رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۹ تیر ۱۳۸۷

سنگسار اجتماعی به سبک ايرانی

این روزها وبلاگستان حالش بد است. عین خود ایران پر است از کینه و تنش. هر دری را باز می کنی کسی دارد به کس دیگری می تازد و از هستی ساقطش می کند. جان کلام این است : وجود نداشته باش! برو بمير! نفس نکش. هر کسی که می سازد و جلو می رود چند نفری جلوتر به سرعت برایش چاهی می کنند تا با سر سقوط کند.

داستان ها فراوان است. همه ما از این داستانها زیاد داریم. اما می خواهم امروز داستانی را می خواهم بگویم که شاید کمی هم عصبانی کننده باشد. اما این هم به قول معروف حکایت ماست. تنها کمی کلاه تان را قاضی کنید و فکر کنید.

وقتی چشم بر حذف بستيم

دو سه سال بعد از انقلاب بود که در پاریس هنرمندی را دیدم پاک باخته و در به در. بعد از انقلاب به علت انواع و اقسام تهمت ها و توهین ها از ایران گریخته بود ومدتی بود که آواره و سردرگم در پاریس می چرخید و کاسه چکنم به دست گرفته بود. من که در آن زمان غرق در شور و شر انقلاب بودم و نفس کشیدنم انگار با ریتم انقلاب یکی شده بود کاملا چشم بر حاشیه ای شدن و حذف تقریبا کامل هنرمندانی که آن ها را جرثومه های فساد می نامیدند بسته بودم و فکر می کردم "حقشان بود". بنابراین در برابر این هنرمند پاک باخته که قرار گرفتم با نگاه و لبخندی تحقیر آمیز از وی استقبال کردم. در شور و شر داستان های انقلاب او داستانی (به اصطلاح جکی) تعریف کرد که احساس بدی به همه ما دست داد و من بدنم لرزید و به شدت به وی حمله کردم که چگونه جرئت می کنید چنین هجویاتی بگویید؟! ما ایرانی ها بهترین آدم های دنیا هستیم. این داستان را شما از روی بغض و کینه ای که به انقلاب دارید می گویید. او لبخندی تحویلم داد و گفت صبر کن کم کم خواهی فهمید. و حالا دارم هر روز بیشتر می بینم که حق با او بود. داستانش چنین بود:

سفر خدا به زمين

روزی خداوند تصمیم می گیرد که بیاید روی زمین تا ببیند بندگانش چه می گویند و چه می کنند. سوار بر سفینه خود شد و آمد بر زمین تا رسید به بیابانی که اسب سواری گله گاو بزرگی را به چرا برده بود و سخت در تلاش بود که مواظب تمام گاوهایش باشد. خداوند از آن سوارپرسید بنده من تو کیستی و اینجا کجاست؟ سوار گفت اینجا امریکاست و من یک گله دارهستم که برای تامین زندگی ام این همه گاو را به تنهائی به چرا آورده ام. خداوند گفت بنده من؛ من خدای تو ام اگر آرزویی داری بگو تا برایت برآورده کنم تنها همین یک بار است که چنین فرصتی را به تو می دهم. گله دار گفت ای خدای من آرزو دارم که پول دار شوم، یک رنچ و مزرعه بزرگ داشته باشم با ده هزار راس گاو و گوسفند وهزاران اسب؛ دلم می خواهد چند اتوموبیل لیموزین بزرگ داشته باشم، بتوانم کار کنم و هرروز زندگی ام را بزرگتر کنم و با خانواده ام خوشبخت زندگی کنم. خداوند گفت می بینم که مرد زحمت کش و با انگیزه ای هستی بنابراین آرزویت را بر آورده می کنم. خدواند آنچه را که گله دار در آرزویش بود به او داد و سوار بر سفینه اش شد و به سفر خود ادامه داد.

