تاریخ انتشار: ۲۱ اسفند ۱۳۸۵ • چاپ کنید    
گفتگو با مرضیه وفامهر کارگردان فیلم کوتاه

فراموشی؛ کسب و کار ماست

رها رستمی

سالهای زیادی است که در میان آثار هنری گوناگونی که به هر جان کندنی در ایران خلق می شوند منتظر اثری بودم که به من کودکی‌هایم را نشان دهد. داستانی، فیلمی، یا نقاشی که کودکی مثله شده مرا به تصویر بکشد. سالهای خاکستری رنگی که شادمانی بچگی در تعلیق آژیرهای قرمز و سفید گم می‌شد و بی‌خیالی کودکی در قاطعیت مرگی که پدر می‌گفت هر لحظه ممکن است از راه برسد. وقتی که سفره را پهن کرده‌ای یا به قول مرضیه وفامهر وقتی که ما، همه ما خوابیم.


مرضیه وفامهر در فیلم ناتمام "چای تلخ" ناصر تقوایی

این اتفاق به هر دلیلی نیفتاد. شاید به‌خاطر اینکه آن نسل، نسل مثله شده‌ای که کودکی‌هایش همزمان با جنگ ایران و عراق گذشت هنوز نقطه ثبات محکمی برای ایستادن پیدا نکرده است یا شاید به‌خاطر اینکه نسل ما بدون اینکه بداند تمام آن خاطرات تلخ را به پس ذهنش رانده است تا بتواند باقی راه را ادامه دهد. اما «باد،ده ساله» انگار این انتظار را به نوعی پاسخ می‌گوید. فیلمی که فقط راوی آن سالهای خاکستری است. فقط آن دقایق استیصال را به تصویر می‌کشد تا طعم تلخ تمام آن تحقیرها را وقتی در مدرسه کنکاش می‌شدی، به‌خاطر یک رنگ شاد به اخیه کشیده می‌شدی و بابت یک بیت شعر بدترین تهمت‌ها را می‌پذیرفتی دوباره زنده کند. همین انگیزه مصاحبه من با کارگردان این فیلم شد. فیلمی که حتی مجال نمایش خصوصی هم در ایران ندارد و از دایره تنگ آشنایان و دوستداران فیلم کوتاه بیرون نرفته است.

مرضیه وفامهر، فارغ التحصیل بازیگری از دانشکده هنرهای زیبای تهران و هنرآموخته کلاسهای بازیگری و فیلمنامه‌نویسی بهرام بیضایی در آموزشکده حمید سمندریان است. او همچنین، مربی تئاتردرمانی کودکان استثنایی بهزیستی هم بوده و در فیلم‌هایی چون درد مشترک (یاسمین ملک نصر)، ویدئو کلیب نوایی (رامین حیدری فاروقی)، کشتی یونانی، کاغذ بی‌خط و تمرین آخر (ناصر تقوایی)، دستیار کارگردان بوده است.

او سابقه‌ای هم در تئاتر دارد و در نمایش‌های گلادیاتورها نوشته علیرضا حنیفی (برنده جایزه بازیگری زن از جشنواره سراسری تئاتر دانشجویی)، زندگی گالیله‌ئو گالیله‌ای نوشته برتولت برشت، اطلسی‌های لگدمال شده نوشته تنسی ویلیامز، عمو ویگیلی در کانتی کانت نوشته جی.دی. سلینجر، سلام و خداحافظ نوشته آتول فوگارد، بهرام چوبینه نوشته سیامک تقی ﭘور، بازیخانه نوشته حسین کیانی (برنده جایزه بازیگری زن از جشنواره سراسری تئاتر دانشجویی) و... بازی کرده است.

وفامهر همچنین نقش اول آخرین ساخته ناتمام ناصر تقوایی «چای تلخ» را نیز بر عهده داشته است. اثری منحصر به فرد در زمینه سینمای جنگ از ناصر تقوایی که به هزار و یک دلیل گفته و ناگفته ناتمام ماند تا حسرتش به دل اهالی سینما و علاقه‌مندان ناصر تقوایی بماند.

