رادیو زمانه > خارج از سیاست > حرفهای خودمونی > «شاد بودن را یاد نگرفتهایم» | ||
«شاد بودن را یاد نگرفتهایم»لیدا حسینینژادlida@radiozamaneh.comبه بهانه فرا رسیدن فصل بهار و نوروز، سری به وبلاگ «نامههای سوشیانت هزارم» میزنم و بهاریهاش را میخوانم. اما این بار بهتر دیدم که با خود نویسنده وبلاگ، امیرعباس ریاضی در مورد
امیرعباس عزیز سال نوی شما مبارک! سال نو شما هم مبارک. ممنون. سیامین بهارت هم مبارک. قربان شما. ممنون که یاد ما بودید. شرمنده مجبور شدم سنت را اینجا لو بدهم! نه، کار خوبی کردید. تحویل سال را چطور گذراندی امیرعباس؟ تحویل سال خوبی بود. اولین سال بود که زندگی مستقل خودم را شروع کرده بودم و اولین سال تحویلی بود که در کنار خانواده شخصی خودم یعنی همراه با خانمم سال را تحویل کردم. هر چند فکر میکنم به چند ماه پیش برمیگردد. ولی بابت شروع زندگی جدیدت تبریک میگویم. پس سال خوبی را هم پشت سر گذاشتی. دستاورد خیلی خوب داشتی. البته اگر بخواهم بگویم که سال گذشته همچین زیاد خوب نبود، تلخ و شیرین به هم آمیخته شده بود. حالا اگر فرصت شود... خدایی شیرینیاش چربیده! چی بگم حالا، بگذریم. ولی این رو جلوی خانمت نگو! فرض را بر این میگذاریم که شنوندهها اصلاً تو را نمیشناسند. اگر بخواهی خودت را معرفی کنی چطور معرفی میکنی؟ اگر بخواهم اسم خودم را جوان بگذارم، همچین با شک و شبهه همراه میشود. برای خودم اما یک جوان سی ساله هستم، تازه پا به سی سالگی گذاشتهام هنوز سی سالم نشده و تازه ازدواج کردهام و مشغول تحصیل هستم.
چه رشتهای؟ رشتهام ادیان و عرفان است و در دانشگاه آزاد تحصیل میکنم. در چه مقطعی؟ کارشناسی ارشد میخوانم. البته قبل از آن، رشتههای متعددی را از سر گذراندهام. این رشته را هم بر حسب اتفاق و از روی علاقهای که به موضوع فلسفه دین و این حرفها داشتم انتخاب کردم. میدانم که کارهای دیگری هم میکنی. قبل از اینکه به وبلاگنویسی برسیم ـ بهانه صحبت من با تو هم وبلاگت و وبلاگنویسی است ـ میخواستم بگویی که کارهای هنری هم کم نمیکنی، درست است؟ واقعیتش حوزه اصلی کارم گرافیک است، میدانید که گرافیک هنری است که خواه ناخواه مجبور میشوید با چندین رشته دیگر هم سر و کله بزنید. مثلاً اگر بخواهید گرافیک را به معنی یکسری علایم و نشانهها بدانید باید حتماً نقاشی بدانید، دید تقریباً خاصی نسبت به تمامی علایم و نشانههایی که اطرافتان است داشته باشید. باید تایپو گرافی بلد باشید، اگر بخواهید ایرانی کار کنید باید هنر خطاطی ایرانی را بلد باشید، در سطح بینالمللی هم به زبانهای دیگر، تایپوگرافیهای خاص خودشان را دارند. باید رنگ را بشناسید، باید دنیا را بشناسید، باید خوب بخوانید، خوب درک کنید تا بتوانید به خودتان گرافیست بگویید. من که گرافیست نیستم. ولی سعی میکنم گرافیک کار کنم و کارهایی را ارائه دهم. گرافیستها را دوست دارید؟ بله، گرافیستها را دوست دارم، اگر بخواهم به عنوان شغل به آن نگاه کنم، مشغولیت اصلی من گرافیک است، تا حدودی رسانه است و همین الان که در خدمت شما هستم وبلاگ هم مینویسم. ولی میدانم که آواز هم بد نمیخوانی؟ والا آواز هم بد نمیخوانم. وقتی در گوشه کنارها یک چیزی از آدم درز میکند دیگر نمیتواند جلویش را بگیرد! کی به شما گفته که من آواز بد نمیخوانم؟ اصولاً وبلاگ چیز بدی است نه؟ نه، زمزمهای بیشتر نیست. شما اصلاً به این حساب نگذارید که من آواز میخوانم. اگر دست و دلی باشد و حال و روزی، مشغولیت موسیقی هم هر از چند گاهی میآید و بدمان نمیآید زمزمهای بکنیم و سازی هم در کنارش باشد و بنوازیم. خلاصه در کنار تمامی مشغولیتهایی که هست موسیقی به عنوان یک تفنن برای فرار کردن از این همه موج غم و اندوه و بدبختیهایی که اطراف ما را گرفته است، باید باشد.