رفت و رفت تا رسید به شهری بزرگ. در میخانه ای مردی مست با جامی شراب و غرق در خیال خود نشسته بود. خداوند به او گفت بنده من اینجا کجاست؟ تو چرا انقدر مغموم نشسته ای ، تو را چه می شود؟ او لبخندی زد و گفت خدای من اینجا عروس شهرهای جهان، پاریس است و من هم عاشقی هستم که مست و خراب عشق و شرابم و به تنهائی خود می گریم. خداوند گفت ای عاشق دلخسته بگو چه آرزویی داری بلکه بر آورده اش کنم. عاشق پاریسی گفت ای خداواندا مرا به وصال عشقم برسان اما در عین حال به من لذت زندگی اعطا کن. دلم می خواهد زندگی خوبی داشته باشم، خوش باشم و بهترین شراب را بنوشم و موسیقی را گوش دهم و بهترین غذاها را بخورم و خلاصه در کنار معشوقم از زندگی ام نهایت لذت را ببرم. خداوند به بنده عاشق پیشه اش وصال عشق و زندگی خوشی را عطا کرد و رفت.

من آرزويی ندارم اما بز او را بکش!

مدتها رفت و رفت... تا رسید به بیابان برهوتی که تنها گاه به گاه کپری در آن به چشم می خورد که در آن ژنده پوشی نشسته و یا خوابیده بود. خداوند فرود آمد و از یکی از کپر نشینان پرسید بنده من اینجا کجاست تو چرا انقدر بدبختی؟ کپر نشین نگاهی کرد و گفت اینجا ایرانه. در ضمن من اصلا هم بدبخت نیستم خیلی هم خوبم و هیچ ناراحتی هم ندارم. خداوند گفت بنده من چه نشسته ای که نمی دانی که چقدر وضعت خراب است. دلم برایت سوخت بگو چه آرزویی داری تا آنرا برآورده کنم. کپر نشین فکری کرد و با غرور گفت نه! من هیچ آرزویی ندارم. همین که هستم خوبم. خداوند دوباره گفت این آخرین فرصت توست اگر خواسته ای داری بگو شاید کمکت کنم. کپرنشین دوباره فکری کرد و ناگهان برقی در چشمانش درخشید و گفت می دانی در واقع برای خودم هیچ آرزویی ندارم. اما یک خواسته دارم که اگرآنرا برآورده اش کنی خیلی خوشحال می شوم. ببین آن طرف؛ چند فرسخی اینجا یک کپرنشین دیگری هست که در چادرش یک بز نگاه می دارد و با آن بزش خیلی خوش است اگر می خواهی برای من کاری کنی لطفا بز او را بکش!

وقتی شکست شما موفقيت ما ست

عصبانی شدید؟! عیبی ندارد آرام بگیرید و کمی فکر کنید و بگویید مگر غیر از این است؟ (البته در مثل مناقشه نیست و مسلما شامل همه نمی شود اما این هم یک خصوصیت فرهنگی – اجتماعی است که در بین ما کم نیست). اگر این قصه را مو شکافی کنید و نشانه های آنرا به روز کنید درک روزمره آن چندان سخت نیست و مطمئنا هر کدام ما صد داستان از این دست داریم. برای مثال تا به حال چند بار دیده اید که همین دوستان و همکاران تان برای این که خودشان را بالا بکشند پای مبارکشان را بر سر شما و یا دیگری می گذارند و با خیال راحت بر سر شما و یا دیگری می ایستند تا از پله ای بالاتر روند؟ شکست شما موفقیت اوست. اما پرخطر ترین و سخت ترین راه در ایران موفقیتی است که شخص با عرق جبین و کد یمین به دست آورده باشد. آن وقت احتمال اینکه وی را به شدت هول دهند تا به زمین گرم بخورد زیاد است. تا کی توان بلند شدن پیدا کند. اغلب یا تهمتی است و افترایی و یا پرونده سازی است و اخراجی و یا ابداع داستان های ناموسی که این روزها صد البته فیلم و عکس هم چاشنی این ادعاهاست و البته دوستان خدای تکنولوژی هم از تمام استعداد خداداد خود استفاده می کنند. بنابراین تنها انتظار شرمندگی و خود- حذفی کامل می ماند.