اما «باد،ده ساله» تا کنون در چندین جشنواره خارجی به نمایش در آمده که آخرین آن نمایش در هفته فیلم «زنان در سفر» در مرکز زنان شهر آپسالای سوئد است.


صحنه ای از فیلم باد، ده ساله

نگاه فمنیستی شما تازه است. ما تا حالا جنگ را اینجوری ندیدیم. تعمدی داشتی؟
مسئله‌ی من آدم ( (humanاست. این اثر زاییده‌ی یک زن است بنابراین کاراکتر آن هم دخترکی است که کودکی زن امروزی است. کودکی تلخی که در سالهای جنگ ایران و عراق گذشت. سعی من شناخت درونمایه‌های کودک در جنگ است. آن چیزی که بر ما گذشت. مسئله شامل کودک می‌شود و بطور خاص‌تر دختر ایرانی. دختر در اینجا با محدودیتهای بیشتری روبه‌روست. هنوز به دخترها می‌گویند نخند یا کمتر بخند یا در خیابان نخند ... من از دل تجربه‌هایم این قصه را بیرون کشیدم. تجربه. این کلمه حاوی معنای مهمی است و کسی نمی‌تواند آنها را از تو بگیرد. تجربه‌هایی که حتی اگر تو با یک ملتی در آنها شریک باشی چون داخل کله‌ی تو هستند, تو و تنها تو صاحب آنها هستی. من با تجربه‌هایم به جنگ و جنگ‌آوری نگاه کردم.

ما تا حالا فقط سینمای دفاع مقدس داشتیم که سفارشی بوده. گاهی هم که کسانی سعی کردند مستقل‌تر به جنگ نگاه کنند با سانسور مواجه شده‌اند. این تابو از کجا می‌آید؟
از نشناختن درست آدمی و مسائلش و سعی در اینکه مردم هم آدمی را نشناسند و با نا آگاهی‌شان مشکلات را سخت‌تر تحمل کنند. همین چند روز ﭘیش تیتر درشت روزنامه بود که بیماری روانی دومین بیماری شایع در ایران است. مردم خودشان و بیماریهای‌شان را نمی‌شناسند و اگر هم کمی آگاهتر شده باشند سطحی‌ست نه ریشه‌ای. بچه‌های بی‌شناسنامه .... زنان بی‌مرد... معلولیت...فقر...خودفروشی...بسنده کردن به حداقل‌ها در آزادی‌خواهی، بیماری‌های اعصاب و روان، تضاد و چندگانگی شخصیت، مدرنیته که در طول جنگ مردم فرصت توجه به آن نداشتند و اکنون جنگ بسیار سنگین آن با سنت... اینها خود آسیب‌های جنگ و بحران است. بزرگترین جهش فکری و تکنولوژیک در غرب بعد از جنگ اتفاق افتاد چون باهوش‌ترین و الیت‌ها کار کردند و به ملت شناخت دادند نه کوتوله‌ها. اما اینجا سعی می‌شود توجه به الیت‌های جامعه را در مردم کمرنگ‌تر و کمرنگ‌تر کنند. افتضاح‌ترین سوپ آماده‌ای که در ایران پیدا می‌شود نامش را الیت گذاشته‌اند. این‌جوری تبلیغ افکار می‌کنند و بعد همکارانشان در خارج از کشور در این شبکه‌های تبلیغاتی که دیده‌ای هر روز می‌گویند مشکلات ایران از جامعه‌ی روشنفکری آن است. آدم از همه جا زخم می‌خورد. این روشنفکرانی که در تمام دورانها وحکومتها از طرف حکومت مرکزی و نیروهای تمامیت‌خواه و منفعت طلب خارجی سرکوب شده حالا دو نیروی داخلی و خارجی دوباره دست به دست هم داده‌اند و می‌گویند مصدق را فراموش کنید. هیچ‌کس هم پی قتل بزرگانی چون فروهرها و مختاری و پوینده و خیلی‌های دیگر را نگرفت تا مردم فراموش کنند تا چه حد روشنفکر می‌تواند خطرناک باشد که تکه تکه‌اش می‌کنند. قربانیان اعدامهای دهه‌ی شصت هم اغلب بچه‌های مطلع و تحصیلکرده بودند. آ‌ن سالها حقوق بشر دوستان بزرگوارانه دست روی دست گذاشته بودند و تماشاچیان حرفه‌ای این فجایع بودند چون اینگونه می‌خواستند باشد. جنگ شکلهای عجیب و غریبی دارد اما من جنگ حقیقی در ایران را جنگ همه‌ی نیروها با جامعه‌ی روشنفکری می‌دانم که حتی منزوی‌شان هم که می‌کنند باز از آنها هراسانند....و اما در باد٬ ده ساله تلاش من در شناخت و باز شناسی ریشه‌های جنگ طلبی و مرگ‌اندیشی در آدمی‌ است چه ایرانی چه غیر ایرانی، اما از نگاه یک زن ایرانی .