قبل از اینکه موج منفی بدهی همینجا صبر کن، برای اینکه داری سراغ غم و انده میروی. سراغ وبلاگت میرویم. چرا سوشیانت هزارم؟ به خود کلمه سوشیانت برمیگردد، سوشیانت موضوعیتی دارد و هزار هم که نشانه عدد کثیر است. از قدیم وقتی میخواستند چیزی بگویند که خیلی خیلی زیاد بوده، معمولاً به هزار یا هزاران تشبیه میکردند چون آن موقع که نمیدانستند میلیونها چقدر است. در قدیم هزار از آخرین رقمها بوده است. سوشیانت، واقعیتی در خودش نهفته دارد، کاری ندارم به اینکه شما بخواهید در هر دین و آیینی به آن نگاه کنید، مسأله انتظار است. شرایطی که یک روزی قرار است بهتر شود. اما در کلمه سوشیانت واقعیت دیگری هم وجود دارد. هر کسی که این انتظار را با خودش همراه داشته باشد و بکوشد برای اینکه روزی به آن هدف غایی که میخواهد برسد یک سوشیانت دیگر در دل خودش وجود دارد و من این را گذاشتم هزارم، چون در واقع سوشیانتها سه تا بیشتر نیستند اما خواستم آن استمرار حرکت انتظار یک روزگار بهتر را برسانم. در وبلاگت که مروری میکردم و خودت هم کنار وبلاگت دستهبندی موضوعات را کردهای از روزمرگیها گفتهای، از سیاست گفتهای از عرفان، عشق و از غم. اما بهاریهات مقداری توجه من را به خودش جلب کرد برای اینکه معمولاً سعی میکنیم وقتی بهار میشود ادای خوشحالها را درآوریم خودت هم یک جایی در همان پستت گفتهای. از نگرانیات از زمان از دست رفته نوشتهای از گمشدهات گفتهای، از اینکه بلد نیستی شادمانه بنویسی. چطور ممکن است آدم در آستانه رسیدن بهار نتواند شادمانه بنویسد. وقتی بهار میآید، سبزی میآید، بوی گل میآید، تازگی میآید، بالاخره هرجوری هم حساب کنیم باید بتوانیم لحظه تحویل یک ذره غمها را کنار بگذاریم و کمی مثبتتر نگاه کنیم. چرا اینقدر ناامید؟ درست است، قبول دارم که باید لحظه سال تحویل به معنی واقعی کلمه تحولی در انسان رخ داده شود و اگر غم و اندوهی هم هست به کناری نهاده شود و روزگار از نو شروع شود. نمیخواهم به کل جامعه ایرانی تعمیم دهم، میخواهم بگویم که تا حدودی غم برای من نهادینه شده است. یعنی وقتی از خواب بلند میشوم روزم را نگاه میکنم میبینم روزی است که نمیتوانم آنچه را دوست دارم به دست آورم یا حداقل اگر برای به دست آوردن آن تلاشهایی را هم انجام بدهم و وجدان درد نگیرم که تلاش نکردم، در نهایت میدانم به آن چیزی که میخواهم برسم، خیلی سخت میرسم یا کلاً الان نمیرسم یا به هر صورت در ایران نمیرسم یا خیلی از مسایل دیگر. فکر نمیکنی ما ایرانیها یک ذره عادت کردهایم که غم را دوست داشته باشیم. یعنی از غم خودمان گاهی لذت میبریم؟ دقیقاً همینطور است. عادتمان دادهاند. موسیقی ایرانی را نگاه میکنید که غم در آن نهادینه شده است. به آثار هنری ایرانی که نگاه میکنید میبینید غم در آن نهادینه شده است. وقتی به کارهای هنری در سطح جهان نگاه میکنم میبینم پر از رنگ است پر از رنگهای متنوع اما به کارهای هنرمندان ایرانی که نگاه میکنم انگار رنگهایی که به کار میبرند آن سرزندگی و کیفیت رنگهای خارجیها را ندارد. این برای من از کودکی خیلی جالب بود. وقتی نگاه میکنم میبینم نویسنده هم رمانی نمینویسد که حاکی از سرزندگی، شور و عشق و امید و حرکت باشد. وقتی نگاه میکنم، میبینم که موسیقی هم همینطور است. زندگیام هم در بروکراسیهای پبچ در پیچ و عجیب غریب گرفتار شده، وقتی به جامعهام نگاه میکنم میبینم که ناامیدی موج میزند مگر من چقدر ظرفیت دارم؟ از اطراف خودم دارم تأثیر میگیرم.