بسیاری از ما (به خصوص زنان مستقل) شاید این زمین خوردن ها را تجربه کرده باشیم. هر کس به شکلی و به درجه ای. برای این زنان همیشه یک نفر بوده که قصد کشتن بزشان را داشته باشد.

از اسيدپاشی اجتماعی تا سنگسار اجتماعی

این روزها اگر سفری در وبلاگستان کنید خواهید دید که چه "بزکشی" غریبی راه افتاده است. خیلی ها کمر به حذف یکدیگر بسته اند و با تمام سرعت در حال کندن چاه و به قتل رساندن بزهای بی نوا هستند. یکی از داستانهایی که باز از سرگرفته شده است و با علاقه تمام به آن با ذکر جزئیات پرداخته می شود، داستان تکراری "زهرا" است که این روزها به علت موفقیت نمایشگاهش فغان و فریاد برخی از دوستان را در آورده که چطور ممکن است که دختری که روزی هنرمندی موفق بود و این چنین نابود شد ؛ ما خود شاهد این "اسیدپاشی اجتماعی" بودیم و دیدیم چگونه او را نابود کردند و خودمان با کنجکاوی نشستیم تا زوال و غرق شدن او را با لذت ببینیم. اما چگونه است که امروز دوباره ایستاده است و سری از سرها در آورده. نه در حیطه ای که ما او را نابود کنیم، بلکه در زمینه ای دیگر برای مثال در حیطه عکس و یا ویدئو کلیپ با کمال قدرت ایستاده تا برای خود حیثیت جدیدی تدارک ببیند و نشان دهد که زهرای واقعی کیست. تا به همه نشان دهد که راه دیگری نیز وجود دارد که بلند شوی و دیگر قربانی نباشی.

برخی از دوستان وبلاگ نویس ما تقریبا چنین ادعا می کنند که چنین فیلمی را زهرا خودش تهیه کرده و از آن میلیاردها به جیب زده تنها به عشق معروفیت و شهرت و پول. این دوستان عزیز ما هر چند بعضا ادعا می کنند که در ایران بسر می برند ولی در شرایط فعلی یادشان رفته که در جمهوری اسلامی بسیاری از زنان را برای خاطر چهار تار مویشان چندین روز از زندگی می اندازند اما نمی دانم چرا فکرشان به این نمی رسد که باید زنی دیوانه زنجیری باشد تا در ایران چنین بر سر خود آورد که اگر جان سالم از دولت و قضاوت او به در برد مطمئنا از قضاوت خانواده و در و همسایه و مردم عزیز همیشه در صحنه جان سالم به در نمی برد. دوستان ما فریاد بر می آورند آهای زهرا پس شرم و خجالت تو کجاست. چرا در زمین فرو نمی روی ؟ همین قدر که اجازه داده ایم به تو نفس بکشی باید تا آخر عمر ممنون ما باشی اما مبادا ادعای زندگی کردن داشته باشی.

اما دوستان داستانها دارد کمی تغییر می کند. می دانید داریم در قرنی زندگی می کنیم که نه زهرا و تمام زنانی که مورد اسیدپاشی و سنگسارهای مختلف روانی و اجتماعی قرار می گیریند، بلکه حتی رئیس جمهور جدید و قدیم و پلیس انتظامی و دولت و ملت هیچ کدام دیگر در امنیت کامل به سر نمی برد. دوربین ها در همه جا ما را نگاه می کنند و کرده و ناکرده ما را ثبت و به صفحات یوتیوب و وبلاگها می سپارند. هیچ جوری هم نمی توانید جلویش را بگیرید. برای مردان جامعه ما تا به حال انواع افشاگریها بسیار ساده بوده و به آن کمتر وقعی گذاشتند و به سادگی از دوربین های همراه گذر کردند. چه عرف جامعه به آنها هر حقی را می دهد. حتی اگر گاهی هم به آقای خاتمی برای دست دادن با خانم های ایتالیائی بتازد. اما وای بر زنان جامعه. وای بر زنی که داستانی از وی به درست و یا غلط علنی شود. آن زمان است که دیگر بخششی در کار نخواهد بود و آن زن باید از جامعه و حتی کل زندگی حذف شود. (حداقل سنگسار فرهنگی – اجتماعی شود).