ما کودکی سختی داشتیم. ﭘدر مادرهای بی‌حوصله. مدرسه‌های سخت‌گیر. کوچه‌های عصبی. هیچ کس تا به حال به این موضوعات نپرداخته بود. همه چیز در فیلم باد دقیقا یادآور همان روزهاست.
ببینید! این اثر اگرچه بار یادآوری به دوش می‌کشد اما من به اندازه‌ی توانم تلاشم را برای بررسی ﭘدیده‌ی جنگ کرده‌ام. یادآوری هم بخشی از این داستان است. یکی از همکارانم در طول کار می‌گفت مرضیه داری اغراق می‌کنی کی دم در بچه‌ها را گشته‌اند گفتم دوست من! ۱۲ سال دم در مدرسه من را بازدید بدنی کرده‌اند. رفت فردا آمد گفت راست می‌گویی در اتاق ورودی تلویزیون هم ما را می‌گردند و من حواسم نبود. هنوز در مقابل بزرگترین مرکز تبلیغات در ایران دارند آدمها را بازدید بدنی می‌کنند. این امروز خودش را یادش رفته وای به حال ۱۰ سال پیش. امید من این‌ است که یک روزی سینماگران و محققین قد و قواره‌دار ما بتوانند جنگ و باقی مسائل را از نگاه خودشان بررسی کنند تا ملت مسائلشان را بشناسند و سعی در بازسازی داشته باشند. تلاش من بررسی این پیچیدگی‌هاست. جنگ رویداد بزرگی‌ است با تبعات عظیم. کسی هم نمی‌تواند ادعا کند نتیجه‌اش مثبت است. اگر هم کسی همچین عقیده‌ای داشته باشه باید روانکاوی بشود.

"باد، ده ساله" هیچ چیز را تایید یا تکذیب نمی‌کند. یک سردی و فشار تحمل ناپذیر را منتقل می‌کند.
تقریبا تمام کودکی من در جنگ نابود شد البته بخش دیگر هم قبل از آن به انقلاب گذشت و من نفهمیدم کودکی یعنی چه. هرگز نه عروسک داشتم و نه کتاب قصه‌ی گرگ و خرگوش خواندم. کتابهای آدم بزرگها را دست می‌گرفتم و تلاش می‌کردم ایسم‌ها را بفهمم تا در بحثها شرکت کنم البته در بلوغ به هواداری از ایسم‌ها بی اعتنا شدم چون هر کدام قدرت گرفتند سعی در تحمیق و تضعیف اندیشه‌ی بشری و محدودیت آزادی داشتند و دارند اما شناخت ضروری‌ است. من سعی کردم به مسئله جنگ دقیق بشوم. دیدم نمی‌شود این ﭘدیده را از زندگی بشر حذف کرد مگر اینکه رعدآساترین بمب‌ها و دقیق‌ترین موشکها ساخته بشود و متعصب‌ترین حکومتها به‌کار ببرند که دیگر آدم خودش از خودش بترسد و فکر نکند مهمترین و خوشگلتربن و شگفت‌انگیزترین موجود هستی است. آن‌وقت است که می‌ترسد و می‌نشیند سر جایش و می‌گوید خوب ساختن یعنی چه و دوباره پدیده ساختن می‌شود مهمترین مهارت انسان. خود آدمی را به خودش نشان بده، خود جامعه را به خودش نمایان کن بگذار خودش را بشناسد.