حتی وقتی عاشق میشویم، عشق ما هم با حزن همراه است. یعنی شاید باید یک حرکت، چرخش و جهشی به خودمان بدهیم که از یک جایی شروع کنیم و این را عوض کنیم. عادت کردیم که این حزن را قشنگ ببینیم. حیف است من وقتی بهاریه تو را میخوانم، میبینم که چقدر در آن غم موج میزند. وقتی میگویی شادمانه نوشتن را بلد نیستم، شک میکنم که مگر میشود یک آدم هنرمند با این همه ذوق و شوق شادمانه نوشتن را بلد نباشد. شاید باید خودمان را تمرین بدهیم؟ قبول دارم. ما دیوانه که نیستیم. دوست داریم عوض شویم دوست داریم شاد باشیم. شاید بتوانم بگویم ما بلد نیستیم و شاید هم یک نفر باید بیاید به ما یاد دهد که چطور میتوانیم شاد باشیم. کسانی که مدعی شاد کردن مردم هستند شادیهایشان، شادیهای زودگذر و خیلی سطحی است. تا آنجا که میدانم نسل سومیهایی که شاید خیلی خیلی شادتر از نسل ما باشند، شادیهای خیلی سطحی دارند. شاید رشته خودم را اینطور حس میکنم. اما حرف بودا واقعاً به دلم مینشیند که زندگی واقعاً غم و درد است و غیر از این هم برای خودم تصور دیگری نمیتوانم داشته باشم. حالا شاید یک نفر دیگر بیاید دست من را یک روزی بگیرد شاید همان گمگشتهای باشد که من در بهاریه نوشتهایم. ما میآییم دست تو را میگیریم که شادت بکنیم. ولی به شرط اینکه خودت هم به ما اجازه بدهی! شاید آن آزادی در خارج از مرزهای ایران است، شاید حتی آزادی را در خیلی از کشورهای همجوار خودمان بتوانیم درک کنیم و ببینیم اما داخل ایران و در کشورهایی که ایدئولوژیک هستند، با یکسری محصورهایی روبهرو هستیم، یکسری حصر و حصارهایی است که اجازه نمیدهد آنطور که باید و شاید به خودمان برسیم و به واقعه کلمه زندگی کنیم. شاید اگر روزی اینها برکنار شوند که امیدوار هستم و آرزو میکنم که روزی برکنار شوند، جامعهمان یک مقدار به سطح درستی از درک واقعیتها برسد. اگر روزی برسد که این حصارها برداشته شود شاید ما هم یک جورهایی همرنگ جماعت بشویم، شاید اگر برای ما هم آزادیهایی فراهم شود آن روز بهتر باشد و شاید خوشحالتر از این بهاریه بنویسیم. ما هم یک مقدار نفس بکشیم. ما یعنی همان مردم ایران با بهار که زمین نفس میکشد، مردم ما هم بالاخره یک روزی نفس بکشند. امیدوارم. میخواهم یک چیزی را این وسط لو بدم، میدانم یک کار جدید در دستت داری. میخواهم از تیشرتهای خوشگلی بگویم که میدانم در دست طراحی هستند. بیشتر از این نمیگویم خودت از تیشرتهایی که داری طراحی میکنی کمی برای ما بگو. ایدهی تیشرتها که ایده جدیدی نیست. دوستان بسیار زیادی در این زمینه کار کردهاند. فکر میکنم پایهگذار این نوع رویکرد به تیشرت و ایرانی نگاه کردن به یک پوشاک جهانی، آقای نیما بهنود بود. و من از همین جا به او سلام و درود میفرستم. اما چاپ روی تیشرت صرفاً به چاپ یکسری سیاهمشقهای خاص یا یکسری لوگوتایپهای خاص برنمیگردد. نیما خیلی روی چند سیاه مشق متمرکز شده است که روی اقلام مختلف چاپ میکنند از تیشرت گرفته تا لنگ حمام ایرانی.
