تصورش شخصیتی نیمه دیوانه خلق کرده و هتر برای اثبات عشق - ارتباطش به آلیس اشاره می کند که خالق او (یعنی آلیس) هم حتماً باید نیمهدیوانه باشد که این شخصیت را خلق کرده! اما ما به خالق نیمه دیوانه «ادوارد دست قیچی» و «پی وی» بیش از خالق حسابگر «آلیس» احتیاج داریم. |