عاقبت بشر را خیلی تلخ می‌بینی. چرا؟
این واقعیت است. اخبار این‌جوری نشان می‌دهد. قطب نوسازی یا تخریب موتور حرکت آدمیزاد هستند و این روزها تخریب آسان‌تر و هیجان‌انگیزتر است. تازه می‌بینی که چطور بزرگترها با این شعارها که به مخ بچه‌ها دیکته می‌کنند و از آنها موجودات مخرب می‌سازند. پس اینجور به نظر می‌آید که بحث جنگ خوب است یا بد، تا حالا نتیجه بخش نبوده اما شناخت این آلودگی و محافظت از خودمان و مهمتر از آن از بچه‌ها که ضعیف و بی‌دفاع هستند کاری است پربار و عملی‌تر.

ﭘس تو جنگ را رد نمی‌کنی؟
من رد می‌کنم اگرنه می‌رفتم سراغ یک شغل خشن‌تر.

فکر ساخت این فیلم از کجا شروع شد؟
این فیلمنامه‌های کودک و جنگ که من فقط دوتایش را ساختم هجده٬ نوزده سالگی در من شکل گرفت اما وقتی آمریکا به عراق حمله کرد تصمیم گرفتم این فیلم را بسازم. کاری هم ندارم جنگ راه حل هست یا نه. ولی من نوروز ۱۳۸۳ گریه کردم و در تنهایی‌ام عربده کشیدم. من از جنگ بیزارم. تفکر جنگ جنگ تا پیروزی به من در کودکی تزریق شده و تمام بلوغم به پاک کردن این فکر هدر شده. نمی‌دانم چرا پدر مادرها از مدرسه‌ها شاکی نمی‌شوند که بچه‌هایشان را در زمستان سرد در حیاط مدرسه‌ها برای شعار و گریه‌زاری نگه می‌دارند تا عاقبت بچه‌هایشان٬ افسردگی و بیماری نشود یا این انجمن‌های حمایت از حقوق کودک چرا حواسشان نیست. در غرب هم شرکت‌های بزرگ مانند Dreamworks برای پول درآوردن و تزریق جنگ چه تولیدات سودجویانه‌ای به بازار عرضه می‌کنند و به اندیشه‌ی کودکان دنیا تعرض می‌کنند. نمی‌دانم به چه حقی آدم بزرگ‌ها به خودشان اجازه می‌دهند تا این حد ریشه‌های خلاقیت و انسانیت را در فرزندانشان بسوزانند.

ما ملت مرگ‌اندیشی هستیم. به ما آموزش داده‌اند مرگ بهتر از زندگی‌ است. عرفان ما این را می‌گوید. این میل به مرگ در فیلم تو دائم وجود دارد. خشونت فروخورده٬ این دختر را به طرف مرگ می‌کشد. اول آرزو دارد قوی‌تر از مردها بشود بعد آرزو می‌کند بمیرد. جنگیدن برای مردن نه جنگیدن برای زندگی بهتر. دختر قصه تو هم این میل به مرگ را دارد.
ندارد. در انتها با تلقین جامعه بخصوص مدرسه پیدا می‌کند. به‌خاطر محیط تاریک و خفقان آور. به این علت که مدام زور می‌شنود و تحمل می‌کند تا جایی‌که به فکرش می‌رسد باید حقش را بگیرد. زور همیشه عامل جنگ است. یا دارند به تو زور می‌گویند یا داری زور می‌گویی. این دختر برای گرفتن حقش فکر می‌کند باید بجنگد.

