رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۲ اسفند ۱۳۸۵

یک سر و هزار سودا؛ برنامه ۵۶

۱۲ مارس ۲۰۰۷

ـ از وبلاگ خورشید خانوم:

می گفت فقط اون دو نفر نیستن که می رن تو رختخواب. در واقع چهار نفرن، خودشون دو نفر و رویای یه نفر دیگه تو ذهن هرکدومشون. و شاید راست می گفت. و شاید رویای یه نفر هم نه همیشه، رویاهای مختلف. حتی رویای همون آدمی که بغلت دراز کشیده، رویای تصویری که خودت ازش ساختی. و مگه نه اینکه هر آدمی هم یه جور متنه؟ و تو ممکنه یه جوری بخونیش که کاملا فرق داشته باشه با اونجوری که خودش خودش رو می خونه؟ و مگه نه اینکه هر متنی می تونه به تعداد آدمای مختلف جورهای مختلفی خونده شه؟ و اون کنارت می خوابه و تو اونجوری که دلت بخواد می خونیش. توی ذهنت از خوندنت رویا می سازی. رویاها رو پر و بال می دی و گاهی اونقدر سورئال می شه همه چی که خودت هم یادت می ره چی به چی بود. اما از همه پیچیده تر وقتی می شه که متن های زندگی ات زیاد بشن. متن ها و تفسیرها و رویاها با هم قاطی بشن. و بدتر از اون وقتیه که دیگه نفهمی خودت رو چطوری باید بخونی. یهویی تبدیل می شی به یه متنی که زبونش رو اصلا نمی فهمی. یه سری نشانه که برات هیچ مفهومی ندارن. و بعد هاج و واج می مونی در برابر تفسیرهای مختلف آدم های مختلف از متنی که تو باشی. سعی می کنی گوش بدی ببینی چی می گن شاید یه خورده خودت هم سر دربیاری. اما از این همه تفسیر مختلف سرگیجه می گیری. بعد شروع می کنی به رویا ساختن. رویا بافی درباره متنی که شاید باشی. متنی که اصلا نمی دونی چطوری باید بخونیش.

شاید اصلا نباید تو قید و بند خوندن متن ها بود که مدام در حال تغییرن. شاید اصلا رویابافی هیچ اشکالی هم نداشته باشه. شاید اصلا باید فقط دم رو غنیمت شمرد و ول شد توی لحظه های کشدار و "سبکی تحمل ناپذیر هستی." شاید باید بیخیال تغییر دادن لحظه ها شد و گذاشت همینجوری طی بشن. شاید نباید خواب این لحظه ها رو به هم زد. بالاخره یه چیزی می شه. همیشه آخرش یه چیزی می شه...

ـ از وبلاگ هزار سال:

من تو را مي فهمم. با همين تنها احساس باقي مانده ام تو را حس مي كنم. تو متعلق به آن دنياي ديگر هستي، جايي كه انسانها را تنها با يك حس مي توان فهميد. جايي كه مي توانم به چهره ات نگاه كنم و همه چيز را قبل از آن كه حرفي بزني بفهمم. جايي كه واقعي نيست اما وجود دارد، تو هم وجود داري بيش از هر كس و هر چيز ديگر.
من تو را مي فهمم. آن انسان مه آلود هرگز نبوده را در اين دنياي روياهاي نا تمام. دنيايي كه براي فهميدنش به اين جاسوسهاي پنج گانه نياز نيست. دنيايي گاه هراس آور و گاه لذت بخش و با ابهامي دوست داشتني. تو از پس زندگي روزمره آمده اي، آرام هستي و مهم تر از آن قابل درك، من را از اين دنيايي كه در آن زندگي مي كنم جدا كرده اي. من پرواز كرده ام و دنياي ديگري را ديده ام كه در آن وقايع بدون آن كه اتفاق بيفتند وجود دارند. دنيايي كه در آن كسي را دوست دارم. کسی كه بدون آن كه وجود داشته باشد معني دارد.

حالا ديگر هيچ كس در اين دنياي پایین دوست داشتني نيست. پشت هر حركتشان راز ترسناكي نهفته است كه من را هر دم به سقوط نزديك تر مي كند. لبخندهاشان ترسناك و گريه هاشان تظاهر است. همه آنها بيرون من هستند. من در دنيايي زندگي مي كنم كه به هيچ چيز آن دسترسي ندارم. نه تنها آدمهايش بلكه اشيا و اتفاقاتش هم از من دورند. حتي خود تو هم در اينجا از من دوري.

به راستی کدام یک از اینها خیال است: این دنیایی که همه چیزش از من بیگانه است یا تویی که انقدر به من نزدیکی؟ یا شاید خودم هم خیال کس دیگری هستم؟

اما هیچ کدام از اینها اهمیت ندارند. من با تو زندگی می کنم اگر تو هم خیال هستی پس من هم خیالم و اگر من خیال باشم تمام این آینه های متحرک اطراف من هم....

آفریده دوست داشتنی من خيالت را هيچ كدامشان نمي توانند از من بگيرند. كاش هيچ وقت از اين خواب بر نخيزم.

Share/Save/Bookmark