رادیو زمانه > خارج از سیاست > حرفهای خودمونی > دلنگرانیهای دختری که دوستش را گم کرد | ||
دلنگرانیهای دختری که دوستش را گم کردلیدا حسینینژادlida@radiozamaneh.comدر روایت دیگری از درگیریهای این روزها در تهران به سراغ یکی از شهروندان داخل ایران، یک دختر بیست و دو ساله میروم که از کشته شدن دوستش در درگیریهای روز شنبه، در تهران میگوید:
رفته بودیم تظاهرات، شب بود و خیلی شلوغ شده بود. داشتیم کم کم برمیگشتیم که صدای چند تا شلیک شنیدیم. دیدیم همهی مردم دارند میدوند. ما هم دو تا دختر بودیم که ترسیده بودیم. ما هم دویدیم. خیلی بد بود، همه میدویدند و همدیگر را هول میدادند. دیدم صدای گلوله، هی دارد نزدیکتر میشود. خیلی نزدیک شد و فقط شنیدم که دختری جیغ کشید. نگاه کردم، دیدم که دوستم در کنارم افتاد زمین. آنقدر شوکه شده بودم که نفهمیدم تیر خورده. فکر کردم فقط خورده زمین. خواستم دستش را بکشم که بلندش کنم، دیدم، همهی پشتش خون است. گلوله به پشتش خورده بود و فکر کنم همانجا مرد! من خیلی ترسیده بودم. یکی از پسرها که با من بود، مرا محکم کشید و گفت: «دیگر نمیشه، وایسی، بدو.» همینطور که داشتیم، میدویدیم، یکی با باتوم مرا زد. من کتک خوردم، رفتیم در یک کوچهی بنبست قایم شدیم. چون نگران دوستم بودم، خواستم بروم و او را بیاورم. حرکت نمیکرد، فقط میخواستم، بروم بیاورمش، همین. خواستیم برویم، چند نفر ریختند جلوی ما، گاز اشکآور که نه، گاز فلفلی پرتاب کردند. چون گاز اشکآور هم به من خورده است، این گاز فلفلی بود، نمیتوانستم نفس بکشم، چشمانم سوخت، تمام گلویم میسوخت، افتادم پایین، فقط سرفه میکردم. همهجا دود شد. اصلاً نفهمیدیم چی شد. فقط دیدم همه داد میزنند. دوباره دوستم، مرا کشید، برد.
وقتی دیدند، من آمدهام دوستم را ببرم، دویدند دنبالمان. فرار کردیم توی یک خانه. پیرزنی ما را راه داد، ما را انداخت توی حمام و در را قفل کرد. ما هم شیر آب را باز کردیم. آنها مثل وحشیها ریختند تو، گفتند: «آمدهایم اینها را ببریم.» پیرزن طفلک گفت: «دخترم در حمام است، تو مگه ناموس نداری؟ میخواهی بروی توی حمام، دختر مرا ببینی؟» دیدند که صدای شیر آب میآید، انگاری که گمراه شوند، رفتند پایین، تمام شیشههای ماشین پارکینگ را شکستند. ماشینها را داغان کردند، زدند شیشههای پنجرهها را شکستند و رفتند. ما مجبور شدیم، شب آنجا بمانیم. من دیگر هیچوقت دوستم را ندیدم. بعد با کمال پررویی، یک تصویر زدند، آنهم از یک دختر به نام ندا صالحی که میگویند: این مرده! نمیفهمم دوستان من که در دانشگاه تهران گم شدهاند، کجا هستند؟ ۲۷۳ نفر از بچههای دانشگاه تهرانمان نیستند! هیچ کس هم خبر ندارد، آنها کجا هستند. چه پسر، چه دختر. چون خانوادههایمان نمیدانند ما به تظاهرات میرویم، نمیتوانیم به آنها چیزی بگوییم. من و آن پسری که با من بود، آنقدر ترسیده بودیم که نمیتوانسیتم، خیلی سعی کردیم، برگردیم ببینیم، نازنین کجاست، ولی اصلاً ندیدیمش. خانوادهی او هم هیچ خبری ندارند. خانوادهاش فکر میکنند، در تظاهرات دستگیرش کردهاند. به بیمارستانها و این جا و آنجا سر میزنند، میآیند از ما میپرسند و میگویند: «تو از نازنین خبر نداری؟» ولی من جرأت ندارم چیزی بگویم. چون اگر بگویم، خانوادهام مؤاخذهام میکنند و بعد هم خانوادهی او. من گفتم: نه، هیچی نمیدانم! ما او را دیگر هیچوقت ندیدیم. من هر روز از آن خیابان رد میشوم، هر روز از مردم آنجا میپرسم. همه میگویند: «نمیدانیم». نمیدانم، آدمی که میمیره، روی زمینه، چطور میشه که دیگر هیچوقت دیده نشه؟ از آن روز، خیلی ترسیدهام. اصلاً نمیتوانم شبها بخوابم. هرشب از ترس، از خواب میپرم، تصویر دوستم جلوی چشمم میآید و بعد این تصویر که من نتوانستم هیچ کمکی به او بکنم، نتوانستم او را بیاورم، همهی اینها میآیند، جلوی صورتم. جلوی چشمم هست. با خودم میگم که من هیچ کاری نکردم. آن دوستم هم که پسر بود، خیلی کتک خورده، خیلی بیش از آن که فکر کنید. دو تا از دستهایش شکسته است و تمام پشتش کبود است. خودم هم همینطورم. با لباسهای شخصی، میآیند، میریزند توی مردم، بعد با چوب میزنند. |