راه حل چیست؟
برای ﭘیدا کردن راه حل باید محققان و متخصصان بسیاری کار و بررسی کنند. من راه حل نشان نمی‌دهم و همچین ادعایی هم ندارم. می‌گویم شرایط را بشناسیم تا بتوانیم با شناخت درست‌تر از توان آدمی و محیطش, خودمان و به‌خصوص بچه‌ها را که ناتوان و بکر هستند محافظت کنیم.

رنگها و فضای خفقان درست مثل دوران بچگی ما بود. مدرسه را چه‌جوری انتخاب کردی؟ طراحی صحنه‌ای که همه چیز در آن دهه‌ی شصتی بود.
سخت بود اما شد. ۲۴ منطقه‌ی آموزش ﭘرورش را گشتم. دستیارم زهرا جعفری خیلی از خود گذشتگی کرد و برای تولید این فیلم هیچ‌کس به اندازه‌ی او کمکم نکرد. من هرگز او را فراموش نمی‌کنم.

کار مشکلی بود؟
خیلی. ۲۵۰ بچه جلوی دوربین بیاوری و مدرسه و محله و لباس‌ها انتخاب شده و طراحی شده باشد...

با چه مشکلاتی روبه‌رو شدی؟
به علت موفقیت فیلم اولم نبات در جشنواره‌ی رشد توانستم از آموزش و ﭘرورش مجوزی بگیرم که سه یا چهار امضا پای آن بود. اول مدیر کل سازمان آموزش و ﭘرورش بعد مدیر آموزش و ﭘرورش منطقه‌ی مورد نظر و... و در انتها حراست .همه باید امضا می‌کردند و به سختی مدیر مدرسه هم راضی شد تا در مدرسه‌ی مورد نظر کار کنیم. اما روز دوم کار درست اواسط دی ماه٬ من و گروه و ۲۵۰ بچه ساعت‌ها در حیاط مدرسه نگه داشته شدیم چون دستور داده شده بود فیلمبرداری متوقف شود.

چرا؟ شما که مجوز داشتید.
آره اما امضای خودشان هم بی‌فایده بود. اکثر گروه فیلمبرداری و مدیر مدرسه و بچه‌ها سرما خوردند. وقتی هم که مدیر نازنین مدرسه از این آقا سوال کرد شما که خودت مجوز را امضا کردی ﭘس چطور دستور توقف فیلمبرداری را می‌دهی؟ گفت من امضا کردم شما نباید قبول می‌کردید. من هم با لجبازی ایستادم و کار کردم. بعد از کار هم چند نفر از ﭘدر و مادرها شاکی شده بودند که بچه‌هایشان چند روز از درس افتاده‌اند و این خانم مدیر باهوش، با توان مدیریتی بالایی که داشت یک تست از بچه‌ها گرفت که درباره‌ی حرفه‌ی سینما و اصولا کار کردن چه چیزهایی یاد گرفته‌اند که جواب‌ها عالی بود.

برگردیم سر خود فیلم. درباره دختر اصلی فیلم می‌گفتید....
این دخترک در هر محیط جدیدی با زور مواجه می‌شود. او را می‌گیرند و تجسس می‌کنند و بنابراین حس حق‌طلبی و جنگجویی او را بیدار می‌کنند. اما او خودش را دونده‌ی تنهای میدان می‌بیند و به او فشار می‌آید.

خودت این‌جور وقت‌ها چه‌کار می‌کنی؟
من از مخ بازکن استفاده می‌کنم. نه اینکه حتما ﭘیروز میدان باشم نه گاهی هم کنار می‌کشم اما خوب.. ترفندهای شخصی‌ای هم دارم که زور نشنوم.