تازگی کار تو در چیست؟ قاعدتاً از خط نستعلیق استفاده میکنم. چون خط بسیار زیبایی است. میدانید که اگر بخواهیم به خطوط اسلامی نگاه کنیم از نستعلیق به عنوان عروس خطوط اسلامی نام برده میشود. ناگزیر به استفاده از خط نستعلیق هستیم. اما اگر همین را در کنار خطوط دیگری تجربه کنیم همراه با یکسری از معیارها و المانهایی که در سطح جهانی به آنها توجه میشود، یکسری المانهای دیگر غیر از خط وجود دارد. حرفهای جدید وجود دارد. احساس کردم یک تیشرت دو رو دارد. از هر کدام از این طرفهای تیشرت میتوانیم استفاده خاصی ببریم. چرا تیشرت یک وسیله آموزش نباشد؟ در بعضی نمونهها از خط نستعلیق روی تیشرتها استفاده کردهام و پشت آن با استفاده از منابعی که هست و دوستان میتوانند در اینترنت هم جستوجو کنند، چند خط در مورد تاریخچه خط نستعلیق خیلی کوچک پشت تیشرت چاپ کردهام. آن کسی که این را میپوشد هم استفادهای برای یاد گرفتن میکند و هم یک لذت بصری در کنارش خواهد داشت و چهار نفر دیگر هم این را میبینند. اگر در خارج از ایران بپوشد میتواند تاریخچهای را برای همگان به نمایش بگذارد که از آن خط است. یک موقع از یک لوگو تایپ استفاده میکنیم از لوگوی یک روزنامه قدیمی مثل صوراسرافیل استفاده میکنیم چقدر خوب است که بتوانیم مثلاً در پشت این تیشرت یا در هر جای این تیشرت تاریخچه کوچولویی داشته باشیم. روی تیشرت خیلی میشود کار کرد. چند وقت دیگر میتوانیم تیشرتهایمان را سفارش دهیم؟ سعی میکنم در اولین فرصت بعد از اینکه مغازههای تهران باز شدند برای دوستان شروع به چاپ تیشرت کنیم. میدانی که من مشتری پر و پاقرص تیشرتهایتان هستم. خواهش میکنم شما لطف دارید. بیشتر از این با این مقوله اذیتت نمیکنم. عیدی برای ما چه داری؟ عیدی که برمیگردد به همان صحبتهای قبلی. میدانم که اهل موسیقی قاعدتاً از دوستداران استاد شجریان و البته موسیقی ایرانی و موسیقی اصیل ایرانی دوست دارند چیزهایی را که از آقای شجریان تا حالا نشنیدهاند یا کمیاب و نایاب هستند، بشنوند. حدود یک سال پیش تصنیفی را که مقدمه کوتاهی دارد، در وبلاگم منتشر کردم که با استقبال زیادی هم روبهرو شد. تصنیف را که اگر اشتباه نکنم تصنیفی در بیات تهران است، با صدای استاد شجریان تقدیم دوستان رادیو زمانه و شنوندگان محترم میکنم. امیدوارم اگر صدایش از نظر آنها غمانگیز است، در نهایت همانطور که تصنیف به شادی میرسد روزگار ما هم به شادی و آرامش و آزادی برسد. |
نظرهای خوانندگان
گرافیک؟!!!
-- میم ، Mar 30, 2009 در ساعت 02:20 PMاین مطلب بنظرم یک سرهم بندی تبلیغاتی بود بیشتر!
البته شاید یکمی هم حسادت کردم ولی فکر میکنم بناحق این کار رو نکردم! (صداقت رو داشتین؟!)
این مطلب زیر عنوان "زرد" قابل قبول بود برای بنده
یادم است مردک چاله دهانی از قول گنده دهانی می گفت که خنده دل را میمیراند! و اینان بزرگان ملت مایند. چاله دهانان و گنده دهانان
-- بدون نام ، Mar 31, 2009 در ساعت 02:20 PMنه میم عزیز این مطلب تبلیغی نبود حسادت تو زیاد بود. ما ملت جز تخریب یا بت سازی الترناتیو سومی نمی شناسیم. هرگز انتقاد/ بررسی/ تحقیق و مطالعه بی طرف و با نیت یادگیری را تجربه نمی کنیم.
-- مهدی ، Apr 1, 2009 در ساعت 02:20 PMاین که فیلسوفان هنرمند و هنرمندان فیلسوف تازه از راه رسیده ما، وقت اندکی تلاش برای شناخت تاریخ همین ده بیست سال پیش را ندارند، البته باید آن را در گرفتاری های عرفانی ایشان جستجو کرد. اما محدود کردن تاریخ استفاده از شعر و خط فارسی روی تی شرت به عباس ریاضی و نیما بهنود، لابد باید بهرام دبیری، نقاش و گرافیست، را به خنده بیندازد که هفده هجده سال قبل به فکر این کارها بود و از این کارها می کرد. ولی خوب حیف که فیلسوف نبود و تریبون نداشت و از مهم تر این که وب لاگ نویسی عارف مسلک نبود.
این که این آقا در هنر ایرانی جز غم نمی بیند، شاید اندکی هم دلیلش این باشد که یا خوب نمی بیند یا این که خوب نمی خواهد همه را ببیند وگرنه سری به کارهای بسیاری از نقاشان مدرن بزند...
-- سایه ، Apr 12, 2009 در ساعت 02:20 PM