فرو شدن چو بدیدی برآمدن بنگر

اما خوشبختانه دنیا در حال تغییر است. زهرا (مطمئنم مانند بسیاری از دختران دیگر) یکی از مهمترین قدم ها را در این راه برداشته. قدمی که امیدوارم راه را برای تمام زنان دیگری که قربانی این دسیسه های رنگارنگ می شوند باز کند تا جرئت کنند تا در همان جائی که زمین خوردند بلند شوند و با افتخار و سربلندی حیثیت خود را دوباره احیاء کنند و جلو روند، موقعیت را تغییر دهند و آرزوهای جدیدی کنند. در این میان مسلما عده ای ناراحت خواهند شد و حمله خواهند کرد. اما آنچه مهم است و داستان "بزش را بکش" را تغییر می دهد بسیاری از کامنت هایی است که در پای این نوشته ها یافت می شود و یادآوری می کنند که دیدگاه مردم ما در حال تغییر است.

در یکی از کامنت هایی که خواندم (متاسفانه یاد داشت نکردم) عزیزی فکر می کنم به نقل از مولانا خطاب به یکی از این دوستان نوشته بود:
فروشدن جو بدیدی، بر آمدن بنگر - غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد.

----------------
برگرفته از: مادام ميم؛ عنوانها از زمانه

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

یک قایقی سوراخ بود و مدام با کاسه ابش را خالی می کردند.در حالیکه باید سوراخ قایق را مسدود کرد.مشکل ما استبداد مذهبی و ولایت فقیه در ایران است.و گرنه اصولا سکس کردن یک شخص با شخص دیگر که هر دو طرف راضی بودن که ایرادی ندارد.اتفاقا ان کسانی که این را ایراد می نامند خودشان در پشت پرده ان کار دیگر می کنند!سوراخ قایق ما قانون اساسی است.وقتی یک جمهوری پارلمانی دموکراتیک داشته باشیم ان وقت فضولی در زندگی خصوصی مردم جرم می شود نه اعمال خصوصی مردم!

-- انجمن شب کتاب (اشک) ، Jul 4, 2007 در ساعت 12:06 PM

به خانم امیر ابراهیمی با تمام وجودم تبریک میگم امیدوارم روزی شاهد دموکراسی واقعی در ایران باشیم . یادمان باشد ما از نسل کوروش بزرگ هستیم نه ....

-- رها ، Jul 24, 2007 در ساعت 12:06 PM

درود. بسيار نوشته‌ي جالبي بود و واقعيت را بيان مي‌كرد. من با وجود در دسترس بودن فيلم، هرگز آن را نگاه نكردم تا سنگي نينداخته باشم و در سنگسار شركت نجويم. از صميم دل به خانم اميرابراهيمي تبريك مي گويم. اين حركت او مبارزه اي است كه سهم بسزايي در آينده تاريخ اجتماعي زنان ايران ايفا خواهد كرد.

-- محسن ، Sep 4, 2007 در ساعت 12:06 PM

ما زبالاییم و بالا می رویم ما ز دریاییم و دریا می رویم

-- ادیب ، Sep 23, 2007 در ساعت 12:06 PM

سلام
زهرا امير ابراهيمي كجاست لطفاجواب رو برام بفرستيد
به اميد روز ازادي مردم

-- omid ، Jul 9, 2008 در ساعت 12:06 PM