این اجحافی که حرفش‌ را می‌زنی بیش از هر چیز در مدرسه به چشم می‌آید که فشرده کل جامعه آینده است. جایی که پریشانی دوران جنگ را تشدید می‌کند و تحکیم پس از آن را. من از زیرکی تو خوشم آمد که این جامعه‌ای را که نشان دادی تنها یک جامعه‌ی جنگ‌زده نیست. جامعه‌ای‌ است که بحران انقلاب را پشت سر گذاشته است. بچه‌ها به هم می‌گویند ساواکی٬ ضد انقلاب ....
بابت هر کدام از این کلمه‌ها چه سرها که بر باد نرفته. ما ملتی هستیم که در طول تاریخ به هم گفتیم زندیق و بابت‌اش خون همدیگر را مباح دانستیم. همسایه به همسایه رحم نکرده و برادر به برادر. واقعا این نامگذاری‌ها از کجا می‌آید؟ از آموزش‌های دوران کودکی که حق داری برای مردم اسم بگذاری یا قضاوتشان کنی و تعصبات مریض؟ ببین من ترسناک‌ترین و شگفت‌انگیزترین افسانه‌ها را به چشم دیدم و نتیجه‌ی این نشنیدن صدای هم٬ می‌شود آن آتش‌سوزی که بچه سرکوب شده راه می‌اندازد. داستان ضحاک واقعی‌ترین تجربه زندگی من است. مثل خوردن و خوابیدن. این افسانه نیست.

هنری که حول و حوش جنگ وجود دارد همیشه شعارزده است. این موجب دلتنگی مخاطب می‌شود. در کار تو هم شعار وجود دارد اما مرز باریکی است که کار شعارزده نشود. چه‌طور به این نقطه رسیدی؟
شعار یعنی خط کشی کردن اذهان جامعه, کشتن خلاقیت‌ها و هرگونه فردیت و میل به تفکر. من چهارچوب‌ها را نشان دادم اما تایید یا تکذیبشان نکردم. اگر این موقعیت‌های اجتماعی در تصویر٬ این‌گونه عجیب به نظر می‌آیند مردمی که آن را به وجود آوردند چه باید بگویند؟ در کارهایی که تو قبلا دیدی از ابتدا به کار دیکته شده که چه گفته بشود و چگونه. خط کشی یعنی شعار. من این جامعه‌ی گرفتار شعار را نشان دادم. ببین نظام آموزشی مشکل دارد. من اگر بچه داشتم به او خیانت نمی‌کردم و نمی‌گذاشتم مدرسه‌ای برود که هر روز به او بگویند دست‌ها پشت سر جفت٬ پاها جفت و ... بچه‌های ما صلح را یاد نگرفته‌اند. جنگیدن کار آدم بزرگهاست نه بچه‌ها. در واقع به جنگ رفتن زیر هجده ساله‌ها طبق قوانین حمایت از حقوق کودکان غیر قانونی است. من فقط سعی کردم گوشه‌ای از این ناآگاهی و تاثیر آن را نشان دهم.

در این فیلم توانستی فضای تاریک را خوب بسازی. چرا کمی هم سفیدی به آن اضافه نکردی که سیاهی بهتر دیده شود؟
شروع با ماست اما ادامه با پرسوناژها و محیطشان. دختر شعر می‌خواند... باز باران.... با ترانه... با گهرهای فراوان...خب اما مدام با چیزهایی روبرو می‌شود که شعر یادش می‌رود. کودکی ده ساله بودم.....چست و چابک...یا نمایشی که بازی می‌کنند. یا پنهان کردن عکس چه‌گورا در جوراب. خنده‌دار است اما ته آن می‌رسیم به نقطه اول. گناه من نیست که ما آدم‌ها کارهایی می‌کنیم که وقتی بازبینی می‌شود این‌قدر غریب به چشم می‌آید.

درباره‌ی انتهای کارت بگو. این که چرا راهی نشان نمی‌دهی؟ یک پایان‌بندی قاطعانه‌تر؟
باز هم تکرار می‌کنم برای نشان دادن چاره٬ تو یا باید دانشمند و متخصص باشی یا یک احمق بزرگ. من نه می‌خواهم تحمیق کنم نه مدعی دانش عظیم ازلی ابدی هستم. من یک شاهدم که می‌بینم و نمایان می‌کنم. یافتن چاره کار جمعیتی از متخصصان است.

من منتظر پایان تکان‌دهنده‌ای بودم.
برای این قصه چه پایانی می‌توانست تکان دهنده‌تر از بازگشت به نقطه‌ی اول باشد. دست بریده یا شکم دریده !!!؟؟ این جبر مطلق برای کودک فجیع‌ترین نقطه‌ی قصه است. فجایع خیلی وقتها در آرام‌ترین نقطه اتفاق می‌افتند. وقتی که ما خوابیم.

به نظرم این فیلم انگولک کردن زخم است.
چه زخمی؟

جنگ و مصائبش‌.
به نظر من٬ زخم خود فراموشی است. این فیلم اگر فقط یادآوری هم کرده باشد قدمی به طرف درمان برداشته شده.

نظرهای خوانندگان

khnum marsiye wafeh-meher man in film ra nadideam dis negahe shoma dar in mosahbe be jang wa tasir an dar bachehy ma as jomle khodetan wa frafsh-kari ma as anche baryeman pish amade baram jaleb bud konjkaw shodam film ra bebinam.moafagh bashid. moawagh bashid

-- akram mohammadi ، Mar 15, 2007 در ساعت 09:43 PM

Dear Marzieh Vafamehr You are great .I m waiting see new movei of you.
sam

-- sam ، Jul 6, 2007 در ساعت 09:43 PM

خانم مرضیه وفامهر من نتوانستم راهی پیدا کنم برای دیدن فیلمCROSSED OUT درباره ی خانم پارسی پور . چطور و کجا سراغ بگیرم. شما کجایید

-- جمشید ، Aug 1, 2007 در ساعت 09:43 PM

سلام به مسئول این بخش وخانم مرضیه وفامهر<دوست عزیز نگاه هرکس به موضوع فقط مربوط نمی شود به عوامل بیرونی بلکه به نظر عمده روانشناسان به شخصیت درونی اون هم مربوط می شود ویکی از تست های روانشناسی هم اینگونه است که یه تصویر نامشخص به افراد می دهند که اصولا"هیچ دونفری آن را مثل هم تحلیل نمی کنند وازتحلیل هرشخصیت او آشکار می شود،بنابرین عوامل دیکری هم به غیر از آنچه شما اشاره کردید در برداشت شما موثر بوده است ،من هم مثل شما کودکیم را در جنگ گذراندم توی همین مدرسه ها درس خواندم توی همین محیط بزرگ شدم؛تازه تبعیض هایی رو هم در امن ترین کانون یعنی خانواده لمس کردم!ولی با کمال احترام نظر شما رو قبول ندارم وباز همون عوامل باعث شده که من اینگونه فکر کنم من در تمام این تلخی ها وسختی ها به شیرینی رسیدم که فهمیدم الماس چرا الماس شده است من چیزی در درونم پیدا کردم که تمام دنیا رو با اون نمی دم من خدا رو با تمام صفاتش در عمیق ترین لایه قلبم پیدا کردم.این رو توی شب های سرد تنهایی وزیر سرب داغ که شاید کم تر بشری دوام بیاورد.وبا کمال میل حاضرم همه بشر را در آن شریک کنم اگر قدرش رو بدونند.از توجه شما ممنونم

-- محبوب ، May 13, 2008 در ساعت 09:43 PM

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)